معنی شباهنگام

لغت نامه دهخدا

شباهنگام

شباهنگام. [ش َ هََ / هَِ] (اِ مرکب، ق مرکب) شبان هنگام. وقت شب. عشاء. (مقدمه ٔ التفهیم ص قسط). در شب. هنگام و وقت شب. (ناظم الاطباء): شباهنگام نو پدید آید به اول ماه. (التفهیم). پدید آیند به مغرب شباهنگام. (التفهیم).
شباهنگام کآهوی ختن کرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.
نظامی.
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه.
نظامی.
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت.
نظامی.


شب تازی

شب تازی. [ش َ] (حامص مرکب) شب تاز. شبیخون و تاخت ناگهانی شباهنگام بر دشمن. (ناظم الاطباء).


ختن گرد

ختن گرد. [خ ُ ت َ گ َ] (نف مرکب) وصف آهو است و آهوی ختن گرد آهویی است که مشک را از نافه ٔ او گیرند. کنایه از روز است:
شباهنگام کآهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.
نظامی.


شب کار

شب کار. [ش َ] (ص مرکب) کسی که در شب کار کند. کارگر شب کار. || در تداول عامه، لوطی. || زن که تن به بدکاری داده باشد و بدکاری کند. زن که شباهنگام با بیگانه خسبد. که همبستر مردی بیگانه شود.


شب هنگام

شب هنگام. [ش َ هََ] (اِ مرکب، ق مرکب) شباهنگام. در وقت شب. در شب. (از ناظم الاطباء): شب هنگامی در فلان شارع میگذشتم ناگاه کمندی در گردن من افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 97).
به پایان آمد این هنگامه کآنک روز عالم شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش.
خاقانی.


یطق

یطق. [ی َ طَ] (معرب، اِ) کلمه ای است معرب که به معنی گروهی از سپاهیان که خیمه ٔ ملک را شباهنگام در سفر حمایت کنند استعمال شده است. ابن مطروح گوید:
ملک الملاح تری العیو-
ن علیه دائره یطق
و مخیم بین الضلو-
ع و فی الفؤاد له سبق.
ابن خلکان کلمه ٔ مزبور را چنین تفسیر کرده است، لکن اصل آن یاطاغ است و آن لفظی ترکی است. (از تاج العروس).یتاق. یطاق.


حمالةالحطب

حمالهالحطب. [ح َ م ْ ما ل َتُل ْ ح َ طَ] (اِخ) خواهر ابوسفیان بن حرب اموی و زوجه ٔ ابولهب است، مکنی به ام جمیل. وی کمال بغض و عداوت نسبت بحضرت رسول داشته شباهنگام در معبر آن جناب خار و خسک میریخت، چنانکه در قرآن مجید یادآوری این مطلب شده. در زبان عرب حطب کنایه از سخنان پوچ و بی اساس می باشد و رطب و یابس بافتن را گویند و همین معنی نیز با حمالهالحطب بی مناسبت نیست. (قاموس الاعلام).


فرتوت

فرتوت. [ف َ] (ص) پیر سالخورده و خرف شده و ازکاررفته را گویند. (برهان). خرف. (فرهنگ اسدی). فرتود. در کردی فُرتوته به معنی عجوزه. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
جهانی شده فرتوت چو پاغنده سروگیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش.
بوشعیب.
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک.
فردوسی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
وز آن فرزند زادن شد سترون.
منوچهری.
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.
لبیبی.
ز بوی گل و سنبل و ارغوان
همی گشت فرتوت از سر جوان.
اسدی.
ای گنبد گردنده ٔ بی روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا.
ناصرخسرو.
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت.
نظامی.
آن یکی میگفت بیکاری مگر
یا شدی فرتوت و عقلت شد ز سر؟
مولوی.
کس از من نداند در این شیوه به
نبینی که فرتوت شد پیر ده.
سعدی (بوستان).
- فرتوت سال، ضعیف شده و ازکارافتاده از پیری. (ناظم الاطباء).
- فرتوت سر، به مجاز، کم خرد. آن که عقلش را از دست دهد:
مشعبد جهانی است فرتوت سر
کند کار دیگر، نماید دگر.
جوینی.
- فرتوت شدگی، پیرشدگی و ازکاررفتگی از پیری. (ناظم الاطباء).


عنقا

عنقا. [ع َ] (اِخ) همان عنقاء است که در تداول فارسی زبانان همزه ٔ آن مانند سایر الفهای ممدود، به تلفظ درنیاید. سیمرغ. اشترکا. عنقای مغرب. عنقای مغربی. رجوع به عَنْقاء شود:
بسان مخلب عنقا پدیدشد ز افق
و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا.
منوچهری.
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش نه عنقا.
ناصرخسرو.
رستم چرا نخواند بروز مرگ
آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 167).
خرسندمشو به نام بی معنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
ناصرخسرو.
از چتر تو سایه ٔ همای افتد
وز گرد سپاه سایه ٔ عنقا.
مسعودسعد.
گرچه عنقا را نگیرد هیچ باز صیدگیر
باز کز دست تو پرد صید او عنقا بود.
امیرمعزی.
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی.
؟ (از کلیله و دمنه).
گرچه شد ز اهل روزگار جدا
چه کم است آخر از مگس عنقا.
سنایی.
ز گرد راه چوعنقا به آشیانه ٔ باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز.
سوزنی.
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید.
انوری.
ملک به کام کی شود تا نرسد بحکم او
عنقا دایه کی شود نا نرسد بزال زر.
مجیر بیلقانی.
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن.
خاقانی.
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید.
خاقانی.
وگر عنقایی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر
که چون بی قاف شد عنقا عنا گردد ز نادانی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 424).
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه بماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
ظهیرفاریابی (دیوان ص 66).
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
بتنهایی چو عنقا خو گرفتم.
نظامی.
به بازچتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد.
نظامی.
برون رفت و روی از جهان درکشید
چو عنقا شداز بزم شه ناپدید.
نظامی.
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمگی افراشتی.
مولوی.
وصف بازان را شنیده در زمان
گفته من عنقای وقتم بیگمان.
مولوی.
نباشد محرم عنقا مگس.
مولوی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
ولیکن ترا صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی.
سعدی.
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را.
سعدی.
یافت عنقا ز عزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری.
اوحدی.
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه.
حافظ.
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است دام را.
حافظ.
من و اندیشه ٔ مدح تو بادا زین هوس شرمم
چنان پرد مگس جایی که ریزد بال و پر عنقا.
هاتف.
- خود را عنقا کردن، کنایه از گم شدن و ناپدید گردیدن است:
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند.
ناصرخسرو.
- عنقاپیکر، بزرگ جثه. که پیکری چون عنقا دارد:
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم.
خاقانی.
- عنقاسخن، که سخنی چون عنقا دارد. بمجاز فصیح:
خاقانی است بلبل عنقاسخن ولی
عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی.
خاقانی.
- عنقاوار، مانند عنقا. بسان عنقا:
قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان
چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
سوزنی.
- عنقای فرتوت، کنایه از زمین و ظلمت شب باشد. (انجمن آرای ناصری). کنایه از زمین است:
شباهنگام این عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت.
نظامی.

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

شباهنگام

شبان هنگام وقت شب عشا ء.

فرهنگ عمید

شباهنگام

هنگام شب، وقت شب، شبانگاه، شبان‌هنگام،

واژه پیشنهادی

هنگام شب

شباهنگام، شبانگاه

گویش مازندرانی

شام گدرا

شباهنگام، شب هنگام، هنگام شب

سخن بزرگان

تانری

کسی که می کوشد به سوی هدف نهایی گام بردارد، مانند مسافری است که شباهنگام از کوه بالا می رود؛ زمانی که به قله آن رسید چندان به ستارگان نزدیک نیست، اما آن ها را بهتر می بیند.

معادل ابجد

شباهنگام

419

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری