معنی صاف
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
روشن، زلال، آفتابی، پاک، بی آلایش، هموار، بی چین و چروک، و پوست کنده به طور صریح و آشکار، و صوف منظم و مرتب. [خوانش: [ازع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
صفکشنده، صفکشیده،
پاکیزه، خالص، بیآلایش،
مسطح، هموار،
بیچینوچروک،
[مجاز] آفتابی،
* صاف کردن: (مصدر متعدی)
مایعی را از صافی یا پارچه گذراندن تا جرم آن گرفته شود: پیر مغان ز توبهٴ ما گر ملول شد / گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم (حافظ: ۷۲۸)،
هموار کردن زمین،
برطرف ساختن چینوچروک پارچه،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
هموار
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرداخته، صیقلی، لغزنده، نرم، نشو، هموار، تخت، مستوی، مسطح، راست، شق، پاک، پالوده، روشن، زلال، خالص، مروق، ناب، بیآلایش، وضیع،
(متضاد) خشن، زبر
کلمات بیگانه به فارسی
هموار
فارسی به انگلیسی
Broad, Even, Flat, Horizontal, Smooth, Square, Tall, Upright, Open, Plumb, Serene
فارسی به ترکی
açık , saf
فارسی به عربی
حریری، سهل، طائره، لماع، هادی، واضح
ترکی به فارسی
صاف 2- خالص؛ 3-ساده لوح 4- ردیف
گویش مازندرانی
پاک، هموار، بی آمیختگی، آسمان بدون ابر
فرهنگ فارسی هوشیار
رده بسته برگرفته از صافی پخ (گویش گیلکی) پخچ اگر بر سر مرد زد در نبرد سر و قامتش با زمین پخچ کرد (عنصری) بینی پخچ دید و صورت زشت (سنائی) روماک (واژه نامه مازندرانی) راوک همگ رشن نرم، لشن هموار، پوست کنده بی نیام، پالوده پالا پالودک (صافشده) (اسم) صف زننده. (اسم) پاکیزه خالص بی غش (شخص و شی ء)، (اسم) ابزاری که برای تصفیه مایعی به کار میرود و آن ممکن است یک برگ کاغذ نفوذ ناپذیر مقداری پنبه و غیره باشد ظرفی سفالی دارای سوراخهای ریز پالایه، پارچه ای که بدان مایعات را صاف کنند، شراب.
فرهنگ فارسی آزاد
صاف، صف بسته-صف کشیده،
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Aufklären, Blank [adjective], Deutlich, Eben, Ebene (f), Eindeutig, Einfach, Fläche (f), Flugzeug (n), Heiter, Hobel (m), Hobeln, Klar, Klären, Löschen, Schlicht
معادل ابجد
171