معنی شکل

فرهنگ معین

شکل

(شَ) [ع.] (مص ل.) پوشیده شدن امری.

صورت، چهره، پیکر، نظیر، مانند، حالت، وضع، کیفیت، ترکیب و ساختار بیرونی چیزی. [خوانش: (شَ یا ش) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

شکل

مثل، مانند، شبیه، نظیر،
صورت کسی یا چیزی، چهره، صورت،
حالت، وضع،

در عروض، اجتماع خبن و کف، چنان‌که از مستفعلن حرف دوم و هفتم را ساقط کنند و متفعل بماند و مفاعل به‌ جایش بیاورند،
(اسم مصدر) قرار دادن اعراب و حرکت در کلمات،

حل جدول

شکل

ریخت

چهره و ریخت

چهره و صورت

مترادف و متضاد زبان فارسی

شکل

چهره، رخسار، روی، صورت، ساخت، فرم، قالب، هیئت، هیکل، طرز، گونه، وجه، وضع، تصویر، نقش، شبه، مانند، مثل

فارسی به انگلیسی

شکل‌

Bar, Fashion, Figure, Form, Guise, Likeness, Shape, Shekel, Variant

فارسی به ترکی

شکل‬

biçim, şekil

عربی به فارسی

شکل

شکل , ریخت , ترکیب , تصویر , وجه , روش , طریقه , برگه , ورقه , فرم , تشکیل دادن , ساختن , بشکل دراوردن , قالب کردن , پروردن , شکل گرفتن , سرشتن , فراگرفتن , چرده , رنگ , ظاهر , نما , صورت , هیلت , منظر , شکل دادن

تشکیل دادن , تاسیس کردن , ترکیب کردن , رسمی کردن

گویش مازندرانی

شکل

قیافه – هیبت

فرهنگ فارسی آزاد

شکل

شَکْل، صورت- هیئت- مثل- شبیه- شبه، مناسب و موافق- مذهب- عقیده- ناز و غمزه خانمها (جمع: اَشکال- شُکُول)،

شِکْل، مِثل- شبیه- ناز و غمزه،

فارسی به ایتالیایی

شکل

figura

versione

forma

فارسی به آلمانی

شکل

Abbilden, Abbildung (f), Bild (n), Ebenbild (n), Form

لغت نامه دهخدا

شکل

شکل. [ش َ ک َ / ش َ ک ْ] (اِخ) ابن حمید عیسی. صحابی است و پسرش وشیتربن شکل محدث و اسماء بنت شکل صحابیه و در همه به سکون کاف نیز روایت شده است. (منتهی الارب).

شکل. [ش َ ک َ] (اِخ) نام پدر بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).

شکل. [ش َ] (ع اِ) مانند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ص 62) (زمخشری). شبه. مثل. (از اقرب الموارد). || همانندی. (از اقرب الموارد). || هر چیز صالح وموافق. تقول: هذا من هوای و من شکلی، این موافق میل و صلاح من است. || کار مختلف و مشتبه. ج، اَشکال. || سیرت و صورت چیزی خواه محسوس باشد و یا موهوم. ج، اشکال، شُکول. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سیرت.مذهب. (منتهی الارب) (آنندراج). || گیاهی است به رنگ زرد و سرخ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زیوری از مروارید یااز مروارید و سیم که زنان در گوش کنند. ج، اشکال. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ناز. غنج. دلال. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناز. (از منتهی الارب) (آنندراج). ناز و دلال زن. (از اقرب الموارد). غنج. ناز. (مهذب الاسماء). || عشقبازی زن. (از اقرب الموارد). || مرض الشکل، بیماریی است که در آن اندام بدن از صورت طبیعی خودبیرون می آید و در کار آن اندام خلل پیدا می شود، چنانکه اندام های راست کج شوند مانند استخوان ساق یا اندام های کج راست گردند مانند استخوان سینه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به کشاف و ماده ٔ مرض شود. || (اصطلاح عروض) نوعی از تصرف میان خبن و کف که حرف دوم و حرف هفتم ساکن را بیفکنند و در فاعلاتن، فعلات ُ گویند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انداختن حرف دوم و هفتم از فاعلاتن را گویند که فعلات ُ بماند. (از تعریفات جرجانی). اجتماع خبن و کف است در فاعلاتن تا فعلات ُ شود به ضم تاء که الف به خبن و نون به کف می افتد و فَعِلات ُ میماند. (المعجم ص 37). || (اصطلاح عرفان) وجود حق تعالی را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). || (اصطلاح منطق) هیأت به دست آمده از وضع حد وسط در یکی از دو طرف صغری و کبری (موضوع و محمول) است که آنرا شکل قیاس یا قیاسی نیز مینامند. و رجوع به ترکیب شکل بدیهی الانتاج در ذیل همین ماده و همین معنی شود.
- شکل بدیهی الانتاج، آن است که حد اوسط در صغری محمول باشد و در کبری موضوع، به شرط آنکه صغری موجبه باشد خواه کلیه خواه جزئیه، و کبری کلیه باشد خواه موجبه باشد خواه سالبه. بدان که شکل مرکب باشد از دو قضیه و قضیه به معنی جمله است پس قضیه ٔ اول را صغری گویند و قضیه ٔ دوم را کبری نامند. لفظ مکرر که در آخر صغری و وسط کبری واقع شود آنرا حد اوسط گویند، چون حد اوسط را دو رکنی از شکل نتیجه حاصل آید و موضوع به معنی مبتدا است و محمول به معنی خبر و شکل بدیهی الانتاج شکل اول باشد از اشکال اربعه. مثال شکل اول یعنی شکل بدیهی الانتاج: کل انسان حیوان، و کل حیوان جسم، و نتیجه این است: کل انسان جسم.و مثال شکل ثانی: کل انسان حیوان و لا شی ٔ من الحجر بحیوان، و نتیجه این است: لا شی ٔ من الانسان بحجر. مثال شکل ثالث: کل انسان حیوان و کل انسان ضاحک، و نتیجه این است: و بعض الحیوان ضاحک. مثال شکل رابع: کل انسان حیوان، و کل ناطق انسان، و نتیجه اش این است: بعض الحیوان ناطق. (غیاث) (آنندراج).
- شکل طبیعی، اشکال اجسام که بر حسب طبیعت خود دارند در مقابل شکل و اشکال قسری که بوسیله ٔ قسر قاسری پدید آمده باشند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
- شکل قسری، شکل طبیعی. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی). رجوع به ترکیب شکل طبیعی شود.
- شکل قیاس یا قیاسی، عبارت از هیأتی است که از وضع حد وسط در یکی از دو طرف موضوع و محمول «صغری و کبری » قیاس حاصل میشود و از این راه چهار شکل پدید می آید که اشکال اربعه ٔ معروف باشد. به عبارت دیگر شکل قیاس عبارت از هیأت خاصی است که در اثر ترکیب چند مقدمه با یکدیگر حاصل میشود و بر حسب ترکیب و چگونگی وضع حد وسط اشکال قیاس مختلف میشود، چه آنکه ممکن است حد وسط محمول در صغری و کبری هر دو باشد و بالعکس و یا موضوع در کبری و محمول در صغری باشد و بالعکس و در هر حال بواسطه ٔ اوضاع خاص حد وسط اشکال اربعه بوجود می آید. ترتیب حصول اشکال اربعه را در این ابیات میتوان خلاصه کرد:
اوسط اگر حمل یافت در بر صغری و باز
وضع به کبری گرفت شکل نخستین شمار
حمل به هر دو دوم وضع به هر دوسوم
رابع اشکال را عکس نخستین شمار.
؟
(از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی و فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
و رجوع به ترکیب شکلهای چهارگانه ٔقیاس شود.
- شکلهای چهارگانه ٔ قیاس، اگر محمول در صغری و موضوع در کبری باشد شکل چهارم، و اگر موضوع در هر دو باشد شکل دوم، و اگر محمول در هر دو باشد شکل سوم نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکل قیاس یا قیاسی شود.
|| (اصطلاح منطق) گاه شکل اطلاق می شود به خود قیاس به اعتبار اشتمال آن به هیأت شکل قیاسی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح رمل) آن هیأتی است دارای چهار مرتبه ٔ حاصله از اجتماع افراد و ازواج یا از اجتماع یکی از آن دو؛ و مرتبه ٔ اول از این مراتب آتش باشد و دوم باد و سوم آب و چهارم خاک. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همان مأخذشود. || چهره. صورت. روی. سیما. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || هیأت. هیکل. ترکیب. (ناظم الاطباء). صورت. (یادداشت مؤلف). هیأت. (مفاتیح). ریخت. ترکیب. هیأتی که جسم را پیدا شود به سبب احاطه ٔ حد. (یادداشت مؤلف):
شکل نهنگ دارد دل را همی شخاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
تو از معنی همان بینی که از بستان جانپرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
ناصرخسرو.
گلهای معانی شکفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد.
مسعودسعد.
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مار است و آنجا شکلش اژدرها.
سنایی.
شکل نظامی که خیال من است
جانور از سحر حلال من است.
نظامی.
من آدمی به چنین قد و شکل و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
شاهد آیینه ست و هر کس را که شکل خوب نیست
گو نگه زنهار در آیینه ٔ روشن مکن.
سعدی.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه به شکل شیرین شوراز جهان برآری.
سعدی.
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی.
- پاکیزه شکل، زیباصورت. که هیأت و ظاهری زیبا دارد:
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه رویست و پاکیزه شکل.
(بوستان).
- سرداب شکل، سرداب گونه. سرداب مانند: جمعی برزگران را حاضر و زمین را شکافته سرداب شکلی یافتند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 22).
- نیست شکل، نیست صورت. که بصورت عدم باشد:
نک جهان نیست شکل هست ذات
وآن جهان هست شکل بی ثبات.
مولوی.
|| تصویر. (ناظم الاطباء):
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا می گریزم.
خاقانی.
طوطی هر آن سخن که بگوید ز برکند
هرگه که شکل خویش ببیند درآینه.
خاقانی.
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
(بوستان).
- امثال:
شکلش را به درِ خلا بکشند آفتابه رم میکند، زشتی هول است. (امثال و حکم دهخدا).
- شکل طغرایی، به صورت خط طغرایی:
از تن و دل چون کنی نون و القلم
نزد شحنه شکل طغرایی فرست.
خاقانی.
رجوع به طغرا و طغرایی شود.
- شکل کشیدن، رسم کردن تصویر و شکل.
|| نقش. || نقشه. (ناظم الاطباء): چون از این فصل فراغ افتد وصف پارس و کورتها و شهرها و آب و هوای آن و شکلهای آن کرده آید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 8). || قسم. نوع. جنس. (ناظم الاطباء). صورت. نوع. جنس. طور. گونه. گون. (یادداشت مؤلف).
- شکل در شکل، گونه گون. نوع به نوع. باانواع... با نقش ها و نقشه های مختلف:
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| پیکر. کالبد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح هندسی) چیزی که فروگرفته باشد آنرا حدی چون دایره و کره، یاحدودی چون مربع، مستطیل و متوازی السطوح. (از یادداشت مؤلف). نگاره. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). عبارت از هیأتی است که از احاطه ٔ یک یا چند حد بوجود می آید و از مقوله ٔ کیف است و کاملترین اشکال طبیعی شکل کری است و تنها شکل طبیعی همان شکل کری می باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی).شکل یکی از کیفیات مخصوصه به کمیات است و در تعریف آن گفته اند: «الشکل هیاءه حاصله فی المقدار او المتقدر من جهه احاطه حد او حدود». (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
- شکل بر دایره، آن راست پهلو که بیرون از دایره بودو هر ضلعی از آن ِ او مماس بود آن دایره را. (از التفهیم ص 16).
- شکل بسیط، شکل ساده:
سه خط چون کرد بر مرکز محیطی
به جسم آماده شد شکل بسیطی.
نظامی.
- شکل تربیع، مربع و چهارگوشه. (ناظم الاطباء).
- شکل حماری، (اصطلاح هندسه) به مثلثی اطلاق میشود که مجموع دو ضلع آن از ضلع سوم درازتر باشد، و وجه تسمیه ٔ آن به سبب ظهور آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
- شکل دواری، دایره.مدور. (از ناظم الاطباء).
- شکل عروس (عروسی)، (اصطلاح هندسه) به مثلثی اطلاق میشود که قائم الزاویه باشد و مربع وتر زاویه ٔ قائمه ٔ آن برابر باشد با مربع دو ضلع دیگر آن و این نامگذاری به سبب زیبایی و تناسب شکل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شکلی است برای اثبات این مطلوب که هر دو مربع ضلعین قائمه مساوی و مربع وتر این قائمه باشد و این شکل را از آن عروس نام کردند که عروس در لغت به معنی کثرت مال است پس این شکل نیز کثیرالنفع است، مانندکثرت مال یا اینکه به حجله ٔ عروس این شکل مشابهت دارد چه به محض تشکل و چه به اقتضای انواع محاسن. (از آنندراج):
چو علم هندسه حس قبول دریابد
کنند شکل حماری بدل به شکل عروس.
میر محمد افضل (از آنندراج).
- شکل مأمون، شکل خاص در هندسه. (آنندراج):
وگر دیدی مرا عاجز نگشتی
دو اقلیدس به پنجم شکل مأمون.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب شکل مأمونی شود.
- شکل مأمونی، آن است که دو زاویه ای که بر قاعده ٔ مثلث متساوی الساقین است، برابر باشند و نیز دو زاویه ای که در زیر قاعده تشکیل میشوند (در صورتی که دو ساق را خارج کنیم) با هم برابر باشند. و این شکل را به مأمون خلیفه ٔ عباسی نسبت داده اند؛ از این رو که وی آن شکل را به آستین برخی از جامه هایش افزود چون از آن خوشش آمده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب شکل مأمون شود.
- شکل متوازی، دو خط برابر و مقابل هم. (ناظم الاطباء).
- شکل مغنی، شکل مثلثی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و ماده ٔ مغنی شود.
- شکل هندسی، خطوط، سطوح و احجام مربوط به علم هندسه.
|| رسم. طریقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طریق. (آنندراج). || طور و طرز. روش. (ناظم الاطباء). ترتیب. وضع. کیفیت. چگونگی. (یادداشت مؤلف): راهزاد چون شکل کار بدید نامه ای نبشت با پرویز که لشکر روم بسیارند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 105). از آنجا با سواری چند مجهول وار رفت تا شکل کار و لشکر بیند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 70). هر کس شکل و مبانی خیرات و مجاری صدقات او دیده... داند که علو همت او... تا چه حد بوده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13). || دستور. || نمایش. || مشابهت. مانندگی. (ناظم الاطباء).

شکل. [ش ُ ک ُ] (ع اِ) ج ِ شکال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شکال شود.

شکل. [ش ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اَشکَل و شَکلاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اشکل و شکلاء شود.

شکل. [ش ِ] (ع اِ) مانند. شبه. مثل. (ناظم الاطباء). مانند. (از منتهی الارب). || ناز. غنج. دلال. (ناظم الاطباء): امراءه ذات شکل، زن صاحب ناز و غنج و دلال و کرشمه. (از منتهی الارب). ناز و به این معنی به فتح نیز آمده. (آنندراج). و رجوع به شَکل شود.

شکل. [ش َ ک َ] (ع مص) ناز کردن و کرشمه نمودن زن. || سپید شدن تهیگاه گوسپند. || سرخ و سپید شدن چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

شکل. [ش َ] (ع مص) پوشیده شدن کاری و مشتبه شدن. || رسیدن بعض انگور و یا سیاه گردیدن و به پختن درآمدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). || مقید به نقطه و اعراب گردانیدن کتاب و واضح و پیدا گردانیدن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نقطه و عجم بر زدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). خجک و حرکت نهادن کتابت را. ذبر. (یادداشت مؤلف). || شکال را میان تصدیر وتنگ شتر بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شکال بستن پای ستور را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). شکال بر اسب نهادن. (المصادر زوزنی). شکال بر اسب و مرغ نهادن. (تاج المصادر بیهقی).

فارسی به عربی

شکل

تشکیل، رتبه، رقم، شکل، صوره، مظهر، وسام

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

شکل

ریخت، نگاره، آرایه

فرهنگ فارسی هوشیار

شکل

مانند، سیرت و صورت چیزی، نظیر چهره و صورت و روی و سیما

معادل ابجد

شکل

350

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری