معنی شهر سوخته

لغت نامه دهخدا

شهر سوخته

شهر سوخته. [ش َ رِ ت ِ] (اِخ) نام محلی کنار راه دوراهی حرمک به زابل میان تاسوکی و لوتک در 72500 گزی دوراه حرمک. (یادداشت مؤلف).


سوخته

سوخته.[ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) هر چیز که آتش در آن افتاده باشد. (برهان). هر چیز آتش گرفته. هر چیز که آتش درآن افتاده باشد. محروق. (ناظم الاطباء):
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده بتابوت و زنبر.
رودکی.
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.
کسایی.
عقیق از شبه آتش افروخته
شبه گشته ز آتش سیه سوخته.
نظامی.
|| تافته. سخت تشنه:
تشنه ٔ سوخته بر چشمه ٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
سعدی.
|| شخصی که او را دردی و مصیبتی رسیده باشد. (برهان). رنج و آزار و محنت رسیده. (ناظم الاطباء). بی بهره. بی طالع:
مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست.
اسدی.
امروز در این دور دریغی نخورد هیچ
از عدل تو یک سوخته، بر عدل عمر بر.
سنایی.
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشائید.
خاقانی.
دشمنان را که چنین سوخته دارندم دوست
راه بدهید و بروی همه در بگشائید.
خاقانی.
دانی که آه سوختگان را اثر بود
مگذار ناله ای که برآید ز سینه ای.
سعدی.
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی.
سعدی.
|| نانی است که خمیر آنرا به آب پیاز کنند. (ذیل تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511 و چ فیاض ص 502): مرغان گردانیدن گرفتند و آنچه لازم روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). || سنجیده. (برهان). جامه ٔ سنجیده ٔ موزون. (غیاث اللغات).سخته. (فرهنگ رشیدی). سنجیده و وزن شده. (ناظم الاطباء). || (اِ) جامه ٔ سوخته که بر آن از سنگ و چقماق آتش گیرند. (غیاث اللغات). لته و رکوی سوخته که آتش از آتش زنه گیرند و به عربی حراقه خوانند. (برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). پنبه و لته که آتش در آن گیرند و به عربی حراق گویند. (فرهنگ رشیدی): و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که از او روشنایی یابند. (نوروزنامه).
نیست هیزم تا برانم پیش او
حشمت چقماق و سنگ و سوخته.
سوزنی.
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
یا سوخته تر باشد یا زند شکسته.
سوزنی.
|| آنکه جگرش از حرارت فاسد شده باشد. (برهان). کسی که در جگر وی التهاب بود. (ناظم الاطباء). || اسیر و درمانده:
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی.
|| (اِ) ثفل شراب که بعد از فشردن بدور اندازند. (برهان) (ناظم الاطباء). درد هر چیز و فضله. || (ن مف) مست. (ناظم الاطباء). || در ولایت روم مردم طالب علم را سوخته میگویند. (برهان) (از غیاث اللغات). طالب علم. (ناظم الاطباء).
- تخم سوخته، تخم فاسدشده. دانه ٔ بی اثر بیفایده:
نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هرچند تخم سوخته در خاک کرده ایم.
صائب.
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان در خاک.
صائب.
- جگرسوخته، محنت دیده. مصیبت رسیده:
خام پندار سوخته جگران
در هوس پختن وصال توایم.
خاقانی.
مادر آمد چو سوخته جگری
وز میان گم شده چنان پسری.
نظامی.
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند.
سعدی.
- دل سوخته، درددیده. رنج کشیده.عاشق:
خوش بود ناله ٔ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی.
گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بکنند.
سعدی.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره ٔ غرا که تو داری.
سعدی.
- گنج سوخته، نام گنج پنجم از جمله ٔ هشت گنج خسروپرویز که گنج افراسیاب، گنج بادآورد، گنج خضرا، دیبه خسروی، گنج سوخته، گنج شادآورد، گنج عروس و گنج بار باشد. (برهان). نام گنجی است از گنجهای خسروپرویز. (غیاث اللغات):
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته.
فردوسی.
- سوخته بید، ذغال بید که در پالودن و تصفیه بکار بوده است:
ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون
تا چند بارم اشک خون گر راوق افشان نیستم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 454).
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
خاقانی.
رجوع به سوخته بید شود.
- سوخته ٔ تریاک، تفاله ٔ تریاک کشیده شده.
- سوخته ٔ تنباکو، تنباکوی کشیده شده.
- سوخته جان، مصیبت دیده. ستمدیده:
ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی.
خاقانی.
- سوخته چیزی بودن، فریفته، اسیر، عاشق، واله، شیدای او بودن:
سینه ٔ خاقانی است سوخته ٔ عشق او
او بجفا میدهد سوختگان را بباد.
خاقانی.
اندر دل سنگ اگرنشان جویی
هم سوخته ٔ هوای او بینی.
خاقانی.
بده قرضه کمکی تا عطات پندارم
مگو که سوخته ٔ من چه خام پندار است.
خاقانی.
نقل است که صادق روزی تنها در راهی میرفت اﷲاﷲ میگفت، سوخته ای بر عقب او میرفت و بر موافقت او اﷲاﷲ میگفت. (تذکره الاولیای عطار).
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
سعدی.
- سوخته ٔ گرم رو:
عشق توأم پوستین گر بدرد گو بدر
سوخته ٔ گرم رو تا چکند پوستین.
خاقانی.
- سوخته خرمن، آنکه هستی از دست داده:
بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم
کای سوخته خرمن گو آخر ز چه غمگینی.
سعدی.
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 631).
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست.
سعدی.
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم.
حافظ.
- سوخته دامان، دامان آتش گرفته:
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چه کنم.
خاقانی.
- سوخته طالع، بدبخت. بداقبال. بی ستاره.
- سوخته طلب، طلب لاوصول یا صعب الوصول.
- سوخته ٔ کسی بودن، سخت دوستار او بودن: حره ٔ ختلی عمتش که خود سوخته ٔ او بود. (تاریخ بیهقی).
- سوخته مغز، مغز فاسدشده:
جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را بخویشتن شیطان.
فرخی.


زبان سوخته

زبان سوخته. [زَ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) کنایه از پشیمان شده. زیان دیده. آسیب دیده. لب سوخته. دل سوخته. دماغ سوخته:
زبان سوخته دشمنش چون چراغ.
نظامی.


سیم سوخته

سیم سوخته. [م ِ ت َ / ت ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نقره ٔ سوخته را گویند همچو مس سوخته و آهن سوخته و مانند آن. || کنایه از نقره ٔ پاک و خالص و نرم. (برهان).


دست سوخته

دست سوخته. [دَ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) سوخته دست. آسیب به دست رسیده. رنج سوختن دست کشیده:
ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی.
خاقانی.


درون سوخته

درون سوخته. [دَ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) سوخته درون. آنکه دل او سوخته باشد. گرفتار اندوه و تاثر شدید. دلسوخته:
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی.
سعدی.


ساقری سوخته

ساقری سوخته. [ت َ / ت ِ] (اِ مرکب) قسمی چرم گرانبها.سختیان. پرنداخ. کیمخت. رجوع به ساغری سوخته شود.

حل جدول

شهر سوخته

از آثار تاریخی زابل

فرهنگ عمید

سوخته

چیزی که آتش در آن افتاده، آتش‌گرفته،
[مجاز] محنت‌کشیده و آزاردیده،
(اسم، صفت) [مجاز] کسی که عشق و سوزی داشته باشد،
(اسم) جسمی سیاه‌رنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع می‌شود وبعد آن‌را تبدیل به شیره می‌کنند،
(اسم) [قدیمی] از گنج‌های خسروپرویز: دگر گنج کش خواندی سوخته / کزآن گنج بُود کشور افروخته (فردوسی: ۸/۲۹۷)،
[مجاز] پررنگ، تیره،

فرهنگ فارسی هوشیار

نیم سوخته

(صفت) آنچه کخ کاملا سوخته نباشد: ((هیزم نیم سوخته))، قطعه ای از پارچه سوخته.


سوخته

(اسم) هر چیز آتش گرفته محترق، آزار کشیده محنت رسیده (از حوادث دوران عشق)، لته ورکوی آتش گرفته که بدان آتش از آتش زنه گیرند حراقه، (در عثمانی) طالب علم جمع: سوختگان، محترق سوختنن، ثفل شراب.


سوخته دلی

کیفیت و حالت سوخته دل.

فرهنگ معین

سوخته

هر چیز آتش گرفته، محترق، مجازاً آزار کشیده، محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق. [خوانش: (سُ خْ تِ) (ص مف.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

سوخته

آتش‌گرفته، خاکسترشده، گداخته، محترق، بربادرفته، باخته، ناکام، محنت‌کشیده، زجرکشیده، شیفته، شیدا، عاشق، سوخته‌جان، سوخته‌دل، عطش‌زده، خشک، بی‌آب (زمین و) 01 شیره، شیره تریاک، جرم‌تریاک، آفتاب‌زده، تیره

گویش مازندرانی

سوخته

تفاله ی تریاک کشیده شده در وافور که در طب سنتی برای رفع سرماخوردگی...

معادل ابجد

شهر سوخته

1576

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری