معنی شیرین کاری

لغت نامه دهخدا

شیرین کاری

شیرین کاری. (حامص مرکب) عمل و صفت و حالت شیرین کار. (یادداشت مؤلف). شعبده بازی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || سخنان لطیف و طرفه گفتن. (فرهنگ فارسی معین). || چاپلوسی. || مسخرگی. || سرانجام کاری بخوبی. (ناظم الاطباء).کار را به وجه احسن انجام دادن. (غیاث). هنرنمایی. کار جالب توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین):
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فروخواندم به گوشش نکته ای چند.
نظامی.
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فروبسته زبان و دست نقاش.
نظامی.
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فراوان خورده بودانقوزه در قند.
امیرخسرو.
|| حرکات جلد و با چابکی و آمیخته به هنر ورزشکار در زورخانه، چون چرخش تند و پشتک و جز آن. (یادداشت مؤلف). || کار بد و نامناسب (از اضداد است). (یادداشت مؤلف).


شیرین

شیرین. (اِخ) نام معشوقه ٔ فرهاد. (ناظم الاطباء). نام زن پرویز که به صفت حسن موصوف بوده و فرهاد نیز بر وی شیفته و عاشق شد. در اشعار شعرا مثل است. (انجمن آرا) (آنندراج). معشوقه ٔ ارمنی و زوجه ٔ خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز بدو عشق می ورزید. (فرهنگ فارسی معین). داستان خسرو و شیرین از داستانهای معروف پیش از اسلام ایران بوده و در شاهنامه ٔ فردوسی و المحاسن و الاضداد جاحظ و غرر اخبار ثعالبی به آن اشارت رفته است، ولی نظامی گنجوی ظاهراً برای نخستین بار این داستان را گرد آورده و به رشته ٔ نظم کشیده است و شاعران دیگری مانند امیرخسرودهلوی، هاتفی، جامی به تقلید از وی، داستان معاشقه ٔخسرو پرویز را با شیرین به نظم آورده اند و نیز عده ای از شعرا چون وحشی بافقی، عرفی شیرازی، وصال شیرازی داستان عشق فرهاد را نسبت به شیرین منظوم کرده اند. (از دایرهالمعارف فارسی: خسرو و شیرین):
شب تیره شاه جهان خفته بود
که شیرین به بالینش آشفته بود.
فردوسی.
به خنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه.
فردوسی.
با دل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد.
فرخی.
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش.
نظامی.
حدیث خسروو شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست.
نظامی.
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود.
نظامی.
من اول بار دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
کسی کز دام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش.
میرخسرو.
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است.
حافظ.
ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده ٔ فرهاد.
حافظ.
من همان روز ز فرهاد طمع ببْریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.
حافظ.
شهره ٔشهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
من آن نیَم که ز حلوا عنان بگردانم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است.
بسحاق اطعمه.
- شاهد شیرین جمال، معشوقه ای که در حسن و زیبایی مانند شیرین است. (ناظم الاطباء).
- مثل خسرو و شیرین، سخت عاشق و معشوق هم. دو تن که بشدت یکدیگر را دوست دارند. (از یادداشت مؤلف).

شیرین. (ص نسبی) هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت. (آنندراج) (بهار عجم). || طفل شیرخواره. (ناظم الاطباء). شیری. || هر چیز که مزه ٔ قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. غذا و خوراک باحلاوت. (ناظم الاطباء). حالی. حلو. صاحب طعمی چون طعم شکر. نقیض مر. مقابل تلخ. نوشین. (یادداشت مؤلف):
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
ابوشکور بلخی.
به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.
فردوسی.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.
ناصرخسرو.
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
استحلاء؛ شیرین آمدن. احلاء؛ شیرین یافتن. (دهار).
- شیرین پرست، که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد:
یک آفت ز طباخه ٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست.
نظامی.
- شیرین کردن دهان (دهن) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن.
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن:
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد:
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.
نظامی.
- عسل شیرین، عسل حلو:
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
|| حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). لذیذ. عذب. (یادداشت مؤلف). طلیل. لَتِن. (منتهی الارب): استحلاء؛ شیرین شمردن. (یادداشت مؤلف).
- باده ٔ شیرین، شراب باحلاوت و گوارا. (ناظم الاطباء).
- خون شیرین، لذیذ و مرغوب. (از آنندراج):
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت.
وحدت قمی (از آنندراج).
- شیرین بار؛ که میوه ٔ شیرین دارد. (یادداشت مؤلف): طرثوث، گیاهی است شیرین بار. (منتهی الارب).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح. (ناظم الاطباء). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. (آنندراج). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. (یادداشت مؤلف). ملیح. (دهار). مجازاً، ملیح. (زمخشری):
فری روی شیرین آن ماه روی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن.
فرخی.
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هردل اندر چونین نباشدی شیرین.
فرخی.
اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417).
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاء القضا عمی البصر.
سنایی.
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید.
خاقانی.
ور کست شیرین بگوید یاترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش.
مولوی.
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی.
سعدی.
خسرو اگر عهد تودریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری.
سعدی.
که تو شیرین تری از آن شیرین
که بشاید به داستان گفتن.
سعدی.
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد.
سعدی.
بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین.
سعدی.
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
سعدی.
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است نازش بکش.
سعدی.
گرچه در شرم و حیا چهره ٔ مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده از او شیرین تر.
صائب تبریزی (از آنندراج).
تا نباشد راه نسبت نیست آمیزش بکام
بود چون فرزند شیرین خون مادر شیر شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
هر عضو تو شیرین تر از عضو دگر باشد
اما لب جان بخشت حلوای دگر دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
بکوی او مرا سنگین دلان دیدند وغوغا شد
که عاشق پیشه ای شیرین تر از فرهاد پیدا شد.
گلخنی (از آنندراج).
- امثال:
شیرین دوید اما بیرق را برنداشت. (امثال و حکم دهخدا).
- ابروی ترش شیرین، ابروی پرگره و گشاده. کنایه از حالت خشم و خشنودی. عبوسی و تبسم:
وآن شاهدی و خشم گرفتن بینش
وآن عقده بر ابروی ترش شیرینش.
سعدی (گلستان).
- حرکت ناشیرین، رفتار ناخوش آیند. حرکت ناشایست و نامناسب: عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی).
- حکایت شیرین، داستان خوش و جانفزا و شنیدنی:
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
- خواب شیرین، خواب خوش. (یادداشت مؤلف):
خواب شیرین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل.
سعدی.
- زبان شیرین، زبان خوش. بیان شیرین و مطبوع: از خصلتهای [ستوده] گفتار خوب و زبان شیرین است. (تحفه الملوک). هرکه را گفتار خوب و زبان شیرین بود دوستی او در دل مردم ظاهر شود. (تحفه الملوک).
- سخن شیرین، الفاظ ملیح.سخن دلپسند و خوش آیند. قول حلی. گفتار دلنشین. (یادداشت مؤلف):
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه.
رودکی.
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
فردوسی.
فرستاده را چند گفتند گرم
سخن های شیرین به آواز نرم.
فردوسی.
- شیرین آمدن به چشم (در نظر) کسی، خوش آیند شدن در نظر او. مورد مهر و علاقه ٔ او قرار گرفتن:
بدین شوری انگیخت با من بسی
که شیرین نیایم به چشم کسی.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به ترکیب «شیرین شدن در چشم (نظر) کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین آمدن (بودن) چیزی در دل کسی، در نظر وی عزیز و گرامی و خوش آیند بودن: چون از ملک [جمشید] چهارصدواندسال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و دنیا در دل کسی شیرین مباد. (نوروزنامه). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زر شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه)... و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان. (نوروزنامه). رجوع به ترکیب «شیرین شدن در دل کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین افتادن (فتادن) کار؛ خوش آیند شدن آن. مورد پسندو علاقه قرار گرفتن آن:
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خود کارفرمامی شود.
صائب (از آنندراج).
- شیرین پسر؛ از اسمای محبوب است. (آنندراج). پسر شیرین حرکات و زیبا.
- شیرین زندگانی، آنکه زندگی خوش و شیرینی داشته باشد. خوشگذران. که زندگانی را به خوشی و شیرینی و کامگاری گذراند:
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد.
نظامی.
- شیرین صریر؛ با آوازی دل انگیز هنگام نوشتن (قلم):
به آن آهنین کلک شیرین صریر
که صوتش شکر ریخت در جوی شیر.
ملاطغرا (از آنندراج).
- شیرین قبایی، لباس زیبا براندام دلربا داشتن:
قدّ چون نیشکّرش را آسمان
رونق شیرین قبایی می دهد.
امیر حسن دهلوی (از آنندراج).
- شیرین قلم، که خامه ٔ شیوا و سحرآفرین دارد. که سخت شیرین و دلنشین می نویسد. نویسنده ٔ توانا وشیرین گفتار. (از یادداشت مؤلف).
- شیرین کردن به چشم کسی چیزی (کسی) را؛ در نظر او خوب و خوش و دلپسند کردن:
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش.
نظامی.
- شیرین کردن (گردانیدن) کسی (چیزی) را در دل کسی، دلپسند و خوش آیند و مطبوع گردانیدن آن کس یا چیز در نظر وی. (از یادداشت مؤلف): این بزرگ اظهار کفایت را مال در دلهای ایشان شیرین کرد چون ابلیس که از زهرات دنیادر دلها محبتی انداخته است. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به ترکیب در دل کسی شیرین آمدن (بودن) شود.
- شیرین نمک، شیرین و ملیح:
تا نمکش با شکر آمیخته
شکّر شیرین نمکان ریخته.
نظامی.
- طبع سخن شیرین، قریحه ٔ گفتن شعر شیوا و دلنشین. طبع گفتارسخنان شیرین و دلاویز:
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
- فکر شیرین، فکر خوب. اندیشه ٔ خوش:
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مر ورا فربه کند.
مولوی.
- گفتار (پند، لفظ، عبارت) شیرین، الفاظ ملیح. سخن خوش و شیرین. (یادداشت مؤلف):
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
(ویس و رامین).
آنرا به عبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
لفظ شیرین ورا هرکه نیوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند.
سوزنی.
مگو ناصح به عاشق پند شیرین
مزاج گرم را حلوا زیان است.
کاتبی شیرازی.
|| بی تلخی و شوری و ترشی و امثال آن، بدون حلاوت: آب شیرین. (یادداشت مؤلف). هر چیز که شور و نمکین نبود. (ناظم الاطباء).
- آب شیرین، آب عذب و گوارا. مقابل آب تلخ و آب شور. زلال. عذب. فرات. خوش. (یادداشت مؤلف):
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیَش بگذرد آب شیرین به حلق.
(بوستان).
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
وآب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی.
سعدی.
|| عزیز. گرامی. گرانمایه. (یادداشت مؤلف):
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا نباشد ندیدیم نیز.
فردوسی.
- جان شیرین، جان عزیز و گرامی و ارجمند. (یادداشت مؤلف):
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود پیکار عمرم.
دقیقی.
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید.
فردوسی.
بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
فردوسی.
همی بود با سوک مادردژم
همی کرد با جان شیرین ستم.
فردوسی.
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبود از جهان دلْش یک روز شاد.
فردوسی.
که از جان شیرین بسیری رسید
تو گفتی که چشمش جهان را ندید.
فردوسی.
جان شیرین را آن روز که در جنگ شوند
برِ ایشان نبود قیمت و مقدار و خطر.
فرخی.
هر بنده که قصد خداوند کرده جان شیرین بداده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700). جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
بیا تا جان شیرین بر تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد.
سعدی.
جهان پیر است و بی بنیاد از آن فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
حافظ.
- روان شیرین، جان شیرین. جان عزیز. (یادداشت مؤلف):
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرین شیرین تر از هوای تو نیست.
فرخی.
رجوع به ترکیب جان شیرین شود.
- شیرین جان، جان شیرین. جان عزیز و گرامی:
نجوید جز که شیرین جان و فرزندانش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
ناصرخسرو.
- شیرین روان، روان شیرین. جان شیرین. جان عزیز:
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست.
فردوسی.
هم آنگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد.
فردوسی.
همه کوفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته.
فردوسی.
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید.
فردوسی.
|| گرانبها. کمی گران و مشتری دار. رایج و بارونق. (یادداشت مؤلف). عزیز و نایاب. (غیاث).
- شیرین بودن متاع، بازار فروش داشتن. گرانبهایی آن:
مرا از آن لب نوخط به خنده ای مفروش
که پنج روز دگر این متاع شیرین است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- شیرین بودن نان، قحط. تنگسالی. (آنندراج):
گفتم که در آن دیار پرشور
نان شیرین بود و آبها شور.
خاقانی (از آنندراج).
|| زمین صالح. (آنندراج). رجوع به شیرین کردن شود. || خوشمزه. شوخ طبع. مجلس آرا. آنکه محضری گرم و خوش آیند دارد. خوش محضر. بامزه. دوست داشتنی. گیرا. (از یادداشت مؤلف): مداینی صفت بومسلم گوید که مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی... (مجمل التواریخ و القصص).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن رَبْع بود.
(بوستان).
- امثال:
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
-شیرین قلندر؛ خوش محضر و شوخ طبع و شیرین سخن:
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه ٔ زنار داشت.
حافظ.


کاری

کاری. (ص نسبی) شخصی که از او کارها آید. (برهان). فعال. مفید. کارکن. شدیدالعمل. عامل. فاعل. فاعله. زرنگ. آنکه بسیار کار کند. مرد کاری. گاو کاری:
گر تو خواهی که بفلخند ترا پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری.
حکاک.
بکار اندرون کاری ِ پیش بینی
بخشم اندرون صابرِ بردباری.
فرخی.
به هر کاری مر او را دیده کاری
وز او دیده وفا و استواری.
(ویس و رامین).
ما را فرزندان کاری دررسیده اند و دیگر میرسند و ایشان را کاری باید فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294).
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری.
نظامی (لیلی و مجنون).
|| کنایه از مرکب چست و چالاک در رفتار و برداشتن بار. || مبارزو جنگی. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). نبردآور. مرد کاری کنایه از مرد جنگی و دلاور. (آنندراج). مرد قابل و پهلوان و بهادر و دلاور و جنگی. (ناظم الاطباء):
ز پای تا سر آن کوه مرد کاری دید
بکارزار ملک عهد بسته و پیمان.
فرخی.
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری.
فرخی (از جهانگیری).
سی هزار سوار و مرد پیاده بود همه ساخته و کاری و قوی گشته. (تاریخ سیستان). احمدبن سمن را با لشکری انبوه [و] کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان).
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری.
نظامی.
محمدبن طغرل را با سپاهی کاری بفرستاده بود. (تاریخ سیستانی) تنی چند از مردان کاری بینداخت. (گلستان سعدی). مردان کاری و دلاور و دیگر یاران سائب با مصعب بودند. (تاریخ قم ص 288). || تأثیرکننده و چیزی که به حد کمال رسیده باشد چون تیر کاری وکارگر و زخم کاری که محکم و کشنده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). کارگر و مؤثر. (ناظم الاطباء). محکم و کشنده. قاطع. قتال. آنکه در کارهایش اثرهای بسیار بود: یک چوبه تیر سخت به زانوش [غازی] رسیده کاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233).
چنان در سینه سهمش کاری افتاد
که گفتی سهم او روز شمارست.
ابوالفرج رونی (از لسان العجم ج 2 ص 265).
تیغت روشن وکاری بدشمن. (نوروزنامه، آفرین موبد موبدان).
میگفت سرودهای کاری
میخواندچو عاشقان بزاری.
نظامی.
بسی حمله بر یکدگر ساختند
یکی زخم کاری نینداختند.
نظامی (از آنندراج).
- کوفت ِ کاری، نفرینی است.
|| خوب و نیکو:
بیمار کجاگردد از قوت او ساقط
دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان خواهد لا بلکه دو هفته
تا دور توان کردن زو سختی بیماری.
منوچهری.
شد چشم مسلمانان از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری.
معزی.
|| زمخت و زشت و تند و سخت. (ناظم الاطباء). || آنکه کار دستی کند. (فهرست شاهنامه ٔ ولف). || زور. قدرت (؟) (فهرست شاهنامه ٔ ولف):
مرا خواست کارد بکاری بچنگ
دو دست اندر آورد چون سنگ تنگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 544).
|| (حامص) در ترکیبات زیر معنی عمل و اشتغال دهد: آب کاری. آتش کاری.آهسته کاری. آینه کاری. احتیاطکاری. اضافه کاری. بزه کاری. بستانکاری. بسته کاری. بناکاری. بهاره کاری. بیکاری. پاکاری. پخته کاری. پرکاری. پرهیزکاری. پیشکاری. پیمانکاری. تباهکاری. تبه کاری. جلدکاری. جوش کاری. چایکاری. چغندرکاری. چوب کاری (با گفتاری نرم کسی را محجوب کردن یا با افعالی سخت او را بقصورهای رفته متذکرساختن). خاتم کاری. خانه کاری. خرابکاری. خطاکاری. خوارکاری. خودکاری. خیانت کاری. دست کاری. دیم کاری. راست کاری. رنده کاری. رنگ کاری. روکاری. ریاکاری. ریزه کاری. زیرکاری. ساروج کاری. سبزی کاری. ستمکاری. سخره کاری.سرکاری. سفت کاری. سفیدکاری. سوهان کاری. سیاهکاری. سیمکاری:
کنم سیمکاری که سیمین تنم.
نظامی.
سیه کاری. شاکاری. شالی کاری. شتوی کاری. شکن کاری. شلاق کاری. شلخته کاری.شلوغ کاری. شنگرف کاری:
بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته.
نظامی.
صیفی کاری. صیقل کاری. طلاکاری. غلطکاری. فحش کاری. فداکاری. قائم کاری.قلمکاری. قناعت کاری. کاشی کاری. کامکاری. کثافت کاری. کشت کاری. کم کاری. کنده کاری. کنف کاری. گچ کاری. گل کاری. گناه کاری. گنه کاری. گُه کاری. لحیم کاری. مایه کاری. محافظه کاری. محکم کاری. مذهّب کاری. مزارعه کاری. مرصّعکاری. مزدکاری. مضاربه کاری. مقاسمه کاری. مقاطعه کاری. منبّت کاری. میوه کاری. نازک کاری. نسیه کاری. نقره کاری. نکوکاری. نیکوکاری. وصله کاری. هرزه کاری. همکاری.و رجوع بمعانی «کار» شود. نباید فراموش کرد که این ترکیبات مرکب از سه جزء هستند: کلمه ٔ مبین معنی + کار+ ی مصدری. جزء آخر این کلمات که حرف «ی » مصدری باشد گاه معنی دکان و سرای دهد مانند جوشکاری، آب کاری، مذهب کاری و غیره. (اسم مصدر - حاصل مصدر فراهم آورده ٔ دکتر معین ص 53).

فارسی به انگلیسی

شیرین‌ کاری‌

Hat Trick, Masterstroke, Panache, Tour De Force, Trick, Work Of Art

فرهنگ فارسی هوشیار

شیرین کاری

‎ هنر نمایی کاری جالب توجه کردن، سخنان لطیف و طرفه گفتن، شعبده بازی حقه بازی.

فرهنگ عمید

شیرین کاری

کار جالب توجه کردن، هنرنمایی،


شیرین

[مقابلِ تلخ] دارای مزۀ شیرین،
[مجاز] دوست‌داشتنی، خوشایند: مگر از هیئت شیرین تو می‌رفت حدیثی / نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی (سعدی۳: ۹۰۰)،
[مجاز] زیبا
[مجاز] خوش‌سخن،
(قید) [مجاز] یقیناً، حتماً: شیرین پنجاه سال داشت،
[مجاز] دارای مزۀ مطبوع، گوارا،
[مجاز] عزیز: میازار موری که دانه‌کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی۲: ۱/۱۰۰)،


کاری

کسی که زیاد کار می‌کند یا خوب از عهدۀ کاری برمی‌آید، کارکن، فعّال،
[مجاز] مؤثر، اثرگذار: تیر کاری، زخم کاری،
٣. [قدیمی، مجاز] جنگ‌جو، دلیر و جنگاور،
[قدیمی، مجاز] نیکو، خوب،

حل جدول

شیرین کاری

هنرنمایی تحسین بر انگیز


شیرین کاری به انگلیسی

استانت

فارسی به عربی

شیرین کاری

کمامه


کاری

عجز، کاری، نشیط

فارسی به آلمانی

شیرین کاری

Gag [noun], Spass [noun], Witz [noun]

گویش مازندرانی

شیرین

شیرین

عربی به فارسی

کاری

کاری , زردچوبه هندی

معادل ابجد

شیرین کاری

801

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری