معنی شکم روش

لغت نامه دهخدا

شکم روش

شکم روش. [ش ِ ک َ رَ وِ] (اِ مرکب) شکم رو. اسهال. (ناظم الاطباء). پیچاک شکم. شکم روه. بیرون روه. اختلاف. تردد. اطلاق. (یادداشت مؤلف). اسهال. شکم رو. دفعمواد دفعی از روده به صورت مایع و مخلوط با ترشحات نسج پوششی روده به دفعات زیاد در شبانه روز. شکم روش اگر با خون آمیخته باشد آنرا اسهال خونی نامند و اگر با درد همراه باشد دل پیچه نامیده میشود. معمولاً در اسهال همه ٔ عوارض با هم دیده میشوند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شکم رو، اسهال و مترادفات دیگر شود.


روش

روش. [رَ / رُو] (اِ) در تداول محلی گناباد بر رشته یا نخ طناب مانندی اطلاق کنند که آنرا از پارچه جدا سازند. چنانکه گویند: پارچه یا جامه را روش روش کرد.

روش. [رَ وِ] (اِمص) طرز. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طریقه. (آنندراج). قاعده و قانون. (برهان) (ناظم الاطباء). راه. هنجار. شیوه. اسلوب. وَتیرَه. نَسَق. منوال. سبک. طریق. گونه. سنت. نَمَط. رسم و آیین. نهج. قاعده:
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بدین گونه پیش آوریدم روش.
فردوسی.
تو این را دروغ و فسانه مدان
بیک سان روش در زمانه مدان.
فردوسی.
بجای آوردی به روش سلف صالح خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
واقف گردان او را در آنچه جسته ای آنرا... و مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
چون به نسبت روش خواجه و درویشان آن جمعهیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189). میانه رفتن و روش صالح یک جزو است از 24 جزو پیغامبری. (انیس الطالبین ص 12).
خاقانی بلند سخن در جهان منم
کآزادی از جهان روش حکمت من است.
خاقانی.
از طپش عشق تو در روش مدح شاه
خاطر خاقانی است سحرحلال آفرین.
خاقانی.
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار.
خاقانی.
همه روز این شگرفی بود کارش
همه عمر این روش بود اختیارش.
نظامی.
وزآن بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم.
نظامی (خسرو و شیرین ص 431).
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی.
حافظ.
تو بندگی چوگدایان بشرطمزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند.
حافظ.
کینه جویی روش احسان نیست
هرکه احسان نکند انسان نیست.
جامی.
- روش احمد داشتن، پیروی و اطاعت پیغمبر آخرالزمان را کردن. (ناظم الاطباء).
- نیکوروش، آنکه شیوه و راه و رسم پسندیده داشته باشد:
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقض تو گفتن نیابد مجال.
سعدی.
|| راه رفتن. (برهان). حرکت و آمدوشد. (ناظم الاطباء). رفتار. مَشْی. رفتن. علم رفتن:
که هرچیز کو آفرید از بوش
بدان سو کشد بندگان را روش.
فردوسی.
هرآن چیز کو خواست اندر بوش
به آن است چرخ روان را روش.
فردوسی.
همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا به شرف نور پیشتر ز ظلام.
فرخی.
روش دارد ستاره بآسمان بر
همیدون مهر دارد تن بجان بر.
(ویس و رامین).
خاقانی آن کسان که طریق تو می روند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست.
خاقانی.
نجویند کین تازه دارند مهر
مگر کز روش بازماند سپهر.
نظامی.
کاین روش از راه قضا دور دار
چون تو قضا را بجوی صدهزار.
نظامی.
پای طلب از روش فروماند
می بینم و چاره نیست الاک.
سعدی.
من آدمی بچنین قد و شکل و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
مکن اندر روش قدمها سست
تا بیاری سبوز آب درست.
اوحدی.
زاغی روش کبک دری می آموخت
آن دست نداد و راه خود رفت ز دست.
؟ (از امثال و حکم).
- شکم روش، اسهال. (ناظم الاطباء).
|| خرامیدن و درگذشتن. (از برهان قاطع). طرز و رسم خرامیدن. (ناظم الاطباء):
در این روش که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش.
سعدی.
در این روش که تویی پیش هرکه بازآیی
گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند.
سعدی.
|| سبقت گرفتن. (برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || قضا. (یادداشت مؤلف):
نگردد به کام تو هرگز روش
روش دیگر و تو بدیگر منش.
ابوشکور.
|| مثل و مانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). || (اِ) راهرو میان باغ. (برهان قاطع) (از آنندراج). خیابان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی). معبر. (ناظم الاطباء):
چمنهای آنرا ز نزهت ریاحین
روشهای آنرا ز خوبی صنوبر.
ازرقی (از آنندراج).

روش. [رَ] (ع اِ) سبکی عقل. (از معجم متن اللغه).

روش. (ص) مخفف روشن باشد که از روشنائی است چنانکه گویند «چشم شما روش ». (برهان قاطع). مخفف روشن. چنانکه گویند چش روشی یعنی چشم روشن. (آنندراج). || (حامص) روشنایی: «فرخت بادا روش خنیده گرشاسب هوش ».
(از فرهنگ فارسی معین).
|| صاحب برهان قاطع و فرهنگهای دیگر یکی از معانی این لغت را تندخوی و بد خلق ضبط کرده اند و لیکن باین معنی مصحف زوش با زای معجمه است. (یادداشت مؤلف). رجوع به زوش شود.


شکم

شکم. [ش ِ ک َ] (اِ) اِشکم. بطن و آن جزء از بدن که روده ها در آن واقع شده اند. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ بطن و گوی و تنور از تشبیهات اوست. (آنندراج). قسمتی از تنه که بین قفسه ٔ سینه و لگن قرار دارد و شامل قسمت اعظم دستگاه گوارش و قسمتهایی از دستگاه ادرار است. حد فوقانی آن لبه ٔ تحتانی قفسه ٔ سینه و حجاب حاجز و حد تحتانیش تنگه ٔ فوقانی لگن است. در سطح خارجی شکم و در قسمت وسط سطح قدامی ناف قرار دارد که عبارت از اثر بند ناف است (بند ناف لوله ٔ اسفنجی است که جنین را با جفت در رحم اتصال می دهد). از لحاظ تشریحی شکم را به دوناحیه ٔ فوقانی (اپی گاستر) و تحتانی (هیپو گاستر) تقسیم میکنند. اشکم. (فرهنگ فارسی معین):
سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پُر ماز لبی.
منوچهری.
ماهی در آبگیر دارد جزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم.
منوچهری.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم.
منوچهری.
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
لفت بخورد و کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
طفل را چون شکم به درد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت.
پروین خاتون (از فرهنگ اسدی).
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ایرا که معده گر دارد.
ناصرخسرو.
آفت علم و حکمت است شکم
هرکه را خورد بیش، دانش کم.
سنایی.
شکم هر جا و به هر چیز سیر شود. (کلیله و دمنه).
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون طبل زخمهای گران بر شکم خورد.
خاقانی.
گیر که خود هر دو بار دار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد.
خاقانی.
هر کسی را به قدر خود قدمی است
نان و گرمک نه قوت هر شکمی است
شکمی باید آهنین چون سنگ
کآسیاش از خورش نیاید تنگ.
نظامی.
چون شکم از روی بکن پشتشان
حرف نگه دار ز انگشتشان.
نظامی.
شکم دامن اندرکشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ.
سعدی (بوستان).
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ.
سعدی (گلستان).
ز جور شکم گل کشیدی به پشت.
سعدی (بوستان).
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.
سعدی (بوستان).
گوی شکم بسته ز چوگان شده
گوی یکی بینی و چوگانش ده.
میرخسرو (از آنندراج).
ای که پهلو به شکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.
نظام قاری.
هر توانگر کوشکم بگزید بر سنجاب دی
چون بمرد آن پنبه دزد پاچه در نامرد مرد.
نظام قاری.
پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه ازشکم قاقم. (دیوان نظام قاری ص 134).
شکم از قوت خوش مکن فربه
که شکم خصم و خصم لاغر به.
مکتبی (از امثال و حکم).
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب تبریزی.
کار با عمامه و قطر شکم افتاده ست
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب تبریزی.
- امثال:
برای یک شکم دو منت نکشند، یک شکم و دو منت ! (یادداشت مؤلف).
داغ شکم از داغ عزیزان سخت تر است. (یادداشت مؤلف).
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند، یعنی دنیا جاودان مال حاضران نیست. (یادداشت مؤلف).
شکم به زبان نمی آید (یا) شکم هیچوقت به زبان نمی آید. (امثال و حکم دهخدا).
شکم خالی صفای دل است. (امثال و حکم دهخدا).
شکم درویشان تغار خداست. (امثال و حکم دهخدا).
شکم زیر دست است به هرچه دهندش مست است. (از یادداشت مؤلف).
شکمش میان دست و پایش افتاده است، به مزاح، سخت گرسنه است. (یادداشت مؤلف).
شکم گرسنه آروغ فندقی (شکم خالی و باد فندقی)، با فقر و درویشی کبر و پندار. (امثال و حکم دهخدا).
شکم گرسنه و معشوقه بازی. (امثال و حکم دهخدا).
مثل است این که سر فدای شکم.
شیخ بهایی.
نان گندم شکم فولادی میخواهد. (یادداشت مؤلف).
- از شکم افتادن، کنایه از مردن و از عالم بیرون رفتن. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
- باد شکم، نفخی که در شکم پدید آید. (ناظم الاطباء).
- به شکم رفتن، برروی زمین خزیدن مانند جانوران خزنده. (ناظم الاطباء). رفتاری چون مار. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکم مال رفتن شود.
- به شکم کشیدن، چیزی گران و سنگین را بر شکم گرفته بردن. (یادداشت مؤلف).
- پرشکم، پرخوار. پرخور:
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خمی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ماده ٔ شکم پر شود.
- رفتن شکم، اسهال گرفتن. اسهال داشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکم رفتن و فروشدن شکم شود.
- سنگ بر شکم بستن، رسمی بوده است عرب را که برای تسکین گرسنگی سنگ بر شکم می بسته اند. و امروز کسی را که از خوردن به حد کافی خودداری کند و امساک نماید گویند سنگ بر شکم بسته است. (یادداشت مؤلف):
به جز سنگدل کی کند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ.
سعدی (بوستان).
- شکم از عزا برون آوردن یا درآوردن، چون نادیده ٔ گرسنه شکمی بر خوان منعمی حاضر شود حریفان گویندش که شکم از عزا برآر یعنی سیر خور وشکم را از عزای اطعمه ٔ چرب و شیرین که مدهالعمر ندیده ای برآور. (آنندراج):
زاهد دل از سیاهی شید وریا برآر
یکبارهم چنین شکمی از عزا برآر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اندر این چارشنبه ٔ سوری
شکمی از عزا برون آری.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
چشم بر مرگ یکدگر دارند
که شکم از عزا برون آرند.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
- شکم از گاو قرض کردن، کنایه از پرخوری کردن است.
- شکم اندوده،شکم مالیده:
پشت مالیده ای چو شوشه ٔ زر
شکم اندوده ای به شیر و شکر.
نظامی.
- شکم باز کردن، عبارت از آن است که آدمی بعد از سیر شدن و پر خوردن بند جامه را از هم وامیکند و دست بر شکم می مالد به خیال آنکه زود تحلیل یابد. (آنندراج):
خورد ز خوان کرم تو به ناز
نعمت بسیار و شکم کرده باز.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شکم بچه، شکم کوچک. (یادداشت مؤلف): آخوند یک شکم دارد و یک شکم بچه، یعنی در ضیافتها بسیار خورد. (یادداشت مؤلف).
- شکم برآمدن، بلند شدن شکم بسبب آبستنی. (آنندراج):
شکم برآمده کلک مرا بسان دوات
که شد ز نطفه ٔ مدحش به معنی آبستن.
نصیرای همدانی (از آنندراج).
- شکم بر پشت چسبیدن، کنایه از نهایت لاغر شدن است. (از آنندراج). سخت لاغر و نزار شدن. (از یادداشت مؤلف):
از ریاضت هرکه را بر پشت می چسبد شکم
ناله اش چون چنگ سیرآهنگ می آید برون.
صائب تبریزی (ازآنندراج).
- || کنایه از گرسنه ماندن و چیزی نخوردن است.
- شکم بر زمین نهادن، فرونشستن بر زمین چنانکه شکم بر زمین برسد این حالت در مواشی و حیوانات متحقق میشود نه در آدمی. (آنندراج):
به نیروی او اسب کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم.
فردوسی (از آنندراج).
حلمت اگر به پیش فلک پا درآورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمین شکم.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
گر شکم بر زمین نهند رواست
خنده بر دوش این خران بار است.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- شکم به آب زدن، با تنگدستی در هرچه یافتن اسراف کردن. (یادداشت مؤلف).
- شکم به آب زن، بدمعامله. (ناظم الاطباء).
- || کسی که در داد و ستد افراط کند. (ناظم الاطباء).
- || آنکه هرچه دارد از مال صرف عیش و عشرت و خوردن خود کند به اسراف بی آنکه برای پیری و ناخوشی خود ذخیره ای سازد. (یادداشت مؤلف).
- شکم به آب زنی، اسراف در خرج و خوردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکم به آب زدن و شکم به آب زن شود.
- شکم به شکمش دوختن، کنایه از آرمیدن است با زنی. (از یادداشت مؤلف).
- شکم پرآب، که شکمش آکنده از آب باشد و در این بیت کنایه از کسی است که به بیماری استسقا مبتلا باشد:
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.
مولوی.
- شکم پر کردن، ایکار. (تاج المصادر بیهقی). کنایه از خوردن غذا. خود را سیر کردن:
بلی گفت دزدان تهور کنند
به بازوی مردم شکم پرکنند.
سعدی (بوستان).
- شکم چارپهلو کردن، شکم را از طعام و شراب و جز آن بقدری پر کردن که آماس کرده مربع شود. (ناظم الاطباء). کنایه از پر کردن شکم باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرا). بسیار خوردن. (امثال و حکم دهخدا):
نه فلک بر خوان انعامت به پنج انگشت آز
قرب ده نوبت شکمها چارپهلو کرده اند.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
حرص را گرچه بود علت جوع کلبی
چارپهلو کند از خوان نوال تو شکم.
ابن یمین (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شکم چارسو کردن شود.
- شکم چار (چهار) سو کردن، به افراط خوردن. (امثال و حکم دهخدا):
او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب
کرده شکم چارسو چون شکم حامله.
سنایی (از امثال و حکم).
رجوع به ترکیب شکم چارپهلو کردن شود.
- شکم چرب کردن، به خود نویدو وعده ٔ خوردنیی لذیذ و گوارا دادن. (امثال و حکم دهخدا).
- || خوردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکم در خویش (یا خویشتن) دزدیدن، کنایه از ترسیدن است. (غیاث) (آنندراج):
ز بس خونریز شد بیباک من با خنجر مژگان
نگین از نام او ترسد شکم در خویشتن دزدد.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شکم دزدیدن شود.
- شکم دزدیدن، شکم در خویش دزدیدن. کنایه از ترسیدن است. (از آنندراج):
به میخانه نهیت نهد چون قدم
حباب قدح دزدد ازمی شکم.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شکم در خویش دزدیدن شود.
- شکم را صابون زدن، به خود وعده ٔ خوش که غالباً به حصول نمی پیوندد دادن. اشتها صاف کردن برای چیزی. (یادداشت مؤلف).
- || خود را آماده ٔ خوردن غذایی کردن مخصوصاً در مهمانی. (یادداشت مؤلف).
- شکم رفتن، دل پیچه. پیچاک شکم: و ایدون گویند که یک هفته شکمش همی رفت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- شکم زبرین، محل آلتهای دم زدن باشد که بر بالای حجاب نهاده است. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- شکم طبله کردن، شکم انبان کردن وانباشتن. پرخوری کردن. حرص در خوردن ورزیدن بدان حدکه شکم بزرگ شود:
وگر خودپرستی شکم طبله کن
در خانه ٔ این و آن قبله کن.
سعدی (بوستان).
- شکم فروشدن، به بیماری اسهال مبتلا گشتن. (یادداشت مؤلف): فرعون بترسید [از اژدها] و از تخت فرودآمد و زیر تخت اندرشد و شکمش فروشد از بیم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
رجوع به ترکیب شکم رفتن شود.
- شکم کسی را سفره کردن، کنایه از کشتن او. (یادداشت مؤلف). شکم او را پاره کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکم کسی گوشت نو بالا آورده بودن، پس از فقر کمی غنی شده بر دعوی افزوده بودن. (یادداشت مؤلف).
- شکم کوچولو، شکم کوچک. آنکه شکم خرد دارد. (یادداشت مؤلف).
- || آنکه کم خورد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ شکم کوچک شود.
- شکم مال رفتن، مانند مار رفتن بر شکم. خزیدن. خزیدن به روی سینه و شکم. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکم مالان شود.
- شکم ناف سفره کردن، کنایه از پر خوردن. (آنندراج):
روی چون در مصاف سفره کند
شکم خویش ناف سفره کند.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
- کوچک شکم، که شکمی خرد دارد:
سراسرشکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم.
سعدی (بوستان).
- یک روده ٔ راست در شکم نداشتن، بمزاح یا طعن، همیشه دروغ گفتن. (امثال و حکم دهخدا).
- یک شکم (شکمی)، به اندازه ٔ سیر شدن یک بار. (یادداشت مؤلف):
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست.
نظامی.
- یک شکم سیر از چیزی خوردن، به اندازه ٔ سیر شدن یکبار از آن چیز خوردن. (یادداشت مؤلف):
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم بیش زآن شکار نخورد.
سنایی.
|| معده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). || اندرون از هر چیزی. (از ناظم الاطباء). توسعاً، جوف.درون. اندرون. داخل. دل: در شکم خاک. (از یادداشت مؤلف):
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هر یک در چون قار.
منوچهری.
- شکم ران، اندرون ران و طرف انسی ران. (ناظم الاطباء).
|| قسمت برآمده یا پیش آمده ٔ ظرفی یا چیزی: شکم سماور. شکم چراغ. شکم کوزه. شکم برنی. (یادداشت مؤلف).
- شکم انگشت، جزء برجسته ٔ گوشتین انگشت. (یادداشت مؤلف).
- شکم خم، آن قسمت ازخم که قطر بیشتری دارد. جزء برجسته ٔ خم. (یادداشت مؤلف).
- شکم قرابه، قسمت برجسته و قطور قرابه و صراحی. (یادداشت مؤلف).
- شکم کف، کف دست. (ناظم الاطباء).
|| حمل. آبستنی. (یادداشت مؤلف):
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید
زمانه صوت سؤال و جواب آری را.
انوری.
|| بار و کرت زایش. هر بار زاییدن. بارداری: تا حالا پنج شکم زاییده است. (یادداشت مؤلف). || در بازی الک دولک و بعضی بازیهای دیگر فرد فرضی باشد که برای کمبود عده فرض شود و یک تن به جای دو تن بازی کند و این فرد را دوشکمه گویند. (یادداشت مؤلف).

شکم. [ش ِ ک َ] (ع اِ) نقاب. (منتهی الارب).

شکم. [ش َ ک َ] (ع مص) گرسنه گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


شکم رو

شکم رو. [ش ِ ک َ رَ] (اِ مرکب) شکم روش. اسهال. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شکم روش و اسهال شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

شکم روش

اسهال، بیرون روی، پیچاک شکم

فرهنگ معین

شکم روش

(~. رَ وِ) (اِمر.) دفع مواد دفعی از روده به صورت مایع و مخلوط با ترشحات نسج پوششی روده به دفعات زیاد در شبانه - روز.

حل جدول

شکم روش

اسهال

فرهنگ عمید

شکم روش

اسهال


شکم

(زیست‌شناسی) قسمت میانی بدن جانوران که معده، روده‌ها، کبد و چند عضو دیگر در آن قرار دارد،
(زیست‌شناسی) [مجاز] معده،
(زیست‌شناسی) [مجاز] دستگاه گوارش،
(زیست‌شناسی) بخش عقبی بدن حشرات و بندپایان،
[مجاز] نوبت زایمان،
وعده (غذا): یک شکم جوجه کباب،
[مجاز] درون،
شکم چارپهلو کردن: [قدیمی، مجاز] پرخوردن به‌حدی که شکم بزرگ و چهارگوش شود،

تعبیر خواب

شکم

اگر بیند که از شکم فرزند بیرون آمد، دلیل که ازنسل وی فرزندی اید که اهل بیت او را حشمت بیفزاید. اگر بر شکم خود موی بیند، وام دار گردد. اگر بیند از شکم خود موی بسترد، دلیل وام را بگذارد. اگر بیند سوراخی در شکم داشت، دلیل که عیالان مال او را بخورند. - جابر مغربی

معادل ابجد

شکم روش

866

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری