معنی عدله

فرهنگ معین

عدله

(عَ دَ لِ) [ع. عدله] (ص.) جِ عادل، کسانی که برای شهادت دادن شایسته باشند.

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

عدله

تزکیه شوندگان از شهود، شایستگان گواهی

لغت نامه دهخدا

عدلة

عدله. [ع َ ل َ] (ع ص) مؤنث عدل و قد یؤنث. یقال رجل عدل و امراءه عدل و عدله؛ زن داد دهنده. (منتهی الارب).

عدله. [ع َ دَ ل َ] (ع ص، اِ) شایستگان گواهی. (منتهی الارب). المزکّون للشهود. تزکیه شوندگان از شهود. (قطرالمحیط) (از اقرب الموارد). عُدَله.


صناجةالدوح

صناجهالدوح. [ص َن ْ نا ج َ تُدْ دَ] (اِخ) محمدبن قاسم بن عاصم. وی شاعرالحاکم بود. ابن فضل اﷲاو را در شعرای مصر آورده است و این بیت از اوست:
مازلزلت مصر من سوء یراد بها
لکهنارقصت من عدله فرحاً.
(حسن المحاضره ج 1 ص 258).


قاعون

قاعون. (اِخ) نام کوهی است بلند در اندلس نزدیک دانیه که ازمسافت دو روز راه پیدا است. ابوحفص عروضی زکرمی در اشعاری که درباره ٔ زکرم سروده است گوید:
ما راجب ٌ مثلی لِوَکس عدله
لو کان یَعدل وزنه قاعوناً.
(معجم البلدان) (الحلل السندسیه ص 110).


تنکیب

تنکیب. [ت َ] (ع مص) به یک سو شدن. (زوزنی). برگشتن و یکسو شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یکسو گردانیدن، لازم و متعدی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور گردانیدن چیزی. (از اقرب الموارد). || برگشتن از راه، یقال: نکبه الطریق و نکب به الطریق و نکب به عن الطریق، ای عدل عنه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نکبه الطریق و نکب به الطریق و نکب به عن الطریق، ای عدله عنه و نحاه ُ. (اقرب الموارد). || کمان در بازو کردن. (زوزنی). رجوع به تنکب شود.


اصافة

اصافه. [اِ ف َ] (ع مص) دورکردن بدی را از کسی. (آنندراج). اصاف عنه شرّه، دورکرد بدی را از وی. (منتهی الارب). اصاف اﷲ عنه شرّه،ای صرفه و عدله به عنه. (قطر المحیط). بچسبانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بازگرداندن بدی. گویند: اصاف اﷲ عنی شرّه، بیک سو کند و بازدارد خدای از من بدی او را. (از منتهی الارب). اماله. (قطر المحیط). || در پیری فرزند آمدن. (تاج المصادر) (زوزنی). در پیری بچه شدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی را در پیری بچه شدن. (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || اصافه ٔ قوم،داخل شدن آنان در تابستان. (قطر المحیط). در تابستان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در تابستان درآمدن قوم. (منتهی الارب).


ابوحفص

ابوحفص. [اَ ح َ] (اِخ) الزکرمی العروضی. ادیبی شاعر. یاقوت از معجم الشعراء حافظ ابوطاهر سلفی و او از ابوالقاسم ذربان بن عتیق و او از ابوحفص ابیات ذیل را روایت کند. و این قطعه آنگاه گفته که محصل خراجی یهودی مأمور استخراج باقی زکرمی گردیده است:
یا اهل دانیه لقد خالفتم
حکم الشریعه و المروءه فینا
ما لی اراکم تأمرون بضد ما
امرت تروا نسخ الاله الدینا
کنا نطالب للیهود بجزیه
و اری الیهود بجزیه طلبونا
ما ان سمعنا مالکاً افتی بذا
کلا ولا من بعده سحنونا
لا هؤلاء و لا الائمه کلهم
حاشاهم ُ بالمکس قد امرونا
ایجوز مثلی ان یمکس عدله
لو کان یعدل وزنه قاعونا
و لقد رجونا ان ننال بعدلکم
رفداً یکون علی الزمان معینا
فالاَّن نقنع بالسلامه منکم
لاتأخذوا منا و لاتعطونا.


اسعد

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مهذب بن ابی الملیح مماتی (544- 606 هَ.ق.). یکی از رؤسای اعیان و نویسندگان بزرگ منزلت و ادباء بارع است. وی عهده دار اعمال دولت و ریاست دیوان گردید. دارای خاطری وقاد و تیز بود. او را در ادب تصانیف است. وفات اسعد در هجدهم جمادی الاولی سنه ٔ 606 هَ.ق. اتفاق افتاد. او از نصرانیان اسیوط است که بمصر آمدند و خدمت کردند و در کار خود پیش رفتند و بر ولایتها حکومت راندند و این اسعد از خاندانی است که در کتابت و نویسندگی عریق و اصیل بودند و اسعد چون مستولئی بر دیار مصر نافذ بود و برتر از او کسی نبود و حتی آنان که نام خلافت داشتند محجوب بودند و چیزی بر سکه و خطبه ایشان را نبود و بسیاری از کارهای خلیفه بدست ابن مماتی میرفت. یاقوت گوید: وزیر جلیل و صاحب بزرگ، جمال الدین اکرم، ابوالحسن علی بن یوسف شیبانی قفطی، بشهر حلب، مرا چنین روایت کرد: شنیدم که یکی از بازرگانان هندروی بمصر آورد و ماهئی مصنوع از عنبر مرصع بجواهر سخت نیکو همراه داشت. آنرا برای فروش، ببدر جمالی عرضه کرد. جمالی، آنرا بکمتر از آنچه بازرگان گفته بود خواست خریدن، بازرگان نپذیرفت و آنرا بدو بازدادند. بازرگان آنرا از خانه ببرد، ابوالملیح او را گفت: این ماهی بمن نما. بازرگان چنین کرد. ابوالملیح گفت چه مبلغ از بهای آن کم کنی ؟ بازرگان گفت: آنرا بدرهمی کم از هزار دینار ندهم. ابوالملیح دست او بگرفت و هزار دینار از مال خود بداد و ماهی را مدتی پیش خود داشت تا روزی که دست بکار شراب زده بود، در مستی ندیمان را گفت میل بماهی کردم، تابه و آتش آرید تا در حضرت خود آنرا بریان کنیم، تابه ٔ آهنی و زغال بیاوردند و تابه بر آتش نهادند، مماتی آن ماهی عنبرین بیاورد و در تابه بیفکند. ماهی میگداخت و بوی آن پراکنده میشد، خانه ای بمصر نماند که بوی آن بدانجا نرسیده باشد. بدر جمالی نیز آن بوی دریافت، پنداشت که حریقی در خزانه ٔ وی افتاده است. گنجوران را بفرمود تا خزانه هابگشودند و جستجو کردند، همه چیز بجای خویش درست یافتند و بدر را خبر دادند. بدر گفت: نیک بجوئید تا قصه چه باشد. بجستند و حقیقت را دریافتند و بدر را آگاه کردند. بدر آن کار بزرگ شمرد و گفت: این، آن ترسا کرده است ؟ همانا اموال من بخورده و کار از دست من بگرفته تا توانسته است چنین کند و تا فردای آن روز این قصه به مماتی بازنگفت و چون دیگر روز مماتی درآمد، بدر خشمگین وی را گفت: ویحک من که پادشاه مصرم ماهی عنبرین را از گرانی نخرم و تو آن بخری و بدان بازنایستی و بریانش کنی و در ساعتی هزار دینار مصری نابود سازی ! چنین کاری را جز با نقل خزانه و اموال من انجام ندادی. مماتی بخدای سوگند خورد که این کار را جز برای محبت تو نکردم، چه تو امروز پادشاهی و نیمی از دنیا ازآن تست و این ماهی را جز پادشاهی نتواند خرید. از آن بترسیدم که بازرگان آنرا نزد یکی از پادشاهان ببرد و بدو گوید که تو آنرا از گرانی نخریدی من خواستم که کار دیگرگون باشد و به او بفهمانم که تو آنرا از راه احتقار ترک کردی و پیش تو قدری نداشت و کاتبی نصرانی از کاتبان تو آنرا بخرید و بسوزانید، بدین سبب نام تو شایع گردد و پادشاهان قدر و منزلت تو بزرگ دانند. بدر، این کار او بپسندید و بفرمود که دو چندان قیمت ماهی باو دهند و بر رزق او نیز بیفزود. مماتی مردی کریم و ممدوح شعرا بود. ابوالصلت در کتاب الرساله المصریه آرد که ابوطاهر اسماعیل بن محمد النشاع معروف به ابن مکنسه پیوسته ملازم وی بود و چون مماتی درگذشت او را باشعاری رثاء گفت که از آن جمله است:
ماذا ارجی من حیا-
تی بعد موت ابی الملیح
ماکان بالنکس الدنیَ
ی من الرجال و لا الشحیح
کفر النصاری بعدما
عذروا به دین المسیح.
و شاید او را کشته باشند. و آنگاه که افضل بن امیرالجیوش بدر جمالی، بعد از پدر خود بر سر کار آمد، ابن مکنسه برای مدح، پیش او رفت. افضل او را گفت با مرگ ابوالملیح امید تو منقطع گردید، برای چه بدینجا آمدی ؟ و مدیح وی نپذیرفت و او را ناامید کرد. پدر او مهذب ملقب به خطیر بود و بر پشت کتابی از تصانیف ابن مماتی یافتم که مهذب، پدر او، دیوان اقطاعات را اداره میکرد و بر دین نصاری بود و چون اسدالدین شیرکوه بدانست او را از کار برکنار کرد. سپس مهذب و فرزندان وی بدست اسدالدین اسلام آوردند و اسدالدین امور دیوان خود بخطیر سپرد و پس از مدتی از کار برکنار کرد. ابن الذروی گوید:
لم یسلم الشیخ الخطیَ
َر لرغبه فی دین احمد
بل ظن ان محاله
یبقی له الدیوان سرمد
و الاَّن قد صرفوه عنَ
َه فدینه فالعود احمد.
و گوید: بخط ابن مماتی چنین دیدم:
صح التمثل فی قدیَ
َم الدهر ان العود احمد.
و چون شیرکوه، نصاری را بپوشیدن غیار و بر سر نهادن دستار بی عذبه (شمله) امر کرد عماره ٔ یمنی گفت:
یااسدالدین و من عدله
یحفظ فینا سنه المصطفی
کفی غیاراً شد اوساطنا
فما الذی یوجب کشف القفا.
روزی حدیث نحویان با اسعد بمیان آمد که هر یک عمری در این علم تباه کنند و از آن بسوی ادب از بلاغت و شعر و معرفت اخبار و آثار و تصحیح لغت و ضبط احادیث آن که مراد از نحو است، قدمی برندارند. اسعد گفت: اینان ترازوسازانی را مانند که چیزی برای سنجش در ترازوی خود ندارند ودیگران از آنها گیرند و زر سرخ و گوهر رخشان بدان سنجند. یاقوت گوید این تمثیل بنظر من از تمثیلهای پسندیده است. اسعد پس از پدر متصدی دیوان جیش گردید و مدتی مدید عهده دار این کار بود و سپس در ایام صلاحیه وعزیزیه دیوان المال که اجل دواوین مصر است بدو سپرده شد. اسعد ملازم صحبت قاضی فاضل عبدالرحیم بن علی بیسانی بود و نزد وی منزلت یافت و قاضی او را نفقه ها داد. مماتی به اشاعه ٔ ذکر قاضی پرداخت و مردم را متوجه فضل او کرد و چند تصنیف بنام او پرداخت و این حال برقرار بود تا ملک عادل ابوبکربن ایوب مالک مصر شد و صفی عبیداﷲبن علی بن شکر وزیر و مدیر دولت او گردید، وچون از آنگاه که مماتی بر او ریاست میکرد، بعلت اهانتی که بدو روا داشته بود، کینه ٔ وی در دل داشت، او را بخواست و همه ٔ دواوینی را که پیشتر نیز اداره میکرد باو واگذاشت و سالی تمام بدین منوال بگذشت و عبیداﷲ اسعد را توطئه ها ساختن گرفت و محالات بر او مقرر کرد و چون اسعد پاک دامن و جوانمرد بود، از عهده ٔ خواسته های او برنیامد، سپاهیان را بر او برانگیختند که وجوه اموال از وی مطالبه کنند و او را بیازارند و چنین کردند. و اسعد را بیازردند و شکایت از او به عبیداﷲ بردند و عبیداﷲ دست ایشان بر او بگشاد. ابراهیم بن یوسف شیبانی ملقب به مؤید از اسعد مماتی مرا روایت کرد و گفت از اسعد شنیدم که میگفت: روزی در هنگام مطالبه بدر خانه ٔ خود در مصر یازده بار ناسزا شنیدم و چون دیدند که مرا بمال راهی نیست، گفتند چاره ای اندیش و این مال باقساط بپرداز. گفتم بمال دست رسی ندارم، اما اگر رها گردم و مالک نفس خود شوم شاید بود از مردمی که از من ترس و بمن امید دارند بخواهم و از این راه چیزی بدست آرم و گرنه، پس از آنچه از من ستدید، درهمی ندارم. آن مال بخش کردند که به اقساط بپردازم و مرا آزاد کردند و مدتی بر این بگذشت و چون پرداخت یکی از اقساط فرارسید پنهان شدم و قصد قرافه کردم ودر مقبره ٔ ماذرائیین مختفی شدم و یک سال تمام آنجا بسر بردم و کار بر من تنگ گردید و بقصد شام از آن جای بگریختم. در راه سواری بمن رسید و سلام کرد و مرا نامه ای بداد آنرا بگشودم از صفی بن شکر بود و در آن چنین آورده: «لاتحسب ان اختفأک عنی کان بحیث لاادری این انت و لا این مکانک فاعلم ان اخبارک کانت تأتینی یوماً یوماً و انک کنت فی قبور الماذرائیین بالقرافه منذ یوم کذا و اننی اجتزت هناک و اطلعت فرأیتک بعینی و انک لما خرجت هارباً عرفت خبرک و لو اردت ردک لفعلت و لو علمت انک قد بقی لک مال او حال لماترکتک و لم یکن ذنبک عندی مما یبلغ ان اتلف معه نفسک و انما کان مقصودی ان ادعک تعیش خائفاً فقیراً غریباً ممججاً فی البلاد فلاتظن انک هربت منی بمکیده صحت لک علی فاذهب الی غیر دعه اﷲ». اسعد گفت: آن قاصد مرا بگذاشت و برفت و تا آنگاه که به حلب رسیدم مبهوت بودم. صاحب اکرم، جمال الدین مرا روایت کرد که چون بسال 604 هَ.ق. مماتی بحلب وارد شد بخانه ٔ من فرودآمد و مدتی ببود، ملک الظاهر غازی بن صلاح الدین بن ایوب از حال وی باخبر گردید و او را گرامی داشت و روزانه یک دینار صوری و سه دینار کرایه ٔ خانه، بر او مقرر کرد و هر سه ماه، غیر از بِرّ و الطافی که پیوسته بدو میرسید، سی دینار دریافت میکرد و تا سال 606 هَ.ق. بیکار در خدمت او ببود و چون بمرد در بیرون حلب، بمقام نزدیک قبر ابی بکر هروی مدفون گردید. و او را تصانیف بسیار است که در آنها قصد تأدّب دارد و آنها را بر بزرگان عرض کرده است و فائده ٔ علمی بر آنها مترتب نیست و تصانیف ثعالبی را ماند از آنجمله است: کتاب تلقین التفنن در فقه. کتاب سرّ الشعر. کتاب علم النثر. کتاب الشی ٔ بالشی ٔ یذکر، و آنرا بر قاضی عرض کرد، و چون هر قسمت آن به قسمت دیگر پیوسته است، وی آن را سلاسل الذهب نامید. کتاب تهذیب الافعال ابن ظریف. کتاب قرقره الدجاج در الفاظ ابن الحجاج. کتاب الفاشوش فی احکام قراقوش. کتاب لطائف الذخیره ابن بسام. کتاب ملاذالافکار وملاذالاعتبار. کتاب سیره صلاح الدین یوسف بن ایوب. کتاب اخایر الذخائر. کتاب کرم النجار فی حفظ الجار، که آنرا آنگاه که نزد ملک الظاهر بیامد، برای او تصنیف کرد. کتاب ترجمان الجمان. کتاب مذاهب المواهب. کتاب باعث الجلد عند حادث الولد. کتاب الحض ّ علی الرضی بالحظّ. کتاب زواهر السدف و جواهر الصدف. کتاب قرص العتاب. کتاب دره التاج. کتاب میسور النقد. کتاب المنحل. کتاب اعلام النصر. کتاب خصائص المعرفه فی المعمیات.
علم الدین بن الحجاج در دیوان جیش، همکار وقرین او بود و رقابت میان دو همکار برقرار بود و کتاب قرقره الدجاج را، چنانکه گذشت، در حق وی تألیف کرد و او را هجوها گفت، از آنجمله است:
حکی نهرین ما فی الار-
ض من یحکیهما ابدا
ففی افعاله ثورا
و فی الفاظه بردا.
و اسعد را نوادری است. اسعد در باب برفی که در ماه رجب سنه ٔ 605هَ.ق. در حلب بارید، گفته است:
قد قلت لما رأیت الثلج منبسطاً
علی الطریق الی ان ضل سالکها
ما بیض اﷲ وجه الارض فی حلب
الا لان غیاث الدین مالکها.
و هم در این معنی گوید:
لما رأت عینی الثلَ
َج ساقطاً کالاقاحی
و صار لیل الثری منَ
َه ابیضاً کالصباح
حسبت ذلک من ذو-
ب درّ عقدالوشاح
او من حباب الحمیا
او من ثغورالملاح
فما علی داخل النا-
ر بعد ذا من جناح.
و هم در این باب گوید:
بسیف غیاث الدین غازی بن یوسف ابَ
َن ایوب دام القتل و اتصل الفتح
و شاهدته فی الدست و الثلج دونه
فقلت سلیمان بن داود و الصرح.
و همو در این معنی گوید:
مذرأینا الصبح یزدا-
ن و نزداد انفراشا
و حسبنا نوره یط
رد من خلف الفراشا
نثر الثلج علینا
یاسمینا و فراشا
و رأی ان یرسل الاسَ
َهم بالبرد فراشا
فغدا الکافور فی عنَ
َبرهالارض فراشا.
و هم در این معنی گوید:
لما رأت عینی الثلَ
َج خلته الیاسمینا
و قلت من عجب منَ
َه اصبح الاَّس مینا
و خلته من ثغورالَ
َملاح للاَّثمینا
فماارادوا من الدر-
ر قط الا ثمینا.
و نیز او راست در همان معنی:
لما رأیت الثلج قد
اضحت به الارض سما
و انست الصبی الصبا
و اذکرت جهنما
خفت فمافتحت من
تعاظم الخوف فما
فان نمی صبری و هَ
و ناقص فانما.
و نیز در آن باب گوید:
لما رأیت الثلج قد
غطی الوهاد و القنن
سألت اهل حلب
هل تمطر السما اللبن.
و نیز از اشعار اوست که از خط وی نقل شده:
و حیاء ذاک الوجه بل و حیاته
قسم یریک الحسن فی قسماته
لارابطن ّ علی الغرام بثغره
لافوز بالمرجو من حسناته
و اجاهدن ّ عواذلی فی حبه
بالمرهفات علی من لحظاته
قد صیغ من ذهب و قلد جوهراً
فلذاک لیس یجوز اخذ زکاته.
و نیز او راست:
یعاهدنی اَلاّیخون و ینکث
و یحلف لی اَلاّیصدّ و یحنث
و من اعجب الاشیاء انک ساکن
بقلبی و انی عن مکانک ابحث
و للحسن یا ﷲ طرف مذکر
یتیه به عجباً و طرف مؤنث.
و هم او راست:
یا سالب الظبیه لحظاً و جید
اجر لمن تهجر اجرالشهید
متی رأی طرفک قتل امری ٔ
باسهم اللحظ فقید الفقید.
و یاقوت گوید: این دوبیت را در مجموعه ای بنام او یافتم:
یا غصن اراک
حاملا عود اراک
حاشاک الی السواک
یحتاج سواک
قل لی انهاک
عن مجیئک نهاک
لو تم وفاک
بست خدیک و فاک.
اما یکی از ادبا آنها را بنام عماد اصفهانی کاتب یاد کرده و این اشعار که در غایت جودت است بگفته ٔ عماد ماننده تر است چه شعر ابن مماتی در نهایت انحطاط است. و نیز ابن مماتی راست:
قد نهانا عن الغرام نهانا
اذ هوانا الانذوق هوانا
و هجرنا الحبیب خیفه ان یهَ
َجر بداءً فیستمرّ عنانا
و ترکناه للوری فکأنّا
قد ادرناه بیننا دستکانا
و انسنا من وحشه بفراق
فافترقنا کماتری برضانا
و سمعنا من العذول کلاما
فانفنا من ضحکه لبکانا
ای خیر یکون فی حب من فوْ-
َوق سهماً من لحظه و رمانا
نحن لو لم نکن هجرناه من قبَ
َل لابدی صدوده و جفانا
شیمه فی الملاح قد احسن الدهَ
َر باعلامها بنا و اسانا
و صباح المشیب یظهر ما کا-
ن ظلام الشباب عنه ثنانا
مامشینا الی الصبابه الا
و خطانا معدوده من خطانا
فادرها معسجدات کؤوساً
مطلعات من الحباب جمانا.
رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 244- 256 و رجوع باعلام زرکلی ج 1ص 99 و رجوع به اسعدبن الخطیر شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن نصربن جهشیاربن ابی شجاع بن حسین بن فرخان انصاری فالی ابزری وزیر اتابک سعدبن زنگی (594- 623 هَ.ق.). مُکنّی به ابی نصر و ملقب به عمیدالدین، صاحب قصیده ٔ معروف اشکنوانیّه. وی از فضلاء عصر خود بود.و با امام فخر رازی معاصر و مابین ایشان مکاتباتی راجع ببعضی از مسائل علمیه مبادله شده و راقم این سطور عکسی از این مکاتبات از روی نسخه ٔ متعلّق بکتابخانه ٔ مرحوم دکتر میرزا حسینخان طبیب مرحوم ظل السلطان که پس از وفات او در لندن در سنه ٔ 1937 م. حراج کردندبتوسط آقای مجتبی مینوی بدست آورد، ولی فعلاً بدان دسترسی ندارم. پس از وفات سعدبن زنگی در 12 ذی القعده سنه ٔ 623 هَ.ق. و جلوس پسر او اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی بواسطه ٔ سابقه ٔ وحشتی که این اخیر از صاحب ترجمه در دل داشت در غرّه ذی الحجه ٔ سنه ٔ مذکوره او را توقیف کرد، و با پسرش تاج الدین محمد بقلعه ٔ اشکنوان از قلاع معروفه ٔ فارس (فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 332) (آثار العجم صص 222- 225) فرستاد و در همانجا در جمادی الاولی یا جمادی الاخری سنه ٔ 624 هَ.ق. او را بقتل آوردند، و پسرش تاج الدین محمد را مستخلص کرده بزیر فرستادند، و او بتفصیلی که در وصّاف مذکور است قصیده ٔ حبسیّه ٔ اشکنوانیه را که پدرش در حبس قلعه گفته بود و به او املا کرده از حفظ برای ابن خال ناظم امام صفی الدین مسعود سیرافی املا کرد، و این اخیر ابیات قصیده را که در ترتیب آن اختلالی روی داده بود حسب الامکان مرتّب گردانید، و سپس پسر صفی الدین مزبور قطب الدین محمد سیرافی شرح فاضلانه ای که هنوز نسخ متعدده از آن موجود است بر آن قصیده تعلیق کرد، و بدین طریق این قصیده مابین فضلای آفاق منتشر گردید. متن این قصیده در آخر معلقات سبع چ تهران سنه ٔ 1272 هَ.ق. و نیز در اروپا در سنه ٔ 1893 م. در مجله ٔ «سامی » باهتمام کلمنت هوارت مستشرق فرانسوی بطبع رسیده است. (شدالازار حاشیه ٔ ص 215 و بقیه در ص 261 حاشیه). و نیز مرحوم علامه ٔ قزوینی در تعلیقاتی که در پایان شدّالازار بر کتاب مزبور نوشته است آورده: در ذیل حواشی ص 215 ما ترجمه ٔ احوال مختصری از این شخص که وزیر اتابک سعدبن زنگی و صاحب قصیده ٔ مشهور اشکنوانیه است بنقل و تلخیص ازوصاف که مشهورترین مآخذ شرح احوال اوست ذکر کردیم واکنون اینجا بنقل خلاصه ٔ چهار مأخذ دیگر که تاکنون تا آنجا که ما اطلاع داریم در هیچ جای دیگر چاپ نشده است و حاوی بعضی اطلاعات مفید تاریخی راجع به صاحب ترجمه است میپردازیم: اول از آن مآخذ عبارت است از «شرح قصیده ٔ اُشکُنُوانیه » بقلم قطب الدین محمد سیرافی فالی که نواده ٔ خال ناظم است و در سنه ٔ 721 یا 712 هَ.ق. وفات یافته. در مقدمه ٔ این کتاب شارح شرح جامعی از حبس و قتل صاحب ترجمه و کیفیت بنظم آوردن وی این قصیده را در حبس با بسیاری از مطالب تاریخی که در هیچ مأخذ دیگر بدست نمیتوان آورد ذکر کرده است. از این شرح یک نسخه ٔ بسیار قدیمی که در سنه ٔ 734 کتابت شده در کتابخانه ٔ آستانه ٔقدس رضوی در مشهد موجود است. و یک نسخه ٔ بی تاریخ دیگری نیز از آن که قریب ثُلث آن از طرف آخر افتاده، در کتابخانه ٔ مجلس در تهران، و ما ذیلاً خلاصه ٔ این مقدمه را بدون حذف چیزی از اصل مطالب از روی هر دو نسخه ٔ مذکوره نقل خواهیم کرد.شارح در مقدمه ٔ کتاب بعد از تحمید و تصلیه گوید:
«اما بعد، فان مولانا الصاحب السعید المجتهد الشهید، علامه زمانه، و نادره اوانه، الذی کان جنابه مربع الفضائل، و مرتع الافاضل، یفزع الی فنائه المتبحرون من کل صوب، وینحدر الی بابه المحققون من کل اوب، عمید الحق و الدین اسعدبن نصر الفارسی الانصاری، سقی اﷲ مثواه، و نضر محیاه، و رضی عنه و ارضاه، کان فی زمن الملک المؤید المظفر الکامل مولی ملوک العالمین، مظفر الدنیا والدین سعدبن زنگی انار اﷲ برهانه، و اسکنه جنانه، واعلی شأنه، وزیراً؛ یدور رحی التدابیر بصائب آرائه، و تنتظم مصالح الجماهیر فی سلک غنائه و مضائه، یقوم بنافذ حکمه اقطار الممالک و یجلو بانوار عدله ظلام الظلم الحالک، و یعتضد بتعزز مکانه اکناف فارس و اَرجاؤها، و یعتمد علی رفعه شأنه ارباب الفضائل و ابناؤها. فَللّه در القائل:
اُم الوزاره اُم جمهالولد
لکن بمثلک لم تحبل و لم تلد.
فلما انتقل الی جواراﷲ، الملک العادل انار اﷲ برهانه فی قلعه بهاتزاد لیله الاربعاء الثانیهعشره من ذی القعده لسنه ثلاث و عشرین و ستمائه (623 هَ.ق.)، جَری علی الصاحب السعید ما شاع فی العالمین خبره، و کان ماکان مما لست اذکره، و انتهی اَمَدُ ولایته و سیاسته و قص ّ قضأاﷲ جناح زعامته و ریاسته، فقبض علیه فی یوم الاحد غُرّه ذی الحجه لسنه ثلاث و عشرین و ستمائه (623 هَ.ق.). و ذهب به الی قلعه اشکنوان من فارس بعد شهر مع ابنه الصاحب السعید تاج الدین محمد، تغمده اﷲ بغفرانه، و استشهد وحده هناک، قدس اﷲ روحه فی احدی الجمادیین من سنه اربع و عشرین و ستمائه (624 هَ.ق.). و کان رضی اﷲ عنه انشاء هذه القصیده الغراء فی القلعه و لم یکن عنده دواه و لا قلم، بل املاها علی ابنه تاج الدین محمد و کان یحفظها، فلما اُنزل رواها لمولای و والدی و امامی امام المسلمین حجهاﷲ علی بریته اجمعین مفسر التنزیل مقرالتأویل استاذ اکابرالمتبحرین صفی الحق و الدین: ابی الخیر مسعود بن محمودبن ابی الفتح السیرافی قدس اﷲ روحه، و والی فتوحه و کان والدی برد اﷲ مضجعه، ابن خال الصاحب السعید عمیدالدین رضی اﷲ عنهما، فرتب ابیاتها و اغتنم نقلها و اثباتها، فانتشرت و شاعت فی الاَّفاق و تناقلها فضلاء خراسان و العراق بل قد اخبرنی من اثق به من الائمه الواردین من بلاد الشام: ان هذه القصیده یدرسها اکابرهم و یحفظها اصاغرهم، و لعمری انها عند تأمل الناقد البصیر جدیره بانواع الاحترام و التوقیر، لما فیها من اللطائف الغزیره و الفوائد الکثیره، و النکت اللطیفه و الرموز الشریفه، فاقترح علی ّ جماعه من اکابر الرفقاءِ و اجله الاخلاءِ ان اشرح لهم هذه القصیده شرحاً یکشف القناع عن مضمونها، و یحسر اللثام عن مکنونها. فاستخرت اﷲ تعالی مستعیناً فی ذلک بهدایته، متوکلاً علی حسن عنایته، و هو حسبنا و نعم الوکیل. قال رضی اﷲ عنه:
من یبلغن ّ حمامات ببطحاءِ
ممتعات بسلسال و خضراءِ.
الحمام عندالعرب ذوات الاطواق من نحوالفواخت و القماری. الخ ». و از اینجا شروع میکند بشرح قصیده تا آخر آن. و در آخر نسخه ٔ مشهد کاتب نسخه عبارت ذیل را نگاشته: «تم شرح القصیده بفضل اﷲ و کرمه فی تاریخ یوم الجمعه السادس و العشرین من شهر صفر، ختمه اﷲ بالخیر و الظفر، سنه اربع و ثلاثین و سبعمائه (734 هَ.ق.) و الحمد ﷲ و مصلیاً (کذا) کتبه بخطه العبد الضعیف الحقیر علی بن العزیز الشیرازی ».
و این فصل منقول از مقدمه ٔ شرح اشکنوانیه، علاوه بر اطلاعات مهم راجع بخود ناظم، تاریخ حقیقی وفات اتابک سعدبن زنگی را که در هیچیک از کتب تواریخ متداوله مطلقا و اصلا و بدون استثناء، وحتی وصاف که حاوی بهترین و مبسوطترین تاریخ سلسله ٔ سلغریان فارس است بنحو تحقیق و صواب ذکر نکرده اند در این مقدمه صریحاً واضحاًبا تعیین روز و ماه و سال، یعنی شب چهارشنبه ٔ دوازدهم ذی القعده سنه ٔ ششصد و بیست و سه ضبط کرده است. و علاوه بر این محل ّ وفات پادشاه مزبور را که قلعه ٔ بهاتزاد سابق الذکر باشد نیز تعیین کرده است.
دوم از مآخذ، کتاب تلخیص مجمع الالقاب است، تألیف ابوالفضل عبدالرزاق بن احمد بغدادی معروف به ابن الفوطی، متوفی در 723 هَ.ق. (مؤلف کتاب مشهور، الحوادث الجامعه و التجارب النافعه فی المائه السابعه). این کتاب قاموسی است در تراجم مشاهیر رجال ولی مرتب به القاب ایشان، نه به اسامی آنها. از این کتاب تا آنجا که معلوم است فقطیک نسخه از جلد چهارم آن در کتابخانه ٔ ظاهریه ٔ دمشق موجود است. در باب عین از کتاب مزبور ترجمه ٔ احوال مختصری از صاحب ترجمه در تحت عنوان «عمیدالملک » مذکور است از قرار ذیل: «عمیدالملک ابوغانم ابوالمظفر اسعدبن نصربن ابی غانم جهشیاربن ابی شجاع بن الحسین بن فرخان الانصاری الفالی وزیرفارس. وزر لمظفرالدین الاتابک بشیراز و نواحیها و نکبه و اعتقله بقلعه اشکنوان بفارس و هو صاحب القصیدهالمعروفه التی اوّلها:
من یبلغن ّ حمامات ببطحاء
ممتّعات بسلسال و خضراء.
و کان فی مبداء تحصیله یسکن رباط دشت بفال، فلما استدعی الی الوزاره کتب علی باب الرّباط:
علیک سلام اﷲ یا خیر منزل
رحلنا و خلفناک غیرذمیم
فلازلت معموراً و لازلت آهلاً
و نزّلک الرحمن کل ّ کریم.
وحبس العمید فی ذی القعده سنه ثلاث و عشرین و ستمائه، و استشهد فی شهر ربیعالاَّخر سنه اربع و عشرین و ستمائه (624 هَ.ق.).
سوّم از مآخذ، کتاب تحفهالعرفان فی ذکر سیدالاقطاب روزبهان است که وصف آنرا مکرر در حواشی شدّالازار کرده ایم، و در حدود سنه ٔ 700هَ.ق. بقلم یکی از نوادگان شیخ روزبهان تألیف شده است. در کتاب مزبور حکایت ممتع ذیل را راجع به صاحب ترجمه و شیخ روزبهان بقلی ذکر کرده که بعین عبارت نقل میشود (ورق 23 ب از نسخه ٔ کتابخانه ٔ حاج حسین آقاملک): «حکایت. نقل است از معتبران که امام الائمه فخرالدین رازی رحمه اﷲ علیه از صادر و وارد مستخبر احوال شیخ روزبهان بودی رحمه اﷲ علیه، و گاه گاه گفتی که در خطه ٔ فارس قلمزنی و قدم زنی بغایت کمال هستند. روزی از خدمتش سؤال کردند که مراد از این قلمزن و قدم زن کیست ؟ فرمود که قدم زن شیخ روزبهان، و قلمزن خواجه عمید وزیر. و وفات شیخ روزبهان و ازآن امام فخرالدین در سال ست ّ و ستمائه (606 هَ. ق. بود» - انتهی.
چهارم از مآخذ، مکتوبیست که خود صاحب ترجمه عمیدالدین اسعد از حبس قلعه ٔ اشکنوان بدوستان خود از اکابر واعیان دولت اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی نگاشته است. نسخه ای از این مکتوب در جنگی خطی بسیار قدیمی بخطّ نسخ درشت متعلق به آقای حسین باستانی راد مقیم طهران محفوظ است که ما باجازه ٔ ایشان و با تشکر قلبی از این رُخصت ذیلاً درج می کنیم. این جنگ تاریخ کتابت ندارد، ولی از وضع کاغذ و خط و املاهای قدیمی کلمات واضح است که قطعا مؤخر از قرن هفتم نوشته نشده است. و آن مکتوب این است: «نسخه ای که وزیر عمیدالدین اسعدبن نصر الفارسی نوشته است از حبس قلعه ٔ اشکنوان »: زندگانی اولیاء نعم صدور و اکابر عالم، در تواتر نعمت و ترادف دولت در ازدیاد و حق ّ جل ّ و علا در کل ّ احوال حافظو معین. معلوم رای اکابر و صدور باشد که: الغریق یتعلق بکل ّ شی ٔ، و العاشق یطوف علی کل ّ حی ّ، کسی که درغرقاب هالک و گرداب قاتل افتاد، مادام تا نیم جانی در مضیق قالب او هیجان میکند، از غایت حب ّ حیات در طلب خلاص و نجات دست و پائی میزند و بهر وجه که ممکن گردد دست آویزی میجوید، و اگرچه فلاحی و نجاحی روی ننماید، بر قدر استطاعت سباحتی میکند و هر شجره ٔ ثابت و راسخ که بر ساحل مشاهده میکند، بمجاهده ٔ کلی خویشتن را بجانب آن میافکند تا باشد که باصول متین و فروع وثیق او تعلقی سازد. و بعد ما که در منصب میبود که و هو القاهر فوق عباده، تا امروز که بدین صحیفه که عبرت اوایل و اواخر است مبتلا گشت، و بدین نکبت که تذکره و تنبیه عقلاء عالم است درماند و در قعر چاه ظلمانی زنده بگور شد، و هر مرده ای را کفنی باشد و یا لیت که در این گور ظلمانی کفنی بودی تا سرمای این چاه نمناک از این تن غمناک بازداشتی، و شب و روز در قعر چاه از نور خورشید و ماه بی بهره میباشم، نه روز از شب بازمیدانم و نه شب از روز بازمیشناسم، گوئی سمع جذر اصم ّ شده است که هرگز آوازی به وی نمیرسد، گوئی بصر مقله ٔ اکمه شده است که هیچ لون را ادراک نمیکند، هیچ نمیدانم تا این جان آهنین این قالب سنگین مرا چرا وداع نمیکند، هیچ معلوم نیست که این روزگار بدخو این عمر ستیزه روی را چه سبب درانقراض زوال نمیکشد. شعر:
الا موت ٌ یباع فَاشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
الا رحم المهیمن روح عبد
تصدّق بالممات علی اخیه.
در بیع و شری عظیم بشتافتمی
گر هیچ اجل را ببها یافتمی.
از تر و خشک جهان وظیفه ٔ بامداد و شبانگاه یک تای نان خشک است و از عین جیحون راتبه ٔ شربت و طهارت یک کوزه ٔ آب. شعر:
افیضوا علینا من الماء فیضاً
فانا عطاش ٌ و انتم ورود.
و اگر خادم مخلص شرح هر نکبتی و حکایت هر شدّتی و محنتی گوید طبع مخدومان را عزّ نصرهم ملال افزاید. و چون امروز مخدومان و خداوندان در مسند مراد و متکاء اقبال و انواع سعادت که همیشه چنین باد بمداوات رنجور و معالجت مهجور کمتر التفات نمایند، اما توقع ذاتی و عواطف جبلی آنست که فرمان صاحب شریعت علیه التحیه و الصلوه مرآت کل اوقات خود سازند که: استماع کلام الملهوف صدقه، و این قرین بلاء دهر و همنشین عناء عصر را بعنایتی دست گیرند. این خادم در بسیط کاینات مستغاث آلای رحمت و عاطفت ربانی روزگار میگذاشت و در احداث ایام و اضغاث احلام روزی بشب و شبی بروز می آورد، و بحکم مساعده ٔ اتفاقات حسنه بر مراقی همم بنی آدم ترقی مینمود، و بهر خلاصه ٔ امانی که امثال خادم را بود بامداد لطف ربانی میرسید، وبمنصب و مرتبه ای که اهلیت آن داشت یا نداشت بخت موافقت مینمود، و ﷲ فی کل ّ قوم یوم ٌ، و در ظل ّ دولت پادشاه روی زمین، مخدوم ملوک و سلاطین عالم، اعز اﷲ انصاره و ضاعف اقتداره، جمله ٔ اقبال بدست آورد و به انوار دولت او سنگ امیدم یاقوت احمر گشت و هر تخمی که بدست مراد در چمن سعادت پاشیدم، شجره ٔ مفاخر و معالی و محط مراتب و مآثر گشت. اما خادم دولت مست گشت و ظن برد که اعتدال هواء ربیعی از صرصر خزان ایمن شده ماند، و یا صبح اعمار را شب آجال در پیش نیست، و یا مگر صاف لذّات را درد بلیات در عقب نخواهد بود و خبر نداشت که: ان اﷲ یمهل و لایهمل و بی خبر از این خبر که صاحب شرع علیه الصلوه و السلام فرمود، اتقوا دعوهَ المظلوم فانها لاترد، و گمان برد که این نکات وعید و کلمات تهدید که در مضمون مصحف مجید است منسوخ و متروک گشته است: و لاتحسبن ّ اﷲ غافلاً عما یعمل الظالمون. و بهیچ وقت بر دل و خاطر نمیگذشت که: و سیعلم الذین ظلموا اَی ّ منقلب ینقلبون. و پیراهن کاغذین شکل که بحیله ٔ خواجگی و تکلف بشری از عوارض مشتی درویش ساخته بود، و در میان جماعتی اوباش خود را در آن جلوه گری کرده، و بدستاری که مقنعه بر آن فضل داشت مغرور مانده و میپنداشت که باران حوادث جهان و طوفان نوائب زمان را دفع تواند کرد یا تیری که مظلومان در وقت سحر برکمان بیچارگی و تضرع نهند و بر هدف آه: اَمَّن یُجیب المضطرّ اذا دعاه، اندازند، بواسطه ٔ پیراهن دفع تواند نمود. و البته این آیت نمیخواند که: اِن ّ اَخذه الیم شدید. و مراعات این کلمه شما مخدومان بسبب نگاهداشت جاه و صدقه ٔ دولت خداوند جهان واجب دانند که:
و اَدّ زَکوهَالجاه و اعلم بانّها
کمثل زکوهالمال لابد واجب.
و بدین بیچارگی و تضییع عمر و اطفال خرد و دین و دنیا که خسارت کرده است مساهلتی فرمایند مادام که قدرت دارند فریادرسی واجب شمرند. حقوق صحبت و ممالحت از مواجب است. و مجروحان را مرهم نهادن از لوازم. درمانده شدم برنج دستم گیرید. خلاصه آرزو از خدمت مخدومان و کریمان اقتراح کرده میشودکه چون در مضیق حبسم خواهند داشت و این بند بلا از این پای مبتلا بر نخواهند گرفت، و بجرمی که نکرده ام حدی خواهند زد، آنچه ملتمس است از انعام دریغ ندارند، و این قصّه که از غُصّه ٔ روزگار نوشته است برخوانند، و برای نجات را شفاعتی طلبند تا بمستحفظ قلعه تقدمی فرمایند تا خادم را از این قعر چاه مظلم که منزل شب و روز دائم است بموضعی دیگر نقل کنند، بدان قدر موضعی که خشتی هم از زمین میسر گردد، و آنقدر که وظیفه ٔ افطار است یک تای نان دیگر درافزایند. و کوزه ٔ آب که راتب طهارت و شربت است با دو کوزه فرمایند که یک کوزه خوردن و طهارت ساختن را متعذر است. و این جماعت عیالکان و طفلکان که ستمزدگانند، بشفقت و رأفت خویش مخصوص گردانند و خطاب ربانی که: فاما الیتیم فلاتقهر، کار بندند، و چون کریمان رعایت حقوق یتیمان از فرائض روزگار و مواجب ایام سیادت شمرند، و بجرم گناهکاران بی گناهان را از عاطفت و شفقت محروم نگردانند، که روزگار مرکبی توسن است در زیر لجام هیچ رائض نرم نشود، و دولت معشوقی بی وفاست، روزی چند بیش با عاشقان آرام نگیرد، و از روزگارآدم علیه السلام الی یومنا هذا هرکه خیری کرد و احسانی نمود، نقش آن از تخته ٔ ادوار لیل و نهار محو نگشت، و هرکه سُنّتی بد نهاد مساوی تبعات آن از خواطر و اوهام فراموش نشد. قوله تعالی: من عمل صالحاً فلنفسه، و من اساء فعلیها. ایزدتعالی روزگار اولیاء نعم و دولت را از امثال این حال که خادم را افتاد مصون و محروس دارد، بمنّه و سعه فضله - انتهی.
و در ختام این نکته را نیز ناگفته نگذریم که دو شاعرمعروف: رفیعالدین لنبانی اصفهانی، و کمال الدین اسماعیل اصفهانی را در حق صاحب ترجمه مدائح غرّاست که دردواوین آنان مثبت است.
فهرست مدارک: راجع به ترجمه ٔ احوال صاحب ترجمه نظام التواریخ قاضی بیضاوی چ تهران ص 88 و چ حیدرآباد دکن ص 77. وصّاف ص 150 و 151 و 156 و 157 و 162. مقدمه ٔ شرح قصیده ٔ اشکنوانیه از قطب الدین محمد فالی، نسخه ٔ کتابخانه ٔ مشهد و کتابخانه ٔ مجلس در تهران. تحفهالعرفان فی ذکر سید الاقطاب روزبهان، نسخه ٔ کتابخانه ٔ حاج حسین آقای ملک در طهران ورق 23 ب. تلخیص مجمع الالقاب ابن الفوطی، نسخه ٔ کتابخانه ٔ ظاهریه ٔ دمشق در باب عین در عنوان «عمیدالملک ». شیرازنامه ص 54، 57، 145. شدّالازار در اثناء تراجم شماره ٔ 61، 154، 250، 257، 299. روضه الصفا ج 4 ص 174. دستور الوزرا ص 237، ص 238. حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 129. فارسنامه ٔ ناصری ج 1 ص 32، 33 م و ج 2 ص 179 و 332. آثار عجم ص 223 و 224. دائرهالمعارف اسلام بقلم مرحوم کلمنت هوارت مستشرق فرانسوی ج 1 ص 6 و 183 با اغلاط و اشتباهات بسیار. (از حواشی شدّالازار صص 517- 527).


صفویه

صفویه. [ص َ ف َ وی ی َ] (اِخ) سلسله ای از پادشاهان ایران که از 907 تا 1135 هَ. ق. در ایران سلطنت داشتند و در این تاریخ از افغانیان شکست خوردند و پادشاهی آنان منقرض شد. بازماندگان این خاندان چند سالی دیگر هم در بعضی ولایات مخصوصاً مازندران مختصر قدرتی داشتند ولی از سال 1148 یعنی سال جلوس نادرشاه دست این خاندان بکلی از کار حکمرانی کوتاه گردید. (ازترجمه ٔ تاریخ طبقات سلاطین اسلام صص 228-230). سلاطین این سلسله و سال شروع سلطنت هر یک به شرح زیر است:
شاه اسماعیل اول 907هَ. ق.
شاه طهماسب اول 930هَ. ق.
شاه اسماعیل ثانی 984هَ. ق.
محمد خدابنده 985هَ. ق.
شاه عباس اول 985هَ. ق.
شاه صفی 038هَ. ق.1
شاه عباس ثانی 052هَ. ق.1
شاه سلیمان 077هَ. ق.1
شاه سلطان حسین 1105-1135هَ. ق.
رجوع به هر یک از این اسامی شود.
ادوارد برون نویسد: ظهور سلسله ٔ صفویه در ایران نه تنها برای این کشور و همسایگان او بلکه برای اروپا نیز واقعه ٔ تاریخی مهمی بشمار میرود. ظهور صفویه علاوه بر آنکه موجب استقرار ملیت ایران و برقراری شاهنشاهی این کشور گشت، سبب شد که این مملکت در مجمع ملل وارد شود و منشاء روابط سیاسی گردد که هنوز هم تا درجه ٔ مهمی پایدار است. غلبه ٔ عرب در اواسط قرن هفتم میلادی سلطنت ساسانیان را برانداخت و تا نیمه ٔ قرن هفتم هجری که خلافت عربی بدست لشکر مغول نابود شد، این کشور را ولایتی از ولایات خلیفه ساخت. درست است که پیش و پس از این واقعه سلسله های مستقل یا نیمه مستقل در ایران پادشاهی داشته اند ولی آنها نیز اکثر ازنژاد ترک یا تاتار بوده اند چون غزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان و خاندان چنگیز و تیمور و اگر سلسله ٔایرانی الاصلی مانند آل بویه وجود داشته است، فقط بر قسمتی از کشور قدیم ایران فرمانروائی داشته اند. صفویه خاندانی بودند که ایران را بار دیگر ملتی قائم بذات، متحد، توانا و واجب الاحترام کردند و مرزهای این کشور را بحدود امپراتوری ساسانی رسانیدند. (در سلطنت شاه عباس اول) (از تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 1).
نسب صفویه: نژاد صفویه به شیخ صفی الدین می پیوندد و او یکی از مشایخ معروف بزرگ صوفیه است. شیخ بنقل عالم آرای عباسی در صبح دوشنبه ٔ 12 محرم سال 735 هَ. ق. در گیلان به سن هشتادوپنج سالگی درگذشت. مشهور آن است که صفویه خاندانی هاشمی هستند و نسب آنان به پیغمبر اسلام می پیوندد. برون در تاریخ ادبیات نویسد: این شخص (شیخ صفی) مدعی بود که به بیست پشت به امام هفتم موسی کاظم میرسد. (تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔرشید یاسمی ص 14). مؤلف حبیب السیر آرد: نسب اشرف شاه دین پناه (شاه اسماعیل) به پنج واسطه بحضرت ولایت منقبت امامت مرتبت واقف اسرار ازلی شیخ صفی الحق و الحقیقه و الدین ابی الفتح اسحاق الاردبیلی قدس اﷲ سره العزیز میرسد و نسب آن حضرت به امام هفتم هادی اعالی و اعاظم موسی الکاظم ملحق میشود بر این موجب که ابوالمظفر شاه اسماعیل بن سلطان حیدربن سلطان جنیدبن شیخ ابراهیم بن خواجه علی بن شیخ صدرالدین موسی بن قدوه ٔ اولیاءآفاق شیخ صفی الدین اسحاق بن شیخ امین الدین جبرئیل بن شیخ صالح قطب الدین بن صلاح الدین رشیدبن محمد الحافظ لکلام اﷲبن عوض الخواص بن فیروزشاه زرین کلاه بن محمدبن شرفشاه بن محمدبن حسین بن محمدبن ابراهیم بن جعفربن محمدبن اسماعیل بن محمدبن احمد الاعرابی بن ابومحمد القاسم بن ابی القاسم حمزهامام الهمام موسی الکاظم علیه السلام. (حبیب السیر چ خیام ج 4 صص 409-410). برون در تاریخ ادبیات آرد: بنقل الیعقوبی مورخ معروف امام موسی کاظم غیر از علی الرضا که پس از وی به امامت رسید فرزند دیگری موسوم به حمزه داشته است اما دوازده تن دیگر که در سلسله ٔ نسب شیخ صفی مذکور شده (و پنج تن آنها محمد بدون هیچ امتیازی و تعینی بوده اند) مبهم تر و گمنام تر از آنند که بتوان هویت آنها را معلوم کرد. قدیمترین جد صفویه که دارای لقب و سمتی بوده فیروزشاه زرین کلاه است که بنابر قول صاحب سلسلهالنسب حسب الاشاره ٔ پسر ابراهیم ادهم که میگوید پادشاه ایران بوده است، حکومت ولایت اردبیل و توابع آن بر وی مقرر گردید. و ازاین وقت شهر مزبور منشاء بزرگان صفویه و مسکن آن دودمان شده است. اما ابراهیم ادهم هر چند معروف است که از نژاد پادشاهان بوده و از تاج و تخت گذشته و بجمعدرویشان درآمده و از اقطاب و اولیأاﷲ است و وفات او را در شام به سال 780 م. دانسته اند ولی در هیچ تاریخی دیده نمیشود که از اخلاف او کسی بسلطنت ایران یا جای دیگر رسیده باشد. فیروزشاه پس از زندگانی و کامرانی در رنگین گیلان بدرود حیات گفت. از پسر و جانشین وی عوض الخواص چیزی مذکور نیست جز اینکه در اسفرنجان از توابع اردبیل می زیسته و همان جا رحلت کرده است. پسر وی محمد که قرآن را از برداشت بحافظ ملقب شد. گویند جن او را در هشت سالگی درربوده و هفت سال او را درمیانه ٔ خود پرورش داده اند و قرآن را به مساعدت آنهاحفظ نموده است. دو تن دیگر که پس از حافظ رئیس خانواده شدند صلاح الدین رشید و قطب الدین احمد ظاهراً در دیه گلخوران بزراعت مشغول بوده اند تا اینکه هجوم وحشیانه ٔ گرجیان شخص اخیرالذکر را مجبور کرد با خانواده و پسر یکماهه ٔ خود امین الدین جبرئیل به اردبیل بگریزد. در آن مکان هم از تعرض مصون نماندند و گرجیان آنها را تعاقب کردند. فراریان در خانه در زیرزمین پنهان گشتند. جوانی از خویشان او خود را به دم شمشیر مهاجمین داده و کندوی بزرگی بمدخل خانه ٔ زیرزمینی افکند و خود درجه ٔ شهادت یافت. قطب الدین نیز بسختی از گردن مجروح شد و بزحمتی از مرگ رهائی یافت. نوه ٔ وی شیخ صفی که در زمان حیات او متولد شده بود بعدها گفت که چون جدش او را بدوش کشید چهار انگشت کوچک خود را در قرحه ٔ جراحت فرو مینمود. جانشین قطب الدین پسر وی امین الدین و متورع و از مریدان خواجه کمال الدین عربشاه بود. بزراعت رغبت تمام داشت و زنی دولتی نام تزویج کرد و فرزندی برای او زاد که او را صفی الدین نام نهادند. با این شخص دودمان صفویه از تاریکی و گمنامی نسبی خارج شده بشهرت تمام رسید. مؤلف سلسلهالنسب بتعیین سال ولادت اکتفا نکرده بطریق ذیل میلاد او را معین مینماید. در آن وقت شیخ شمس الدین تبریزی پنج سال بود که از دنیا رحلت کرده بود و همچنین دوازده سال شیخ محی الدین اعرابی و سی و دو سال شیخ نجم الدین کبری و در وقت رحلت مولای رومی رحمهاﷲ علیه حضرت شیخ بیست و دوساله بود و در زمان رحلت شیخ سعدی شیرازی چهل و یک ساله و در تسلط هلاکوخان بر ایران پنجساله بود... با امیر عبداﷲ شیرازی و شیخ نجیب الدین بزغوش و علاءالدوله ٔ سمنانی و شیخ محمود شبستری و با شیخ محمد گججی تبریزی معاصر بودند... و پیش از حضرت شیخ سه پسر بود و یک دختر و بعد از شیخ دو پسر دیگر شد... شیخ قدس سره شش ساله بود که پدرش امین الدین جبرائیل برحمت حق تعالی رسید». (تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔ رشید یاسمی صص 27- 29).
لیکن بعضی در این سلسله ٔ نسب و بلکه در سیادت این خاندان تردید کرده اند. از آن جمله سید احمد کسروی در مجله ٔ آینده مجلد دوم شماره مسلسل 17 صص 356-357 چنین آرد: نگارنده ٔ این مقاله تا یک سال پیش هرگز خیال نکرده بودم که سیادت پادشاهان صفوی و انتساب ایشان به امام موسی (ع) بی اساس باشد و تا آنجا که اطلاع دارم هیچ کسی تاکنون چنین تصوری نکرده نه از مؤلفان ایران و نه از شرقشناسان فرنگ، و ظاهراً جهتی برای این تصور نبود زیرا دودمان صفویه از دویست سال پیش از آنکه سلطنت و پادشاهی یابند از معروفترین خاندانهای ایران بوده اند. شجره ٔ نسب ایشان هم که شیخ صفی الدین نیای بزرگ آن خاندان را تا بیست پشت فاصله به امام موسی (ع) میرساند مضبوط و در بسیاری از کتابهای تاریخ منقول است. بلکه اسکندربیک مؤلف عالم آرا «اتفاق جمهور علمای انساب » رابر صحت آن نسبت ادعا میکند، و میرابوالفتح مؤلف صفوهالصفا میگوید: «در کتب معتبر انساب سمت تقریر و تحریر یافته » است. آیا با این حال جای تردیدی در صحت سیادت آن خاندان باقی بود؟ لکن با همه ٔ این حال پارسال هنگامی که نگارنده بتألیف رساله ٔ «زبان باستان آذربایگان » مشغول بودم و شرح زندگانی شیخ صفی الدین را بمناسبت دوبیتی هائی که بزبان آذری سروده می جستم ناگهان به این حقیقت شگفت برخوردم که شیخ صفی الدین در زمان خود «سید» نبوده، یعنی نه خویشتن ادعای سیادت داشته نه دیگران او را به سیادت می شناخته اند و پدران اواز بومیان قدیم آذربایجان بوده جز نژاد آریائی نداشته اند. و پس از مرگ شیخ صفی بوده که جانشینان او بداعیه ٔ سیادت برخاسته با خواب مریدان چنین نسبی برای خود درست کرده اند، و شجره ٔ سیادت ایشان که در کتابها آورده اند، مجعول و بی اساس است و تقریر و تحریر آن نسب «در کتب معتبره ٔ انساب » یا «اتفاق جمهور علمای انساب » بر صحت آن که میرابوالفتح و اسکندربیک گفته اند جز دروغ نمی باشد! بسی عجیب است که از شیخ صفی الدین تاشاه اسماعیل که دویست سال زمان و پنج پشت پدر فاصله بوده سه تبدیل مهم در احوال و شئون خاندان ایشان روی میدهد:
1- شیخ صفی سید نبوده، فرزندانش ادعای سیادت کرده پیش می برند. 2- شیخ صفی شافعی بود، فرزندانش مذهب شیعه را پذیرفته با نهایت تعصب به ترویج و نشر آن مذهب میکوشند. 3- شیخ صفی جز زبان فارسی و آذری نداشت فرزندانش ترکی را زبان خاندانی بلکه زبان سلطنتی و درباری میگفتند. از کشف این حقایق بویژه از قضیه ٔ سیادت حیرت به من غلبه نموده تا دیری باور کردن نمی توانستم زیرا خاندانی بدان شهرت و معروفی چگونه توانسته اند به ادعا نسب سیادت برای خود درست کنند و حادثه ای به این شگفتی چگونه از زبانها افتاده و از یادها محو شده که در کتابها ننوشته اند؟ حتی از دشمنان آن خاندان اعتراض صریحی بر سیادت ایشان نشده است. لیکن دلائل واضحه که بدست آمده بود بالاخره مرا از حیرت درآورد و در رساله ٔ آذری اشاره به این مطالب کرده و چون از موضوع شرح خارج بود فرصت شرح دلائل نداشتم ولی چون خاندان صفوی در تاریخ ایران امروزی دارای همه گونه اهمیت اند و هرگونه کشف و تحقیق درباره ٔ آن خاندان درخور توجه و اقبال میباشد، بویژه در موضوع نژاد و تبار، زیرا صرفه ٔ تاریخ ایران در آن است که با دلائل و براهین محرز گردد که شاه اسماعیل و شاه عباس از بومیان کهن این آب و خاک بوده جز تبار و نژاد کورش و داریوش نداشته اند، این است که در این مقاله «نژاد تبار صفویه » را موضوع قرار داده کشف و تحقیق خود را بمعرض مطالعه ٔ عموم می آورم و دلائل قضیه را تا حدی که مناسب گنجایش صفحات مجله باشد شرح خواهم کرد.
شجره ٔ نسب صفویه: قدیمترین کتابی که شجره ٔ سیادت صفویه را در ایران توان یافت، «صفوهالصفا» تألیف ابن بزاز اردبیلی است و صورت آن در غالب نسخه های کتاب مزبور از این قرار است: شیخ صفی الدین اسحاق بن الشیخ امین الدین جبرائیل الصالح بن قطب الدین احمدبن صلاح الدین رشیدبن محمدالحافظبن عوض بن فیروزشاه زرین کلاه بن محمدبن شرفشاه بن محمدبن حسن بن محمدبن ابراهیم بن جعفربن محمدبن اسماعیل بن محمدبن احمداعرابی بن ابی محمد القاسم ابی القاسم حمزهبن موسی الکاظم (ع). مؤلفان دیگر نیز از قبیل خواندمیر در حبیب السیر و میریحیی قزوینی در لب التواریخ و میرابوالفتح در صفوهالصفا و اسکندربیک درعالم آرا و شیخ حسین گیلانی در سلسلهالنسب صفویه همین شجره ٔ نسب را از کتاب ابن بزاز با اختلاف جزئی که ظاهراً ناشی از تصرف ناسخین است نقل کرده اند. بلکه اسکندربیک و میرابوالفتح گفته اند که نسب مذکور در کتب معتبره ٔ انساب ضبط شده و جمهور علمای فن بر صحت آن اتفاق دارند، لکن بموجب دلائلی که خواهیم دید نسب شیخ صفی الدین به این صورت ساخته و بی اساس است و بنظر نگارنده شجره ٔ مذکوره را به سه قسمت باید ساخت. قسمت نخستین از شیخ صفی تا فیروزشاه، در این قسمت گفتگوئی نیست و ظاهراً مسلم است که فیروزشاه پدر هفتم شیخ بود. قسمت دوم از اسماعیل بن محمد تا امام موسی، این قسمت نیز با مختصر تصحیحی مسلم است و در کتب انساب توان یافت. قسمت سیم که فاصله ٔ میان این دو قسمت و حاوی هفت نام (از محمدبن شرفشاه تا محمدبن اسماعیل) میباشد، بکلی مشکوک فیه است و با همه ٔ جستجوئی که کرده ایم مکشوف نشده که راستی کسانی با آن نامها وجود داشته یا جزء اسامی خیالی میباشند. ولی به هر حال بر ما یقین است که میانه ٔ پدران شیخ صفی و فرزندان امام موسی پیوند و اتصالی نبوده و شجره ٔ نسب مزبور مجهول و دروغ است چنانکه همین مطلب را روشن خواهم ساخت. ولی چون کتاب ابن بزاز قدیمترین کتابی است که نسب سیادت صفویه را نوشته و دیگران از آنجا نقل کرده اند و همچنان قسمتی از دلائل ما بر عدم صحت سیادت آن خاندان حکایاتی است که از خود همان کتاب خواهم آورد این است که مقدمهً شرحی درباره ٔ کتاب مزبور و مؤلفش نگاشته سپس به اصل مطلب خواهم برگشت.
ابن بزاز و کتابش: درویش توکلی پسر اسماعیل معروف به ابن بزاز از مردم اردبیل و از مریدان شیخ صدرالدین پسر شیخ صفی الدین بوده و کتابی بنام صفوه الصفا در بیان احوال و کرامات ومقامات شیخ تألیف نموده. این کتاب که در سال 1328 در بمبئی بچاپ رسیده و نسخه های خطی آنهم کمیاب نمی باشد، قدیمترین کتابی است که اخبار شیخ صفی و پدرانش را حاوی میباشد. ولی متأسفانه آن کتاب چنانکه بوده بما نرسیده و در نسخه هائی که در دست است، مریدان خاندان صفوی همه گونه تصرف کرده اند. این قضیه شرح مفصلی دارد و اجمال مطلب آنکه چون اخلاف شیخ صفی از یک سوی به ادعای سیادت برخاسته و از سوی دیگر از سنی گری بمذهب شیعه گرائیده اند مریدان آن خاندان هر عبارت و حکایتی در کتاب ابن بزاز که دلالت بر عدم سیادت و تشیع شیخ صفی داشته تغییر داده یا از کتاب برداشته اند و حکایات و عباراتی موافق میل و نظر خود افزوده اند. مثلاًدر فصل دوم باب هشتم آن کتاب که مذهب شیخ صفی را نوشته در نسخه های قدیمتری که نادراً یافت میشود، عبارت از این قرار است: «سؤال کردند از شیخ قدس سره که چه مذهب داری ؟ فرمود مذهب خیار صحابه و در مذاهب هر چه اشد و احوط بود آن را خیار میکرد و بدقایق اقاویل و وجوه که در مذاهب است کار میکرد تا بحدی که روزی دست مبارکش بدختر طفل خود باز افتاد وضو بساخت. دیگر مس میان ناف و زانوی خود ناقض وضو دانستی و هر چه در یک مذهب حرام بودی همچون گوشت اسب حرام دانستی و از آن اجتناب نمودی ». این مطلب محرز است که شیخ صفی و مریدان او مذهب شافعی داشتند چنانکه حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب تصریح کرده و نقض وضو با لمس زنان و نظر بنامحرم از احکام مذهب شافعی است، منتها بنا بگفته ٔ ابن بزاز شیخ به احتیاطات مذاهب دیگر اهل سنت هم عمل میکرده لکن در نسخه ٔ چاپی و غالب نسخه های خطی عبارت فوق الذکر را بکلی برداشته بجای آن نوشته اند: «مذهب و مشرب حق حقیق جعفری علیه الصلوه والسلام را داشت طابق النعل مطابق و موافق فرمایش آن حضرت قدم برمیداشت و میگذاشت اما بمدلول التقیه دینی و دین آبائی در تقیه نمودن و بمصداق استر ذهبک و ذهابک و مذهبک کتمان مذهب خود نمودن مبالغه ٔ تمام داشت ». این یک نمونه و مثالی است از تصرفاتی که مریدان صفویه در کتاب ابن بزاز بکار برده اند. از اینجا اندازه ٔ صحت و اعتبار کتاب مزبور بدست می آید ومعلوم است که هرگونه حکایت و عبارتی هم که دلالت بر سیادت آن خانواده داشته باشد محل اطمینان نیست. از جمله شجره ٔ سیادت شیخ صفی که مأخذ نخستین آن کتاب ابن بزاز است و دیگران از آن کتاب نقل کرده اند چنانچه دلیلی هم بر عدم صحت آن نداشتیم درخور وثوق و اطمینان نبود چه رسد به آنکه با دلائلی محرز است که شجره ٔ مذکوره را ساخته در کتاب ابن بزاز افزوده اند و از جمله ٔ دلائل سه فقره حکایت است از خود همان کتاب که دلالت صریحه بر آنچه گفتیم دارد. چنانکه یکایک آنها را ازنظر خوانندگان میگذرانیم. سه حکایت از کتاب ابن بزاز، در نسخه های کنونی صفوهالصفا فصل اول باب اول با ذکر «شجره ٔ سیادت » شیخ صفی افتتاح یافته متعاقب آن سه حکایت ذیل نقل میشود:
حکایت نخستین: سلطان المشایخ فی العالمین شیخ صدرالدین ادام اﷲ برکته فرمود که شیخ قدس سره فرمود که در نسب ما سیادت هست لیک سؤال نکردم که علوی یا شریف و همچنان مشتبه ماند.
فهم من بین اصناف الانام
کرام من کرام من کرام.
خوانندگان دقت در این حکایت بکنند. شیخ صدرالدین از پدر خودشنیده که میگفت در نسب ما سیادت است و میگوید که نپرسیدم علوی یا شریف، و همچنان مشتبه ماند. در آذربایجان اکنون کسانی را که مادرشان «سیده » بوده شریف مینامند گویا مقصود شیخ صدرالدین نیز از «شریف » همان معنی است یعنی نمیدانسته که سیادتی که پدرش گفته بود از جانب پدری داشته اند یا از جانب مادری ! پس واضح است که شیخ صفی و شیخ صدرالدین در زمان خود سید نبودند وگرنه این گفتگو چه معنی داشت ؟ نکته ٔ دیگر آنکه این حکایت و آن شجره ٔ نسب چه صورتی با هم دارند! آیا نباید گفت که آن شجره را ساخته و بر کتاب ابن بزاز الحاق کرده اند؟
حکایت دوم: «سیدهاشم بن سیدحسن المکی بحضور افاضل و اعاظم تبریز گفت که شیخ قدس سره فرمود من سیدم و آن چنان بود که نوبتی بحضور شیخ به تبریز رفتم توقیر و اعزاز من تمام فرمود و من در سن عنفوان شباب بودم. پس شخصی سفیدریش درآمد شیخ چندان تعظیم وی نفرمود. سؤال کردند که شیخ این جوان را اعزاز بمبالغه کرد و این شخص را نکرد شیخ فرمود این جوان هم مهمان است و هم خویش من، من سرپیش شیخ بردم که شیخ سید است و علوی ؟ فرمود بلی، نپرسیدم که حسنی یا حسینی. شعر:
نپرسیدم ز حال فرع این اصل
که از طوبی است یا از سدره این اصل.
چون این حال بحضور اعاظم تبریز بفرمود و در این تفکر بودم که چرا از شیخ نسب حسنی و حسینی نپرسیدم تا اتفاق چهل روز مرض اطلاق شکم بر من مستولی شد و هیچ معالجه مفید نمی آمد، بعد از چهل روز شیخ را قدس سره در خواب دیدم که بیامد و انگشت مبارک بر موضع وجع بر ناف من نهاد حالی شفا یافتم. شعر:
ناتوانان جهان بشتابید
نوشداروی دل و جان اینجاست
هر که را جان و دلی هست سقیم
گو بیائید که درمان اینجاست.
و هم در این حال بمن گفت چرا بفرزند من صدرالدین نگفتی که حسینی ام، و این اشتباه نیز از دل من زایل شد. شعر:
فلاح الحال کالاصباح صدقاً
برفع الاشتباه و قال حقاً».
این حکایت هم درخور دقت است، اولاً سیادت شیخ صفی حادثه ٔ عجیبی و به اصطلاح این زمان «خبر تازه بود» که سید هاشم بحضور اعاظم تبریز نقل میکرده ! ثانیاً بر فرض ثبوت سیادت معلوم نبوده که حسنی اند یا حسینی و کسی نبود که این تردید را رفع کند حتی شیخ صدرالدین هم اطلاعی نداشته، آیا با وجود آن شجره ٔ نسب این تردید چه معنی داشته است ؟
حکایت سیم: «سید زین الدین گفت نوبتی فرزند شیخ قدس سره خواجه محیی الدین پیش والده ٔ کریمه خود رفت و گفت از برای خویشان من سفره می باید والده گفت خویشان تو کدامند. گفت سید زین الدین و جماعت سادات که آمده اند. گفت ایشان سیدند چگونه قوم تو باشند؟ شیخ قدس سره شنید، فرمود راست میگوید ایشان خویش مااند و مارا نسب سیادت هست.
ملت عالی نسب داریم ما
نسبت فخر عرب داریم ما.
از این حکایت هم واضح است که حتی زن شیخ صفی او را سید نشناخته از ادعای سیادت پسرش تعجب می نموده است باید گفت: «اهل البیت ادری بما فیه ». (تا اینجا از مجله ٔ آینده نقل شد. و چون بعداً مرحوم کسروی رساله ای بنام «شیخ صفی و تبارش » تألیف کرده که مشروح تر از مقاله ٔ مذکور است، دنباله ٔ تحقیق وی را از رساله ٔ مزبور نقل می کنیم). آن گفته ٔ شیخ «ما را نسب سیادت هست » دلیل دیگر است که آن هنگام کسی شیخ را به سیدی نمی شناخته است. این سه حکایت گذشته از آنکه دروغ بودن سیادت شیخ صفی را روشن میگرداند تاریخچه ای نیز از پیدایش دعوی سیادت و از چگونگی آن بدست میدهد. شیخ صدرالدین پسرشیخ صفی با اینکه کرسی پیشوایی را از پدر به ارث برده و از خوشیهای آن نیک برخوردار می بود بهوس می افتد که از تبار سیادت و از برگزیدگی که سیدان میان مردم میداشته اند همچنان بهره یابد. لیکن دعوی چنین تباری بیکبار، آسان نمی بوده و با همه سخن شنوی که پیروان ازصدرالدین میداشته اند چنین دعویی بیکبار پیش نمیرفته. می بایست نهالی کارد و آن را بپروراند و کم کم درختی گرداند این است که روزی در میان سخن که گویا گفتگو از تبارشان میرفته چنین گفته: «شیخ قدس سره فرمود درنسب ما سیادت هست ولی سؤال نکردم که علوی یا شریف، هم چنان مشتبه ماند». این دعوی تا به این اندازه شگفتی نمی داشته و پیروان که بگفته ٔ پیر گمان دروغ نبردندی این را به آسانی پذیرفته اند بلکه یکی از ایشان (سید عزالدین) بیاوری صدرالدین برخاسته و چنین گفته که او نیز از شیخ شنیده که می گفته: «ما را نسب سیادت هست ». بدین سان نهالی که صدرالدین میخواست کاشته شده و در دلهای پیروان جایی برای تبار سیادت آن خاندان (علوی یا شریف) باز گردیده. پس از زمانی یکی از پیروان که در آغاز جوانی زمان شیخ صفی را دریافته و با اوبسفر تبریز رفته و اکنون پیر «جهان دیده »ای می بود خشنودی و خرسندی صدرالدین را جسته و داستانی گفته که در سفری که بهمراهی شیخ بسفر تبریز رفته بوده از او پرسیده: «آیا شیخ سید است و علوی » شیخ فرموده «بلی » ولی نپرسیده: «آیا حسنی یا حسینی ». ولی می بایست دانسته شود که حسنی یا حسینی، این گره را نیز همان پیر جهاندیده گشاده و بار دیگر داستانی گفته که چون بیمار می بوده در خواب شیخ را دیده که بدرد او درمان کرده وآنگاه چنین گفته: «چرا بفرزند من صدرالدین نگفتی که حسینی ام » با این داستان باز نهال شاخی دوانیده و پیشرفت دیگری در راه آرزو رخ داده. تا اینجا در زمان صدرالدین انجام گرفته. پس از آن دانسته نیست در چه زمانی و از چه راهی شناخته شده که اینها «موسوی »اند و نامهای پدران شیخ تا موسی الکاظم یکایک دانسته گردیده و بدین سان نهال سیادت درخت برومندی شده و کم کم کار تناوری و ریشه دوانی آن بجائی رسیده که بگفته ٔ اسکندربیک و میرابوالفتح «جمهور علمای انساب » درباره اش یک سخن گردیده اند و این تبار «در کتب معتبره ٔ انساب سمت تحریر و تقریر» یافته است. آنچه ما گمان می بریم درزمینه ٔ رسانیدن تبار به موسی الکاظم نام شیخ صدرالدین که موسی بوده گره گشائی کرده، چگونگی آنکه شیخ صدرالدین را در نوشته ها «صدرالدین الصفوی » می نوشته اند وسپس که او مرده و پسرش خواجه علی جانشین گردیده این را «علی الموسوی الصفوی » نوشته اند پیداست که از «موسی » فرزند موسی صدرالدین می بوده (چنانکه خواستشان از «صفوی » فرزندی شیخ صفی می بوده) لیکن برخی از پیروان دانسته و یا نادانسته ازآن فرزندی موسی الکاظم را خواسته اند و کم کم این را در میان مردم پراکنده و در دلها جا داده اند چون در آن زمانها بیشتری از خانواده های سیدی «شجره ٔ نسب » (یاتبارنامه) داشتندی که پدران خود را تا به یکی از امامان به نام شمردندی، کسانی از پیروان صفویان نخواسته اند آن خاندان بی تبارنامه باشد و آن «شجره ٔ نسب » را که در پیش آورده ایم ساخته به کتاب ابن بزاز افزوده اند و گویا این در همان زمان خواجه علی یا در زمان پسرش شیخ ابراهیم رخ داده است. شگفت تر اینکه با همه ٔ دستبردهائی که در کتاب ابن بزاز رخ داده، این سه حکایت در همه ٔ نسخه های کهنی که دیده شده هست. در حالی که این سه حکایت، چنانکه نوشتیم ساخته بودن تبار سیدی را به آشکار می آورد. پیداست که اینها را هنگامی ساخته و در کتاب جای داده اند که داستان سیادت تازه آغازمی یافته و با همین حکایتها بوده که به آن پیشرفت داده اند. ولی پس از آنکه داستان پیش رفته و سیادت خانوداه ٔ صفوی از بیگمان ترین چیزها گردیده دیگر نیازی به این حکایتها نمانده بود و بلکه این زمان زیان از سوی آنها پدید می آمده پس می بایسته اینها را از آن کتاب دور گردانند، ولی همانا درنیافته اند و نفهمیده اند. شگفت تر از همه کار میرابوالفتح است. چه او این حکایتها را بازگزارده و تنها کاری که انجام داده این بوده که حکایتهای یکم و دوم را بهم درآمیزد و سه تا را دو تا گرداند، با آنکه تا زمان شاه طهماسب داستان سیادت پیش رفته و چندان استوار گردیده بوده که چنانکه خواهیم آورد دشمنان آن خانواده نیز در این باره سخنی نمی یارسته اند و با این حال آن حکایتها پاک فزونی می بوده. درخور گفتگوست که آیا شیخ صفی خود سخنی درباره ٔسیادت بزبان آورده بود و یا این حکایتها از ریشه دروغ است. آنچه ما میدانیم اگر شیخ صفی در این باره سخنی گفتی در میانه ٔ پیروان پراکنده شدی و شنوندگان آن تنها پسرش صدرالدین و دو تن از پیروان نبودندی. آنگاه داستان در همان زمان شیخ پیش رفته بشصت سال دیرترواگذار نشدی. از اینها گذشته از سرتاپای آن سه حکایت ساختگی می بارد. بلکه می باید گفت این سه حکایت در خود کتاب ابن بزاز نمی بوده. اینها گذشته از آنکه دروغ است به کتاب ابن بزاز نیز افزوده گردیده. دلیل این سخن دو چیز است: یکی آنکه برخی شعرها که در میان حکایتها یا در پایان آنها به عربی یا فارسی آورده شده بسیار بد است. و بشعرهایی که ابن بزاز در میان یا در پایان دیگر حکایتها آورده و پیداست که بیشترش از خود اوست، مانندگی نمی دارد. دوم چنانکه سپس خواهیم آورد از جمله های کتاب ابن بزاز پیداست که او شیخ صفی را از فرزندان ابراهیم ادهم می پنداشته و بداستان سیادت پروایی نمیداشته است. پس از اینجا نکته ٔ دیگری روشن میگردد و آن اینکه هوس سیادت که از صدرالدین سر زده پس از پایان یافتن کتاب ابن بزاز، و دیرتر از سالهای 759 و 760 بوده و چون صدرالدین زندگانی درازی داشته و پس از پایان کتاب ابن بزاز سی و چند سال دیگر (تا سال 796) زنده می بوده این سخن دوری نمی دارد. پس می توان گفت دعوی سیدی از نیمه های زندگانی صدرالدین آغاز یافته و این سه حکایت رادر همان زمان به کتاب ابن بزاز افزوده اند. اما «شجره ٔ نسب » که ما آن را در همه ٔ نسخه های کهن می یابیم بیگمان پس از زمان صدرالدین ساخته شده، و چنانکه گفتیم ما آن را پدیدآمده ای در زمان خواجه علی یا پسرش شیخ ابراهیم می شماریم. روی هم رفته پیداست که داستان سیادت کم کم پیش رفته و در سایه ٔ گذشت زمان در دلها جا گرفته. آنچه از کتابهای تاریخی برمی آید تا زمان شیخ جنید و شیخ حیدر هنوز این تبار در بیرون از میان پیروان شناخته نمی بود. و کسی از تاریخ نویسان آن زمان (که از جنید و حیدر سخن رانده اند) نامی از سید بودن یا نبودن ایشان نبرده اند. می باید گفت داستان سیادت با همه ٔ پیشرفتش، شیخهای صفوی به خودنمایی با آن نمی پرداخته اند و تنها به شناخته بودن آن در میان پیروان بس می کرده اند (چنانکه ما همین را از شاه اسماعیل نیز میشناسیم و در جای خود خواهیم آورد).
چیزی که این گفتار راروشن میگرداند آن است که به نوشته ٔ اسکندربیک شیخ حیدر «طاقیه ٔ ترکمانی » بسرمیگذارده است و سپس خوابی دیده که «منهیان عالم غیب او را مأمور گردانیدند که تاج دوازده ترک که علامت اثناعشریت است ترتیب داده تارک اتباع خود را با آن افسر بیاراید». از این نوشته پیداست که شیخهای صفوی و خویشان ایشان هنوز تا زمان شیخ حیدر جدایی در رخت و کلاه با دیگران نمیداشته اند و نشانه ٔ سیادتی بخود نمی بسته اند. میتوان گفت که این دشواری در کار آنان می بوده. زیرا از یک سو سیادت درمیان پیروان شناخته گردیده و از سوی دیگر باک از زبان مردم داشته به بستن نشانه ٔ سیادتی در رخت و کلاه دلیری نمی نموده اند. نیز می توان گفت که آن خواب شیخ حیدر و یکرنگ گردانیدن کلاه خود و پیروان جز برای رهایی از این دشواری نمی بوده اینها همه گمانهایی است که توان برد و خدا میداند که راستیها چه می بوده.
دلیلهای دیگر: از آنچه تااینجا گفتیم داستان سیادت صفویان روشن شد. ولی چون برخی دلیلهای دیگری هست که چگونگی را روشنتر میگرداند بیاد آنها نیز خواهیم پرداخت. نخست: شیخ صفی را چه در زمان خود و چه پس از آن، چه در زبانها و چه در نوشته ها، جز با لقب «شیخ » نخوانده اند. همچنین پسرش صدرالدین و پسر او علی را جز با لقب «شیخ » یا «خواجه » ننوشته اند. لقب «سید» برای ایشان در کتابی بی یکسویانه دیده نشده. این دلیل دیگر است که شیخ صفی و چند تنی از جانشینانش در زمان خودشان به سیدی شناخته نمی بوده اند. زیرا هنوز پیش از زمان شیخ، این شیوه در ایران می بوده که سیدان را، چه از صوفیان و چه از دیگران، جز با لقب «سید» یا «امیر» یا «شاه » نخوانند. برای آنکه این سخن را روشن گردانیم اینک در اینجا نام ده تن از صوفیان را می بریم که با آنکه از بزرگان آن گروه می بوده اند هیچ گاه «شیخ » یا «خواجه » نامیده نشده اند:
1- سیدجمال الدین تبریزی پیر شیخ زاهد و از شیخهای «سلسله ٔ طریقت » شیخ صفی. در صفوهالصفا و کتابهای دیگر نام او را بسیار برده اند. 2- سیدعزالدین سوغندی در خراسان نزدیک بزمان شیخ صفی میزیسته. 3- سیدمحمد مشعشع بنیادگزار مشعشعیان خوزستان. 4- امیر قاسم (یا شاه قاسم) انوار تبریزی از شاگردان شیخ صدرالدین. 5- میر قوام الدین مرعشی شناخته شده بمیر بزرگ بنیادگزار خاندان مرعشی در مازندران. 6- میر نعمت اﷲ (یا شاه نعمت اﷲ) کرمانی. 7- سید محمد نوربخش. 8- سیدحیدر آملی. 9- سیدحیدر تونی. 10- میر مختوم شاگرد میر قاسم انوار.
چنین پیداست که شیخهای صفوی تا زمان شاه اسماعیل جز لقب «شیخ » یا «خواجه » نداشته اند. چنانکه خود شاه اسماعیل را هنگامی که برخاسته بود «شیخ اوغلی » میخوانده اند. لقب های «سلطان » یا «شاه » که اکنون در برخی کتابها در پیش و پس نامهای ایشان می یابیم در زمان پادشاهی بازماندگانشان به آنان داده اند.اینها نیز همچون لقب «سید» افزوده می باشد. اسکندربیک در عالم آرا درباره ٔ شیخ ابراهیم پسر خواجه علی به این سخن خستویده چنین مینویسد: «در زمان حضرت اعلی شاهی به شیخشاه اشتهار دارد». یک چیز شگفت آنکه من روزی این دلیل را یاد میکردم یکی پاسخ داد: «شیخ عبدالقادر گیلانی سید می بود ولی او را نیز جز با لقب شیخ نخوانده اند». این ایراد مرا واداشت که درباره ٔ شیخ عبدالقادر بجستجو پردازم و شگفت بود که دیدم سیادت او نیز داستانی مانند داستان شیخ صفی داشته. به این معنی که شیخ عبدالقادر در زمان خودش سید نمی بود و کسی او را به سیدی نمیشناخته. از پسرانش هم کسی دعوی سیادت نکرده این قاضی ابوصالح بود که دعوی سیادت کرده و چنین تباری بخود و پدرانش بسته است. این را در دو کتاب ارجداری، یکی «عمده الطالب » و دیگری «شجرهالاولیاء» آشکار نوشته اند. شگفت تر آنکه عبدالقادر را کتابی بود بنام «المواهب الرحمانیه »، در کتاب «روضات الجنات » دیباچه ٔ آن را چنین می آورد: یقول الغوث الاعظم و بازاﷲ الاشهب الافخم ابومحمد محیی الدین عبدالقادربن السید ابی صالح الملقب بجنگی دوست بن موسی بن عبداﷲبن یحیی الزاهدبن محمدبن داودموسی بن عبداﷲبن موسی بن عبداﷲبن الحسن المثنی بن الامام الهمام الحسن بن علی بن ابی طالب (ع)... پیداست که این تبارنامه ساخته است که سپس بکتاب عبدالقادر افزوده اند. پس از هر باره داستان سیادت عبدالقادر مانند داستان سیادت شیخ صفی بود.
دوم: از زمان شیخ صفی و فرزندان او برخی تومارها و قباله ها در دست است که نام شیخ یا یکی از فرزندانش با لقبهایی در آنها برده شده و ما چون مینگریم نه تنها واژه ٔ «سید» را در آنها نمی یابیم، از همه ٔ آن لقبها چیزی که سیدی را - اگر چه دور باشد - بفهماند نمی بینیم. از جمله توماری هست که بتاریخ «الخامس من صفر سنه ٔسبع عشره و سبعماءه» به «دارالملک سلطانیه » نوشته شده و زمینه ٔ آن خریدن دیهی و «وقف » کردن آن بزاویه ٔ شیخ صفی می باشد و خود «آل تمغا» و «ثبت دفتر دیوانی »را با خط مغولی داراست. در آن تومار لقبهای شیخ صفی را چنین می شمارد: «سلطان المشایخ و المحققین قطب العارفین سالک محجهالیقین صفی الدین زاد اﷲ برکته » در وقفنامه ٔ دیگری که بتاریخ «صفر اثنی و تسعین و سبعماءه» نوشته شده در زمینه ٔ «وقف » کردن «جزوی » از قرآن به «حظیره ٔ مقدسه » شیخ صدرالدین، لقبهای او را چنین می شمارد: «افضل المشایخ المتأخرین قطب السالکین فخرالناسکین شیخ صدرالمله والحق والدنیا والدین خلدت میامن انفاسه الشریفه الی یوم الدین ». در «کتابخانه ٔ سلطنتی » کتابی هست بنام «صریح الملک ». دیه هایی که ببارگاه شیخ صفی در اردبیل «وقف » شده بود قباله ها و وقفنامه های آنها در این کتاب گرد آورده شده. در آنجا قباله ها و وقفنامه هایی از جهانشاه قراقوینلو و از زن او بیگم خاتون هست که در بسیاری از آنها نام شیخ جعفر پسر خواجه علی را برده لقبهای بسیاری برایش می شمارد. مثلاً در یک جا بتاریخ سال 861 مینویسد: «جناب شیخ الاسلام اعظم مرشد طوائف الامم رفیع القدر و الهمم خلاصه اطوار بنی آدم جامع العلوم و الحکم معدن اللطف و الجود و الکرم افتخار مشایخ العالم نظام الحقیقه و الشریعه و الدین جعفر العلوی الصدری الصفوی ادام اﷲ ظلال جلاله علی العالمین ». در دیگری بتاریخ سال 857 می نویسد: «عالیجناب شیخ الاسلام اعظم نقباءالاکابر بین الامم مطلع طوالع سعادات و منبع لوامع کرامات نظام الحق و الشریعه و الدین صدر الاسلام و المسلمین الشیخ جعفر الصدری الصفوی اسبغ اﷲ ظلاله علی العالمین ». از این گونه قباله ها و تومارها از آن زمان بسیار توان یافت. از این همه لقبها و ستایش ها که شمرده شده، از هیچ کسی سیادت فهمیده نمیشود اینها دلیل های دیگری است که سید نبودن شیخ صفی و فرزندان و نوادگانش را میرساند.
بی پروایی که شاه اسماعیل به سیادت می نموده: یک چیز دانستنی آنکه شاه اسماعیل که بنیاد پادشاهی صفویان را گزارده به سیادت پروایی نمیداشته و در پی نشان دادن چنان تباری نمی بوده. در شعرهایش خود را «غلام آل حیدر» و «مرید و چاکر و لالای قنبر» میخوانده که از یک سید شاینده نمی بود. از لقبهایی که برایش میشمارده اند نیز سیدی فهمیده نمیشود. مثلاً مسجد ساوه را در سال 924 در زمان پادشاهی او ساخته اند و نوشته ٔ سردر آن چنین است: قد اتفق بناء هذا المسجد العالی و اتمامه فی زمان الدوله السلطان الاعدل الاعظم الخاقان الاشجع الافخم مالک رقاب الامم مولی ملوک العرب و العجم ظل اﷲ فی الارضین و عون الضعفاء و غوث الملهوفین باسط بساط الامن والامان قامع قواعد الظلم و الطغیان مؤسس ارکان الدین و الدوله مشید بنیان الملک و المله السلطان ابوالمظفر شاه اسماعیل بهادرخان خلد اﷲ ملکه و سلطانه و افاض علی العالمین عدله و احسانه. ولی شاه طهماسب به وارونه ٔ پدر خود پروای بسیاری بسیادت میداشته و دلبستگی به نشان دادن آن تبار می نمود که خود را «طهماسب الحسینی الموسوی الصفوی » می نویسانیده و امامان را نیای خود میشمارده. چنانکه گفتیم با دستور او بود که میرابوالفتح به «تنقیح صفوه الصفاء»پرداخته و کسی چه میداند که با دستور او نسخه های کهنی را از کتاب ابن بزاز نابود نگردانیده باشند.
سیادت شیخ صفی در کتابهای ( (انساب)): چنانکه در پیش گفته ایم میرابوالفتح در «تنقیح صفوه الصفاء» چون «شجره ٔ سیادت » شیخ صفی را آورده می نویسد: «نسبت عالی حضرت شیخ قدس سره بر وجهی که مذکور شد در کتب معتبره ٔ انساب بتفصیل سمت تقریر و تحریر یافته ». اسکندربیک در عالم آرا می نویسد: «به اتفاق جمهور علمای انساب از اولاد نامدار حضرت کاظم علیه السلام » است. کاش این نویسندگان روشن گردانیدندی که در کدام کتاب ها این تبار نوشته شده و نامهایی را از «علمای انساب » یاد کردندی. آنچه ما میدانیم و نوشتیم تبارنامه ٔ شیخ صفی سرچشمه ای جز کتاب ابن بزاز نداشته. چنانکه خود میرابوالفتح و اسکندربیک از همان کتاب برداشته اند. از این سوی در کتاب ابن بزاز این تبارنامه را به نام برداشتن از یک «کتاب نسبی » تبار نیاورده بلکه میگوید «جمعی که بتحقیق انساب و تفتیش اعقاب اشتهار دارند» تبار شیخ را به امام موسی (ع) رسانیده اند، و پیداست که خواست او از این «جمعی » برخی از پیروان خاندان صفوی بوده که چنانکه باز نمودیم با خواب و بازگویی از زبان شیخ ومانند اینها تبار سیادت برای آن خاندان درست می کرده اند، و بیگمان خواست او «علمای انساب » نمی بود، و اگرنه آنان را نام بردی و کتابهایشان یاد کردی. باشد که خواست اسکندربیک و میرابوالفتح آن «کتب انساب » و «علما» بود که فرزندان موسی الکاظم را تا پنج و شش نژاد بلکه بیشتر شمرده اند. پیداست که (امام) موسی را فرزندان بسیار بود و خانواده های بسیاری از نژاد او، بویژه از نژاد حمزهبن موسی در ایران پدید آمده بوده که در کتابها یاد کرده اند لیکن بودن شیخ صفی را از نژاد او که همه ٔ سخنها بر سرآن است در کدام «کتاب انساب » نوشته اند؟! آیا شمردن «علمای انساب » فرزندان موسی الکاظم و نژادهای ایشان را دلیل است که براستی تبار سیادت شیخ صفی «اتفاق » کرده اند. در حالی که کمترین یادی از او و از پدران راستش در نوشته های آنان نیست ؟! آنگاه اگر سیادت شیخ صفی «در کتب معتبره ٔ انساب بتفصیل سمت تقریر و تحریر یافته » بود و «جمهور علمای انساب » درباره ٔ آن اتفاق میداشته اند، پس به هر چه شیخ در زمان خود به سیدی شناخته نمی بود؟! پس آن «اشتباه » شیخ صدرالدین درباره ٔ اینکه علویند یا شریف، حسنی اند یا حسینی چه شوندی میداشته ؟! پس آن نیازمندی بخواب دیدن سید هاشم مکی از چه راه می بوده ؟!.. یکی از «کتب انساب » که شناخته میباشد «عمدهالطالب فی انساب آل ابی طالب » است که مؤلف آن «السیدجمال الدین احمدبن علی بن الحسین » در عراق میزیسته و در سال 828 (نود و سه سال پس از مرگ شیخ صفی) در کرمان درگذشته. بیگمان است که این تبارشناس، خواجه علی نوه ٔ شیخ را که هم زمان او می بود شنیده و میشناخته. با این همه نامی از خاندان صفوی در کتاب خود نمی برد. با آنکه همه ٔ خانواده های بنام را از نژاد حمزهبن موسی شمرده است. پیداست که سیدی صفویان تا آن زمان شناخته نمی بود. و گرنه این تبارشناس یادی از آن کرده باری دروغ بودنش را باز نمودی. (چنانکه دروغ بودن سیادت شیخ عبدالقادر را باز نموده).
تبار راست شیخ صفی: اکنون ببینیم تبار راست شیخ صفی چه می بوده ؟.. در فصل یکم از باب یکم صفوهالصفا که از تبار شیخ سخن میراند پس از آوردن «شجره ٔ نسب » و آن سه حکایت که یاد کردیم گفتگو از پدران شیخ چنین آغاز می یابد: و چون نسب فیروز را که در ذکر نسب رفت صورت حال او آنچنان بود وقتی که لشکرکرد با پادشاهی از فرزندان شیخ ارباب الطریق ابراهیم ادهم قدس سره از طرف سنجار خروج کردند و آذربایجان را بکلی بگشادند سکان مغان و مردم آران و الیوان و داربوم تمامت کافر بودند. چون استیلای این لشکر اسلام بر این اقالیم شد این مواضع را تعالیم اسلام کردند و در مسلمانی آوردند. شعر:
علم ورایت دین پیدا شد
عالم از زینت آن زیبا شد.
و چون تسخیر این نواحی میسر شد ولایت اردبیل و توابع آن بر فیروزشاه رحمهاﷲ علیه مقرر داشتند و فیروز مرد متمول و صاحب ثروت و مکنت بود و از صامت و ناطق حظی عظیم داشت و بسبب کثرت مواشی که داشتند در کنار بیشه ٔ گیلان مقامی که آن را رنگین خوانند و معلف قوی است اختیار کرده ومدت حیات خود آنجا بود از فواضل اموال وجود او فقراو خلق متحظی می بودند تا داعی حق را اجابت کرد... همانا این نوشته در خود کتاب ابن بزاز نمی بوده، پس از افزودن آن سه حکایت و «شجرهالنسب » جمله ٔ ابن بزاز راهم دیگر گردانیده اند به دو دلیل. نخست: از نابسامانی آغازش پیداست که دستی در آن برده اند. دوم: آمدن لشکر کرد به آذربایجان و دست یافتن ایشان به مغان و آران و دیگر جاها دروغ آشکاری است. زیرا فیروزشاه که پدر هفتم شیخ صفی می بود، از روی حسابی که ما درباره ٔ تبارنامه ها می داریم و برای هر صد سال سه تن شماریم او در آخرهای قرن پنجم هجری میزیسته و درآن زمان که هنگام پادشاهی سلجوقیان می بود تاریخ آذربایجان بسیار روشن است و از چنین لشکرکشی نشانی در آن هنگام ها نتوان یافت. از این گذشته مردم آران و مغان از قرن های یکم و دوم هجری مسلمان می بوده اند و نیازی بلشکرکشی کردان برای مسلمان گردانیدن ایشان نمی بوده. پس جای پرسش است که این دروغ را بهر چه ساخته اند؟!... راست است که پیروان دلداده از دروغ ساختن بسود پیران خود باکی نداشتندی، لیکن می باید دید سود این دروغ بخاندان صفوی چه می بوده ؟...
آنچه ما گمان می بریم ابراهیم ادهم که نامش در میان صوفیان شناخته می بوده و او را از پادشاهان میشمارده اند که تاج و تخت را رها کرده بصوفیان پیوسته، شیخ صفی خود را از نژاد او می پنداشته است و آن دروغ را بهر این ساخته اند. پس می باید گفت: نوشته ٔ ابن بزاز بدین سان آغاز می یافته: «فیروزشاه از فرزندان شیخ ارباب الطریق ابراهیم ادهم قدس سره بود وقتی با لشکر کرد از طرف سنجار خروج کرد...». آنچه به این گمان ما یاوری میکند آن است که در یک نسخه ٔ کهن از صفوهالصفا که در دست است در تبارنامه ٔ شیخ صفی، فیروزشاه را چنین یاد می کند: «الکردی السبحانی پیروزشاه زرین کلاه ». پیداست که «السبحانی » غلط و خود دیگرشده از «السنجانی » یا «السنجاری » میباشد. همانا در نوشته ٔ ابن بزاز فیروزشاه با این لقبها یاد شده بوده که سپس چون داستان سیادت پیش آمده و فیروزشاه را پسرمحمدبن شرفشاه گردانیده تا موسی الکاظم رسانیده اند. بیشتری از رونویسان ناسازگاری این لقبها را با سیدی دریافته آنها را انداخته اند. برخی نیز درنیافته به همان حال خود گذارده اند. کوتاه سخن: آنچه ما می فهمیم پدران شیخ صفی از کردستان از سنجاری از پیرامونهای آن آمده بوده اند و چنانکه نوشته شده دور نیست که فیروزشاه مرد توانگر و بنامی می بوده است.
نامه ٔ عبیداﷲخان: چنانکه گفته ایم سیادت صفوی که از روی خواب و بازگویی و مانند اینها پدید آمده و بنیادی نداشته دشمنان آن خاندان از این داستان آگاه نبوده اند و این است با همه ٔ بدزبانیهای بسیاری که درباره ٔ پادشاهان صفوی کرده شده در این باره چیزی بزبان نیاورده اند. تاریخنویسان عثمانی که هرگونه نکوهش به آن خاندان سزا شمارده اند، ما در این باره چیزی در کتابهای ایشان نمی یابیم. داستان را بخاموشی گذرانیده اند. ازبکان که با صفویان در جنگ بوده دشمنی سختی میداشته اند، نامه ای از یکی از آنان در دست می داریم که می بینیم به تبار سیادت خرده نگرفته ولی نکوهش میکنند از سید چنان کارهایی نبایستی شود. این نامه از عبیداﷲخان پادشاه بنام ازبک است که در سال 936 در پاسخ نامه ٔ شاه طهماسب یکم نوشته است و ما تکه هایی را از آن در پایین می آوریم:
دیگر نوشته بودند با آل علی هر که درافتاد برافتاد و هر که مؤمن و مسلمان است و امید نجات آخرت دارد محبت اصحاب کبار حضرت رسول را از دست نمیدهد و حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام یکی از آن مذکورانند با اولاد امجادایشان مخالفت کردن در تعادل از دیانت و اسلام دور است. اما با آن طایفه مجادله و گفتگو داریم که مذهب و ملت پدران خود را گذاشته تابع بدعت و ضلالت شیاطین شده طریقه ٔ حق را برطرف کرده رفض و تشیع اختیار نموده با وجود آنکه میدانند رفض کفر است این کفر را شب و روز شعار خود ساخته دم از اولادی آن بزرگوار میزنند بمضمون کریمه ٔ انه لیس من اهلک (قرآن 46/11) حضرت مرتضی علی از آن نوع فرزندان بیزار است... مخبر صادق در کلام مجید خود خبر میدهد که اذا نفخ فی الصور فلا انساب بینهم یومئذ و لایتسائلون. (قرآن کریم 101/23). در روز جزا پرسش از عمل خواهد بود از اب و نسب نخواهد بود.
کیش شیخ صفی: شیخ صفی در آخرهای زمان مغول میزیسته. و او با سلطان ابوسعید آخرین پادشاه بنام مغول دریک سال بدرود زندگی گفتند. در آن زمان از کیشهای اسلامی سه کیش شافعی، حنفی، جعفری در ایران رواج میداشت. به این معنی مردم به دو دسته همی بودند: سنی و شیعی. شیعیان پیروان جعفربن محمد (امام ششم) می بودندی، و سنیان برخی از امام شافعی و برخی از ابوحنیفه پیروی مینمودند. جای خوشنودی است که یکی از کتابنویسان نیک آن زمان، حمداﷲ مستوفی، در کتاب جغرافیایی خود که «مقاله ٔ سوم نزهت القلوب » باشد و آن را در سال 740 پرداخته، در گفتگو از بیشتر شهرها و شهرستانها یاد کیشهای آنجا را نیز میکند. چنانکه میدانیم خانواده ٔ چنگیز خود کیش ویژه ای نمیداشتند. از این رو شاهان و شاهزادگان فراوان آن خانواده در هر کجا که می بودند هریکی کیشی برای خود برمی گزید. چنانکه برخی بت پرست و برخی نصرانی و برخی مسلمان می بودند. در ایران نیز چند تن از ایشان مسلمان گردیدند: نخستشان نکوداراغول ودومشان غازان اغول بودند که چون پادشاهی یافتند سلطان احمد و سلطان محمود نامیده شدند اما سومشان که سلطان محمد خربنده (خدابنده) برادر غازان خان می بوده چون در سال 703 بر تخت نشست کیش سنی می داشت

معادل ابجد

عدله

109

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری