معنی شگفتیها

حل جدول

شگفتیها

عجایب

فرهنگ فارسی هوشیار

عجایب

شگفتیها


اعجاب

جمع عجب، شگفتیها


جادویی

‎ سحر ساحری جادوگری، عجیب شگفت آور (جادوییها شگفتیها عجایب) .


پرعجایب

(صفت) پر از شگفتیها مملو از امور عجیب و غریب.


مظهر العجائب

نماد شگفتی پاژ نام علی بن ابیطالب (ع) ‎ آمکه شگفتیها از او سر زند، لقب علی ع بن ابی طالب.

فرهنگ فارسی آزاد

بدایع

بَدایع، چیزهای نو و تازه و عجیب، شگفتیها. (مفرد: بَدِیعَه)،

لغت نامه دهخدا

مفنة

مفنه. [م ِ ف َن ْ ن َ](ع ص) مؤنث مفن.(منتهی الارب)(اقرب الموارد):امراءه مفنه؛ زنی که شگفتیها آرد.(ناظم الاطباء).


عجایب

عجایب. [ع َ ی ِ] (ع ص، اِ) عَجائب. شگفتیها:
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی بیند
سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد.
ناصرخسرو.
دیدن عجایب و شنیدن غرایب. (گلستان).
رجوع به عَجَب و عجائب شود.


اعاجیب

اعاجیب. [اَ] (ع اِ) ج ِ اعجوبه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه). شگفتها. کاءَنَّه ُ ج ِ اعجوبه کاحدوثه و احادیث. (منتهی الارب). عجبها. شگفتیها. || ج ِ عجیب، چنانکه احادیث ج ِ حدیث. (غیاث اللغات) (آنندراج): و از احوال اکاذیب گذشته اعاجیب می نمودی. (جهانگشای جوینی).


مظهر

مظهر. [م َهََ](ع اِ) جای بالا رفتن.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد). محل صعود و جای بالا رفتن. ج، مظاهر.(ناظم الاطباء). || محل ظهور و جای آشکارا شدن و جایی که در آن چیزی دیده میشود و آشکارا میگردد.(ناظم الاطباء). جلوه گاه. محل ظهور. جای پیدایش.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): دل وجان اهل معنی... به وجود مبارک آن معدن خلال جلال و مظهر دولت و اقبال مسرور.(المعجم چ دانشگاه ص 25).
- مظهرالعجائب، پیدایشگاه شگفتیها.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مظهرخوان، خواننده ٔ مظهر و اشاره است به کتاب «مظهرالعجایب » عطار نیشابوری:
مظهرم گویی بباید سوختن
چشم مظهرخوان بباید دوختن.
عطار.
- مظهر قنات، آنجا که آب قنات در سطح زمین عیان و جاری شود. محل پیدایش آب قنات بر روی زمین.
|| در تداول، نماینده. مثل. نمایشگر. نشان دهنده. مجسم شده ٔ چیزی: فلائی مظهر تقوی و پرهیزگاری است. || تماشاگاه و منظر و تماشاخانه.(ناظم الاطباء).


شگفتی

شگفتی. [ش ِ گ ِ] (حامص، اِ) تعجب. (ناظم الاطباء). شگفت. (آنندراج). استعجاب. (یادداشت مؤلف):
شگفتی در آن بود کاسب سیاه
نمی داشت خود را ازآتش نگاه.
فردوسی.
ببردند هم درزمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه.
فردوسی.
- از شگفتی ماندن، در حیرت و تعجب ماندن:
چنان از شگفتی بر او بر بماند
بسی آفرینها بر او بر بخواند.
فردوسی.
- اندر (در) شگفتی ماندن،در تعجب ماندن. حیران ماندن. حیرت زده شدن:
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین را بخواند.
فردوسی.
چو قیدافه آن نامه را بربخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند.
فردوسی.
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان بدو نام یزدان بخواند.
فردوسی.
چو شاه جهان نامه ها را بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند.
فردوسی.
از آن نامه اندر شگفتی بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند.
فردوسی.
- پرشگفتی، سخت شگفت انگیز. پر از چیزهای شگفت آور و عجیب و غریب:
جهان پرشگفتی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
- شگفتی آمدن، تعجب دست دادن. شگفت آوردن:
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نیاید مر مرا زین بس شگفتی.
(ویس و رامین).
- شگفتی داشتن، تعجب داشتن. تعجب کردن:
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار.
(بوستان).
- شگفتی گرفتن، دچار شگفتی شدن:
بگویم همین داستان شگفت
کنون مرد دانا شگفتی گرفت.
فردوسی.
- شگفتی نماینده، تعجب آور. تعجب نما. نشان دهنده ٔ شگفتی:
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده ٔ نو به نو.
فردوسی.
- شگفتی نمودن، تعجب نمودن. حیرت کردن. (یادداشت مؤلف). تفکه.استعجاب. (تاج المصادر بیهقی). اعجاب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). استعجاب. (یادداشت مؤلف) (المصادر زوزنی): کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم. (کلیله و دمنه).
- || چیزها یا امور شگفت انگیز نشان دادن:
زمین رابلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره به سربر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنایی فزود.
فردوسی.
بفرمود پس تا شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی.
اسدی.
|| هر چیز حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). اعجوبه. (یادداشت مؤلف). مایه ٔ حیرت:
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.
دقیقی.
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر.
فردوسی.
فراوان شگفتی رسیدم بسر
ندیدم جهان را مگر بر گذر.
فردوسی.
به گودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی به سر.
فردوسی.
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی.
فردوسی.
چو بوسید شد در زمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
ز کارنامه ٔ تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281).
شگفتی بس است این چنین گونه گون
که آن کس جز ایزدنداند که چون.
اسدی.
گواهی دهم کین شگفتی درست
هم از فر ایران شه و بخت تست.
اسدی.
اگر شگفتیها بایدت بپوی زمین
وگر عجایبها بایدت بجوی جهان.
قطران تبریزی.
شگفتی نگه کن به کار جهان
و زو گیر بر کار خویش اعتبار.
ناصرخسرو.
غایت موی من سپید بود
زین شگفتی همی شوم دلتنگ.
ناصرخسرو.
بپرسید از نشان و کوه و دشتش
شگفتیها که بود از سرگذشتش.
نظامی.
|| (ص) عجیب. نادر و حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). عجیب. عجب. (یادداشت مؤلف). تعجب آور:
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی.
همی گفت هر کس که این پهلوان
شگفتی دلیری است به از گوان.
فردوسی.
بدو گفت کز بچه ٔ اژدها
شگفتی نباشد چنین کارها.
فردوسی.
شگفتی تر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان.
فردوسی.
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من، نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم.
ناصرخسرو.
سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی که او گهر باشد.
مسعودسعد.
شب از ماه بربست پیرایه ای
شگفتی بود نور در سایه ای.
نظامی (از آنندراج).
- شگفتی فروماندن، حیران شدن. در حیرت و بهت فروماندن. غرق حیرت و بهت گشتن:
بزرگان همه آفرین خواندند
شگفتی ز فرش فروماندند.
فردوسی.
شگفتی فروماند سرو یمن
همیدون دلیران آن انجمن.
فردوسی.
- شگفتی فرومانده، غرق حیرت وتعجب شده. مات و مبهوت مانده:
همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه.
فردوسی.
- شگفتی ماندن، شگفت ماندن. حیران ماندن. حیرت زده شدن:
شگفتی در او ماند جمشید کی
بسی آفرین کرد بر نیک پی.
فردوسی.
سپهبد شگفتی بماند اندر او
بدو گفت کای ماه پیکارجو.
فردوسی.
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی
گذشت اندیشه ٔ کارش ز بازی.
نظامی.
ملک زآن ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری.
نظامی.
|| طرفه. نوظهور. بدیع. چیز بدیع و نو:
در آرزوی آنکه بینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشمت به پنجره.
ناصرخسرو.
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی.
نظامی.
بسی گشتیم در خرگاه شش طاق
شگفتی ها بسی دیدم در آفاق.
نظامی.
|| (ق) بطور عجیب. (ناظم الاطباء). || (صوت) تعجب. عجب. (آنندراج). عجب ! تعجب ! مایه ٔ شگفتی است ! جای تعجب است ! (یادداشت مؤلف).
- ای شگفتی، ای شگفت ! شگفتا! عجبا!:
جهان ای شگفتی ! به مردم نکوست
چو بینی همه درد مردم از اوست.
اسدی.


کارنامه

کارنامه. [م َ / م ِ] (اِ مرکب) ورقه ای یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمه ٔ کار تحصیلی است. || جنگ نامه و تاریخ. (برهان) (انجمن آرا). توسعاً تاریخ. سالنامه. سالمه. ماه روز. || تاریخ حیات یک تن. تاریخچه ٔ زندگانی کسی. سرگذشت. ترجمه ٔ حال. شرح حال. کاغذی یا کتابی که در آن شرح کار کسی یا جمعی نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار):
چو گردد آگه خواجه ز کارنامه ٔ من
به شهریار رساند سبک چکامه ٔ من.
بوالمثل.
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
ز کارنامه ٔ او گر دو روی برخوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر.
فرخی.
ز کارنامه ٔتو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
در این دنیای فریبنده ٔ مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و کارنامه ٔ دولت به ذکر محاسن او جمال گرفت. (کلیله و دمنه).
دل او برده بارنامه ٔ ابر
کف او کرده کارنامه ٔجود.
انوری.
در دست تو کارنامه ٔ جود
با جاه تو بارنامه ٔ جم.
انوری.
نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان
هم روزنامه ٔ این بخوان هم کارنامه ٔآن بدر.
اثیراخسیکتی.
میان بره و گرگ آن زمان بدانی فرق
که کارنامه ٔ این گله از شبان شنوی.
اوحدی.
شطری ز کارخانه ٔ تو حکم کاینات
سطری ز کارنامه ٔ تو علم کن فکان.
خواجوی کرمانی.
|| کار و هنر و صنعتی را گویند که کم کسی تواند کرد. (برهان). تحقیق آن است که این لفظ در اصل بمعنی صنعت نقاشی است بعد از آن بمجاز در صنعت های دیگرنیز استعمال کرده شده. (سراج اللغات). شاید در زمان مؤلف ِ سراج، کارنامه بمعنی کار نقاشی و صنعتگر استعمال میشده اکنون متروک است. (فرهنگ نظام). مرقع تصاویر که نقاش برای اظهار کمال خود تیار سازد. (غیاث).نمونه و نقشه و مرقع تصاویر. (ناظم الاطباء). پرده ٔ نقاشی:
برشک مجلس او کارنامه ٔ مانی
برشک محفل او بارنامه ٔ ارتنگ.
فرخی.
نگاه کن که به نوروز چون شده ست جهان
چو کارنامه ٔ مانی در آبگون قرطاس.
منوچهری.
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامه ٔ مانی است نه گمان، بیقین.
سوزنی.
نقش این کارنامه ٔ ابدی
در تو بستم بطالع رصدی.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 32).
گرچه آن کارنامه راه زدش
شادمانی شد از یکی بصدش.
نظامی (ایضاً هفت پیکر ص 79).
ز آنکه در کارنامه ٔ سمنار
دید در شرح هفت پیکر کار.
نظامی (ایضاًهفت پیکر ص 143).
|| آن است که از کسی کاری بدان خوبی سرانجام یابد که از کسی یا دیگری نتواند شد. (آنندراج). کار و هنری که کمتر اشخاص میتوانند. صنعه:
خوش کارنامه ای است که آمد بروی کار
این کار از تو آید و مردان چنین کنند.
(از آنندراج).
یک شمه گر بکار برم شرح دوریت
هر نامه کارنامه ٔ بال کبوتراست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| اعلان. دستکار. رجوع به دستکار شود. || جواز. (محمودبن عمر). || کتاب قوانین ریاست و عدالت که آن را کتاب آئین و دستورالعمل نیز گویند. (غیاث). || قصد و اراده. (ناظم الاطباء).


هارون

هارون. (اِخ) ابن سلیمان. شهاب الدوله بغراخان، اولین پادشاه از ملوک ترک ماوراءالنهر معروف به خانیه ٔ افراسیابیه یاایلیک خانیه است. بغراخان لقب ترکی اوست و لقب اسلامی وی که ظاهراً از دارالخلافه ٔ بغداد برای او فرستاده بوده اند شهاب الدوله بود. نام بغراخان به قول ابن الاثیر «هارون بن سلیمان » و به قول ابن خلدون «هارون بن فرخان (قزاخان ؟) علی » بوده است. وی بلاساغون و کاشغر و سایر بلاد ترکستان شرقی را تا حدود چین در تصرف داشت وپایتخت او شهر بلاساغون بود. ابوعلی محمدبن محمدبن ابراهیم بن سیمجور فرمانفرما و سپهسالار خراسان با هارون داخل عهد سری شده او را به تسخیر بخارا تشویق کرد و با او قرار تقسیم ممالک سامانی را گذاشت. هارون چند بار با پادشاهان سامانی جنگ کرد و در مرتبه ٔ آخر در دوره ٔ سلطنت نوح بن منصور سامانی (365-386 هَ. ق.) بخارا را در سال 382 هَ. ق. فتح کرد، لیکن هنوز چندی از فتح بخارا نگذشته بود که بیمار شد و از بخارا بیرون رفت و راه ترکستان پیش گرفت و در عرض راه در سال 383 هَ. ق. وفات یافت. سلطان محمود غزنوی را با هارون مناظره ای کتبی در مورد مسائل دینی اتفاق افتادکه محمدبن عبده شاعر نامی قرن چهارم هجری دبیر هارون بن سلیمان به سوءالات سلطان محمود پاسخ گفت. نظامی عروضی در چهارمقاله جریان این واقعه را چنین آورده: آورده اند که سلطان یمین الدوله محمود رحمه اﷲ روزی رسولی فرستاد به ماوراءالنهر به نزدیک بغراخان و در نامه ای که تحریر افتاده بود تقریر کرده این فصل که، قال اﷲتعالی: اًن َّ أکرمکم عنداﷲ أتقیکم. و ارباب حقائق و اصحاب دقائق بر آن قرار داده اند که این تقیه از جهل میفرماید که هیچ نقصانی ارواح انسان را از نقص جهل بتر نیست و از نقص نادانی بازپس تر نه، و کلام ناآفریده گواهی همی دهد بر صحت این قضیت و درستی این خبر: و الذین أوتوا العلم درجات. پس همی خواهیم که ائمه ولایت ماوراءالنهر و علماء زمین مشرق و افاضل خاقان از ضروریات اینقدر خبر دهند که: نبوت چیست ؟ ولایت چیست ؟ دین چیست ؟ اسلام چیست ؟ ایمان چیست ؟ احسان چیست ؟تقوی چیست ؟ امر به معروف چیست ؟ نهی از منکر چیست ؟ صراط چیست ؟ میزان چیست ؟ رحم چیست ؟ شفقت چیست ؟ عدل چیست ؟ فضل چیست ؟ چون این نامه به حضرت بغراخان رسید و بر مضمون و مکنون او وقوف یافت، ائمه ٔ ماوراءالنهر رااز دیار و بلاد خواند، و در این معنی با ایشان مشورت کرد، و چند کس از کبار و عظام ائمه ٔ ماوراءالنهر قبول کردند که هر یک در این باب کتابی کنند و در اثناءسخن و متن کتاب جواب آن کلمات درج کنند، و بر این چهار ماه زمان خواستند، و این مهلت به انواع مضر همی بود، چه از همه قویتر اخراجات خزینه بود در اخراجات رسولان و پیکان و تعهد أئمه تا محمدبن عبده الکاتب که دبیر بغراخان بود و در علم تعمقی و در فضل تنوقی داشت و در نظم و نثر تبحری و از فضلا و بلغاء اسلام یکی او بود، گفت: من این سوءالات را در دو کلمه جواب کنم، چنانکه افاضل اسلام و اماثل مشرق چون بینند در محل رضا و مقر پسند افتد. پس قلم برگرفت و در پایان مسائل بر طبق فتوای بنوشت که: قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم: التعظیم لامراﷲ و الشفقه علی خلق اﷲ. همه ائمه ٔ ماوراءالنهر انگشت به دندان گرفتند و شگفتیها نمودند وگفتند: اینت جوابی کامل و اینت لفظی شامل، و خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. و چون به غزنین رسید همه بپسندیدند. (چهارمقاله ٔ عروضی چ 3 ص 41 و تعلیقات چهارمقاله ص 39 و 67).

سخن بزرگان

هرمان هسه

تا هرچه بیشتر "ممکنها" آفریده شوند، بیدرنگ باید به بررسی "غیرممکنها" پرداخت.

یک آموزگار، بودن ده تا کُرهخر را در کلاس درس، به یک دانشآموز باهوش برتری میدهد. براستی، حق با اوست، چون وظیفه ی او پرورش روح هوش و استعداد نیست، بلکه باید حساب دان، لاتینشناس و افراد با ایمان تربیت کند.

افراد شجاع و باشخصیت، همیشه از نظر دیگران گمراهکننده و زبون هستند.

بهره ی ما از جامعه ی بشری، بیماری روحخراش تکنیک و ملی گرایی است.

در غروب جوانی، نفسپرستی به پایان میانجامد؛ در زمان پیری، خدمت به مردم آغاز میگردد.

پاکدل را کسی باور نمی کند، مگر پاکدل.

لطافت، نیرومندتر از سختی، آب قوی تر از صخره و عشق تواناتر از بیرحمی است.

اگر از کسی متنفری، از قسمتی از خودت در او متنفری؛ چیزی که از ما نیست نمی تواند افکار ما را آشفته کند.

اوج همهی بذلهگوییها به آنجا می رسد که انسان، خویشتن خویش را نیز به مسخره میگیرد.

انسانهای بزرگ در نظر جوانان مانند کشمش های روی کیک تاریخ هستند.

بر گامهای برداشته شده و بر مرگهای رخ داده، نباید افسوس خورد.

کنیم.

دانش را میتوان مبادله کرد، ولی خرد را نه. خرد را میتوان یافت، با آن زندگی کرد، مجهز به آن شد، به کمک آن به شگفتیها دست یافت؛ ولی هیچکس نمیتواند آن را مبادله کند و یاد بدهد.

معادل ابجد

شگفتیها

816

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری