معنی شاین

حل جدول

شاین

مرکز ایالت وایومینگ آمریکا


بازیگر فیلم ایالت سان شاین

آنجلا باست


مرکز ایالت وایومینگ آمریکا

شاین


آنجلا باست

بازیگر فیلم ایالت سان شاین


آنجلاباست

بازیگر فیلم ایالت سان شاین

سخن بزرگان

ادگار شاین

مدیر موفق باید یک تشخیص دهنده ی خوب باشد.

لغت نامه دهخدا

اشتقاق

اشتقاق. [اِ ت ِ] (ع مص) گرفتن کلمه ای از کلمه ای. (غیاث) (منتخب اللغات) (منتهی الارب). ستدن کلامی از کلامی. (تفلیسی). سخنی از سخنی شکافتن. (زوزنی). برآوردن سخنی از سخنی. شکافتن سخنی از سخنی. (تاج المصادر). ستدن کلام از کلام. کلمه ای را از کلمه ای گرفتن و برآوردن چنانکه گویند: ضَرَب َ از ضَرب مشتق است. (از اقرب الموارد). اشتقاق کلمه ای از کلمه ای، شکافتن سخنی از سخنی. (زمخشری). بیرون آوردن کلمه ای از کلمه ٔ دیگر بشرط آنکه در معنی و ترکیب با هم مناسب و در صیغه مغایر باشند. (از تعریفات جرجانی). || در صحاح آمده است: الاخذ فی الکلام و فی الخصومه یمیناً و شمالاً مع ترک القصد و هو مجاز. (تاج العروس). در سخن و خصومت چپ و راست را گرفتن با ترک قصد. (از اقرب الموارد). درآمدن در سخن و سخن را در خصومت چپاراست بردن و به چپ و راست رفتن در آن حال. (منتهی الارب). || اسب در دویدن، به چپ و راست رفتن. || راه فلات را پیمودن و از آن گذشتن. (از اقرب الموارد). || شکافتن. (غیاث) (منتخب اللغات). شکافته شدن. جدا شدن. رجوع به شکافتن شود. || نیمی از چیزی فاستدن. (زوزنی). نیمه ٔ چیزی راگرفتن. (منتهی الارب). نیمه گرفتن هیزم و جز آن. (غیاث) (منتخب اللغات). نیمی فاستدن. (تاج المصادر). نیمه ٔ چیزی را گرفتن (چون) هیزم و جز آن. (از آنندراج). نیمه ٔ چیزی را گرفتن چنانکه در العباب آمده است. (از تاج العروس). نیمه ٔ چیزی ستاندن. || بنیان الشی ٔ من المرتجل. (تاج العروس). اصل هر چیزی. (ناظم الاطباء):
هم بدان رو کاشتقاق فعلی از فعلی بود
چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق.
منوچهری.
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر واز اسف کبر است.
خاقانی.
|| یکی از علوم ادبی است. حاجی خلیفه آرد: اشتقاق دانشی است که در آن از چگونگی بیرون آوردن کلمه ای از کلمه ای دیگر گفتگو میشود و باید میان کلمه ٔ اصلی «مخرج » و کلمه ٔ دوم «خارج » اصالهً و فرعاً به اعتبار جوهر آن، مناسبتی وجود داشته باشد. و قید اخیر «جوهر» علم صرف را از این تعریف خارج میکند، زیرا در علم صرف نیز درباره ٔ اصالت و فرعیت میان کلمه ها گفتگو میشود لیکن برحسب هیئت آنها است و از جوهریت آن بحث نمیکند، مثلاً در اشتقاق از مناسبت نهق و نعق برحسب ماده ٔ آنها بحث میشود و در صرف از مناسبت آنها برحسب هیئت هر یک سخن میرود و بنابراین دو دانش مزبور از هم متمایز شدندو توهّم اینکه ممکن است صرف و اشتقاق یک دانش باشد، از میان رفت. موضوع دانش اشتقاق مفردات کلام از لحاظمزبور است. مبادی این دانش بسیار است، از قبیل قواعد مخارج حروف. و مسائل آن عبارت از قواعدی هستند که بدانها میتوان شناخت اصلیت و فرعیت میان مفردات از چه طریق و بچه شیوه است. و دلائل آن از قواعد علم مخارج و تتبع مفردات الفاظ عرب و استعمالات آنها استنباط میشود. و غرض از علم اشتقاق، بدست آوردن ملکه ای است که بدان انتساب بر وجه صواب را میشناسند و غایت این علم احتراز خلل در انتساب است. و باید دانست که مدلول جواهر مخصوصاً از لغت شناخته میشود و انتساب کلمات به یکدیگر بصورت کلی اگر در جوهر باشد، آنرا اشتقاق گویند و اگر در هیئت باشد، آنرا صرف خوانند و از اینجا تفاوت میان دانشهای سه گانه ٔ لغت، اشتقاق، صرف آشکار میشود و معلوم میگردد که اشتقاق واسطه ٔ میان دو دانش دیگر است و بهمین سبب در تعلیم آنرا پیش از صرف و پس از لغت به متعلّم می آموزند. گذشته ازین دانش اشتقاق را غالباً در کتب تصریف می آورند و کمتر آنرا مستقلاً تدوین میکنند و این امر یا بسبب کمی قواعد اشتقاق و یا بعلت اشتراک آن دو در مبادی است و میتوان گفت همین امر از جمله ٔ موجباتی است که دو دانش مزبور را یکی میشمرند، در صورتی که اتحاد در تدوین، مستلزم اتحاد در نفس امر نیست. صاحب «الفوائد الخاقانیه» آرد: اشتقاق را گاهی به اعتبار علم میگیرند و گاهی به اعتبار عمل. یعنی مثلاً کلمه ٔ «ضارب » با کلمه ٔ «ضرب »در حروف اصول و معنی موافق است، بنابر اینکه واضع در برابر معنی حروفی تعیین کرده و از آن الفاظ بسیاری در برابر معانی منشعب شده، برحسب اقتضای رعایت تناسب جدا ساخته است. پس اشتقاق عبارت از همین انشعاب و بیرون کشیدن الفاظ است. و بنابراین، تعریف آن برحسب آگاهی به این انشعابی که از وضع صادر میشود، این است که میان دو لفظ در معنی و ترکیب تناسبی یافت شود تاردّ یکی از آنها به دیگری و گرفتن لفظی از لفظ دیگراز این راه شناخته گردد و اگر آنرا از حیث احتیاج یکی از آن الفاظ به عملش در نظر بگیریم، آن وقت آنرا به اعتبار عمل میشناسیم و میگوئیم اشتقاق عبارت از گرفتن فرعی از اصلی است که با آن در حروف اصول موافق باشد و بر معنائی دلالت کند که با معنی کلمه ٔ اصلی سازگار باشد - انتهی.
و حقیقت مطلب این است که در نظرگرفتن عمل زائد است و نیازی بدان نیست، بلکه مطلوب علم به اشتقاق موضوعات است زیرا وضع در حقیقت حاصل شده است از این رو که مشتقات را از اهل زبان روایت میکنند. و شاید مقصود از در نظر گرفتن عمل، توجیه تعریف منقول از برخی محققان است. سپس باید دانست که آنچه در مشتق و مشتق منه مورد نظر است، این است که دو کلمه ٔ مزبور در حروف اصلی با هم موافق باشند، هرچند این توافق در تقدیر باشد، زیرا حروف زاید در ابواب استفعال و افتعال مانع این توافق نیستند، همچنین توافق مشتق و مشتق منه در معنی نیز ممکن است در تقدیر باشد و آن یا از راه زیادت یا نقصان است. و صاحب نفایس الفنون آرد: علم اشتقاق که آن عبارت است از ردّ صیغ مختلفه به اصلی واحد جهت اشتراک ایشان در جمیع حروف اصول یا اکثر آن و تحقق مناسبت در معنی او. در اشتقاق از چهار چیز ناچار بود: اصلی که آنرا مشتق منه خوانند و فرعی که آنرا مشتق خوانند و مناسبت میان معانی از هردو تغییر. و اشتقاق سه نوع است: صغیر و کبیر و اکبر. اما اشتقاق صغیر آن است که ردّ صیغ مختلفه کنند به اصلی واحد بی تقدیم و تأخیر آن حروف جهت اشتراک ایشان در جمیع حروف و معانی چنانکه ضرب و یضرب و ضارب و مضروب و اضرب و لایضرب با جمیع امثله ٔ هر یک از متکلم و حاضر و غائب، مذکر و مؤنث، معلوم و مجهول، واحد و تثنیه و جمع که رجوع جمله با ضرب است. و ائمه ٔ عربیت خلاف کرده اند اندر آنکه مشتق منه مصدر است یا فعل. مذهب بصریان آن است که اصل و مشتق منه مصدر است، بنابر آنکه دلالت مصدر بر نفس حدث است و بس و دلالت فعل بر حدثی مقترن به زمان است و شأن فرع و مشتق آن است که دلالت نکند بر هرچه اصل مشتق منه دلالت کند و زیاده همچو آینه که حقیقت او ایمان است که او را از آن ساخته اند با زیادتی هیأت. پس بحقیقت نسبت مصدر با فعل همچو جزء است با مرکب و شک نیست در آنکه جزء اصل مرکبست. و مذهب کوفیان آنکه اصل و مشتق منه فعل است، چه مصدر را در اعلال و عمل قیاس بر فعل میکنند، مقیس علیه اصل باشد و نیز بعض افعال را همچو دع و ذر و لیس مصدر نیامده است و اگر مصدر اصل بودی، این معنی جایز نبودی و این وجوه زیاده قوتی ندارد و ابن اثیر در مثل السایر آورده است که مشتق منه لازم نیست که معین باشدبلکه آن در بعض صور معین باشد همچو در سلم و سالم وسلیم و سلمی که از سلامت اند و در بعضی معین نباشد همچو ضر که آن ضد نفع است و «ضُر» که آن هزال و سوءالحال است و ضرار که ضیق است و ضرار که شدّت است و ضریرکه نابینای مادرزاد است و ضره که آن زن و شوهر است، چه اینها هرچند از ضاد و را خارج نیستند، اما معلوم نیست که مبداء اینها کدام است.
و تغییر در اشتقاق صغیر پانزده نوع است: 1- تغییر بزیادت حرکت فقط همچو نصر که از نصر فتحه ٔ صاد را زیاد کرده اند و بس. 2- بزیادت حرف و حرکت همچو کاذب از کذب که الف زیاد کرده اند و بس. 3- بنقصان حرکت فقط همچو ضرب از ضرب بمذهب کوفیان که حرکت را نقصان کردند و بس. 4- بزیادت حرف و حرکت همچو ناصر از نصر که الف و کسره ٔ صاد زیاد کرده اند. 5- بنقصان حرف فقط همچو ذهب از ذهاب که الف نقصان کردند و بس. 6- بنقصان هر دو همچو غلا از غلیان. 7- زیادت حرکت ونقصان او همچو خدر از خدر که کسره ٔ دال را زیاد کرده اند. 8- بزیادت حروف و نقصان او همچو مسلمات که الف و تا از برای جمع زیاده کردند و تا که در مفرد بودنقصان کردند. 9- بزیادت حرف و نقصان حرکت همچو عادّ از عدد که الف زیاده کرده اند و حرکت دال نقصان کردند. 10- بزیادت حرکت و نقصان حرف همچو خذ از اخذ که ضمه را زیاده کردند و همزه را نقصان. 11- بزیادت حرف با زیادت حرکت و نقصان حرکت همچو اضرب از ضرب که همزه زیاده کردند و فتحه ٔ ضاد و با را نقصان. 12- بزیادت حرکت با زیادت حرف و نقصان او همچو اشاکی از شکوی که همزه با ضمه زیاده کرده اند و یا را نقصان. 13- بنقصان حرف با زیادت حرکت و نقصان او همچو صل از وصول که واو نقصان کردند و کسره ٔ صاد را زیاده و ضمه ٔ او نقصان کردند. 14- بنقصان حرکت با زیاده ٔ حرف ونقصان او همچو کال ّ از کلال که حرکت لام نقصان کردند و الفی پیش از لام درافزودند و الفی بعد از او نقصان کردند. 15- بزیادت حرف و حرکت و نقصان هر دو همچو ارم از رمی که همزه زیاده کردند و یا نقصان و حرکت م زیاده کردند و حرکت راء نقصان و آنچه از دو حرکت یا دو حرف زیاده یا نقصان کرده باشند و دو حرف یا دو حرکت یا زیاده درافزودند هم با اقسام مذکور عاید شود. (از نفایس الفنون).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در نزد دانشمندان زبان عرب گاهی اشتقاق به اعتبار علم است چنانکه میدانی گفته است: اشتقاق آن است که میان دو لفظ در اصل معنی و ترکیب تناسب باشد بدان سان که یکی از آن دو لفظ به دیگری بازگردانده شود و بنابراین مردود را مشتق و مردودالیه را مشتق منه خوانند. و گاهی اشتقاق به اعتبار عمل است چنانکه گفته اند اشتقاق آن است که از لفظ چیزی را بگیرند که با آن در ترکیب مناسب باشد بدان سان که بر معنی مناسب آن دلالت کند و بنابراین مأخوذ را مشتق و مأخوذمنه را مشتق منه نامند. این است آنچه در «تلویح » درباره ٔ تقسیم اول آمده است. مثلاً کلمه ٔ «ضارب » در حروف و معنی مناسب «ضرب » است.
و گرفتن کلمات از اصل یا ریشه مبتنی بر این است که واضع چون در معانی آنها خصوصیات اصل را مشاهده کرد، از این رو معانی بسیاری از آن منشعب ساخت و زیاداتی بدان منضم کرد که در برابر آنها حروفی معین نمود و در برابر معانی منشعب شده برحسب اقتضای رعایت مناسبت میان الفاظ و معانی، الفاظبسیاری متفرع کرد. بنابراین اشتقاق عبارت از همین گرفتن و منشعب ساختن کلمات است نه مناسبت یادکرده، هرچند مناسبت مذکور ملازم آن است. پس اشتقاق عمل مخصوصی است که اگر آنرا از حیث اینکه صادر از واضع است در نظر بگیریم، آن وقت به علم آن نیازمند میشویم نه به عمل آن و بنابراین چنانکه «میدانی » گفته است احتیاج به تحدید اشتقاق برحسب علم است. و حاصل و نتیجه ٔ آن علم به اشتقاق است و بنابراین میتوان گفت علم به اشتقاق این است که میان دو لفظ تناسبی در اصل معنی و ترکیب یافت شود چنانکه بازگرداندن یکی به دیگری و گرفتن مشتق از مشتق منه معلوم گردد. و اگر آنرا از این حیث در نظر گیریم که گرفتن و متفرع ساختن ما به عمل آن نیازمند باشد، آن وقت آنرا به اعتبار عمل خواهیم شناخت و بنابراین میگوئیم: اشتقاق عبارت است از گرفتن... الخ. این است خلاصه ٔ مطالبی که سید شریف در خصوص مبادی لغوی در حاشیه ٔ عضدی آورده و به بحث و تحقیق درآن پرداخته است.
باید دانست که در مشتق، خواه اسم باشد یا فعل، امور چندی ضرورت دارد: 1- دارای اصل (ریشه ای) باشد، چه هر مشتق فرعی (شاخه ای) است که از لفظ دیگر گرفته میشود و اگر کلمه ای ازلحاظ وضع اصل باشد و از لفظ دیگری گرفته نشده باشد، مشتق نخواهد بود. 2- مشتق باید در حروف با اصل مناسب باشد، زیرا اصالت و فرعیت به اعتبار اخذ تحقق نمی یابند مگر هنگامی که میان آنها تناسبی وجود داشته باشد و آنچه معتبر است این است که در تمام حروف اصلی مناسبت یافت شود زیرا مثلاً استباق (از سبق) با استعجال (از عجل) در حروف زاید و معنی مناسبت دارد ولی مشتق از استعجال نیست بلکه مشتق از سبق است. 3- مناسبت در معنی است خواه در آن با هم متفق باشند یا نه. و این اتفاق چنان است که در مشتق معنی اصل را بیابیم و آن یا با زیادت است، مانند «ضرب » بمعنی حَدَث مخصوص و «ضارب » بمعنی ذاتی که این حدث به وی تعلق دارد. و یا بی زیادت است خواه در آن نقصان یافت شود، همچون اشتقاق «ضرب » از «ضَرَب َ» بنابر مذهب کوفیان. و خواه نقصان یافت نشود بلکه در معنی متحد باشند، مانند مقتل بمعنی مصدر و مشتق از «قتل » و برخی از صرفیان به نقصان اصل معنی در مشتق قائل نیستند و مذهب صحیح هم همین است. و برخی گفته اند: در تناسب ناگزیر باید تغایر اندکی وجود داشته باشد و از این رو نمیتوان مقتل رامصدر مشتق از «قتل » دان است، زیرا میان معنی آنها تغایری وجود ندارد و تعریف اشتقاق را ممکن است از جمیع مذاهب مذکور استنباط کرد.
انواع اشتقاق: اشتقاق بر سه گونه است زیرا اگر در آن موافقت در حروف اصول را با ترتیب میان آنها در نظر گیرند، آنرا اشتقاق اصغر نامند، و اگر در آن موافقت در حروف را بدون ترتیب ملحوظ دارند، آنرا اشتقاق صغیر خوانند، و اگر در آن مناسبت در حروف اصول از لحاظ نوعیت یا مخرج در نظر گرفته شود، بدان سان که یقین کنیم در کلمات حبس با منع و قعود با جلوس اشتقاقی وجود ندارد، آنرا اشتقاق اکبر گویند. اشتقاق اصغر مانند ضارب و ضرب و اشتقاق صغیر مانند کنی و ناک و اشتقاق اکبر چون ثلم و ثلب. در اشتقاق اصغر، ترتیب و درصغیر عدم ترتیب و در اکبر عدم موافقت در جمیع حروف اصول معتبر است بلکه در آن مناسبت شرط است. چنین است سه گونه اشتقاق که با یکدیگر متباین اند. و نیز باید دانست که در اشتقاق اصغر موافقت مشتق با اصل از لحاظمعنی معتبر است و در صغیر و اکبر مناسبت چنان است که دو معنی در جمله با هم مناسب باشند و این گفتار صاحب مختصرالاصول است. و آنچه در نزد علما مشهور است، آن است که نوع نخست را صغیر و دوم را کبیر و سوم را اکبر مینامند و مراد از اشتقاق مطلق، اصغر است و تعریف اشتقاق که در سابق ذکر شد چنانکه ظاهر است ممکن است همچنان تعریف مطلق اشتقاق باشد و همچنین ممکن است آنرا بر تعریف اشتقاق اصغر حمل کرد بدین طریق که از تناسب، توافق اراده شود. و در تعریفات جرجانی اشتقاق بدین سان تعریف شده است: اشتقاق جدا کردن لفظی از لفظ دیگری است بشرط آنکه در معنی و ترکیب با هم مناسب و در صیغه مغایر باشند. باید دانست آنان که تغیّر درمعنی را شرط کرده اند، بدین مفهوم توجه داشته اند که مقاصد اصلی از الفاظ معانی آنهاست، چه هرگاه معنی متحد باشد، آن وقت جدا ساختن و گرفتن لفظ یا اشتقاقی برحسب معنی وجود نخواهد داشت و اگر برحسب لفظ امکان داشته باشد آنگاه چنان مناسب خواهد بود که هر یک در وضع اصل شمرده شود. و مشتق به چیزی شناخته گردد که دراصل با حروف اصول آن مناسب باشد و در معنی آن اندک تغییری یافت شود و آنان که تغییر در معنی را شرط نکرده اند، فقط به جدا شدن و گرفتن کلمه ای از دیگری از حیث لفظ اکتفا کرده اند و در نتیجه قید تغیّر از تعریف حذف شده است. اگر گفته شود کلمه ٔ اَسَد و اُسد در هر دو تعریف مندرج میشوند و آن وقت جمع بودن و مفرد بودن آنها چه میشود؟ باید پاسخ داد در اینجا احتمال میرود که اشتراک وجود داشته باشد و در این صورت اشتقاقی وجود نخواهد داشت و نیز ممکن است تغییر را بطور تقدیر در نظر گرفت و بنابراین در دو تعریف مندرج میگردند و از نوع نقصان حرکت و زیادت نظیر آن شمرده میشوند و اما درباره ٔ حَلب و حَلَب بمعنی واحد میتوان به اشتقاق یکی از آنها از دیگری قائل شد مانند مقتل و قتل، و هم ممکن است هر یک را در وضع اصل قرار داد و به این تغییر اندک اعتنا نکرد. و اگر گفته شود میان اشتقاق و عدل که در باب غیرمنصرف متداول است چه فرقی وجود دارد؟ باید گفت مشهور این است که در عدل اتحاددر معنی منظور است و اگر در اشتقاق اختلاف در معنی شرط شود آن وقت با هم متباین خواهند بود و گرنه اشتقاق اعم است. ولی شیخ ابن حاجب در برخی از مصنفات خود به مغایرت معنی در عدل تصریح کرده است و بهتر آن است که بگوئیم عدل عبارت از «جدا شدن » صیغه ای از صیغه ٔ دیگر است با اینکه اصل بقاء بر آن است و اشتقاق نسبت به عدل اعم است و بنابراین عدل قسمی از اشتقاق است و بهمین سبب ابن حاجب در شرح کافیه گفته است عدل از صیغه ای جدا می شود که خود آن از همان صیغه مشتق است واز این رو ثُلث را از ثلثه ثلثه گرفته است. اینها همه خلاصه ٔ مطالبی است که سید شریف در حاشیه ٔ عضدی آورده است. باید دانست که مشتق گاهی مطرد است مانند اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه و افعل تفضیل و ظرف زمان و ظرف مکان و اسم آلت، و گاهی غیرمطرد است مانند قاروره که از قرار مشتق است و بر هر مستقر و جایگاه مایعی اطلاق نمیشود و همچون دبران مشتق از دبر که جز بر پنج ستاره در ثور به چیز دیگری متصف نمیشود و چون خمر مشتق از مخامره، چه این کلمه به آب انگوری اختصاص دارد که بجوش درآید و شدت یابد و کف کند و بر هرچه در آن مخامره یافت گردد، اطلاق نمیشود و دیگر کلمات نظیر آنها. و تحقیق این امر این است که وجود معنی اصل در مشتق گاهی چنان در نظر گرفته میشود که داخل درتسمیه و جزئی از مسمی باشد و مراد ذات نامعلومی به اعتبار نسبت معنی اصل بدانست خواه بصدور از آن باشد یا وقوع بر آن یا در آن و مانند اینها. چنین مشتقی در هر ذاتی بهمین سان تعمیم و اطراد می یابد، مانند «احمر»، چه این کلمه اختصاص بذات نامعلومی دارد که دارای «حمره » است از این رو در مسمی خصوصیت صفت یعنی حمره یا ذات نامعلوم در جمیع محال آن در نظر گرفته شده است. و گاهی وجود معنی اصل از این حیث در نظر گرفته میشود که این معنی برای تسمیه ٔ به مشتق مصحح است و از میان دیگر اسماء مرجح برای آن است بی آنکه معنی را در تسمیه داخل کنند و آنرا جزئی از مسمی قرار دهند ومراد به مشتق در این هنگام ذات مخصوصی است که معنی در آن یافت میشود، اما نه از این جهت که آن معنی در این ذات است بلکه به اعتبار خصوصیت آن است. چنین مشتقی در همه ٔ ذوات مخصوصی که این معنی در آنها یافت میشود، مطرد نیست، زیرا مسمای آن همین ذات مخصوص است که در جز آن یافت نمیشود، مانند لفظ «احمر» هنگامی که آنرا به فرزندی اختصاص دهند که در وی حمره باشد. و حاصل تحقیق این است که فرق است میان تسمیه ٔ کسی به مشتق بعلت وجود معنی در آن تا مسمای همان کس و معنی سبب تسمیه ٔ بدان باشد، چنانکه در قسم دوم دیدیم که وجود معنی در مواضع دیگر مطرد نبود، و میان تسمیه ٔ کسی به مشتق با وجود معنی در آن تا معنی داخل در مسمی باشد، چنانکه در قسم اول دیدیم که وجود معنی در جمیع مطرد بود. بنابراین اعتبار صفت در یکی از آن دو مصحح برای اطلاق است و در دیگری توضیح دهنده برای تسمیه میباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
و صاحب نفایس الفنون آرد: و علما خلاف کردند در آنکه در مشتق صدق اصل شرطست یا نه ؟ یعنی هر جا که مشتق صادق بود باید که معنی مشتق منه صادق بود یا نه ؟ اکثر علماء بر آنند که شرطست و الا وجود کل بدون جزء لازم آید، چه مشتق منه جزو مشتق است و ابوعلی جبائی و ابوهاشم پسر او گفتند شرط نیست، چه مذهب ایشان آن است که باری تعالی قادر و عالم است به ذات خودنه به قدرت و علم که اگر عالمیت و قادریت او به علم و قدرت معلل کرده باشند، لازم آید که واجب معلل به غیر بوده و این محال است و جواب از این دلیل آن است که عالمیت و قادریت واجب بالغیرند نه بالذات و حینئذ چرا نشاید که معلل به غیر باشد. و همچنین خلاف کرده اند در آنکه بقاء معنی مشتق منه شرط است در اطلاق اسم مشتق به حقیقت یا نه ؟ بیشتر بر آنند که شرط این است مطلقاً و اختیار امام فخرالدین رازی آن است و بعضی گفتند شرط نیست مطلقاً و اختیار شیخ ابوعلی سینا این است و جمعی گفتند اگر بقاء ممکن بودی شرط است و الا نه.دلیل مذهب اول آن است که بر زید در حالتی که ضرب ازاو صادر نمیشود صادق است که او ضارب نیست، پس صادق حقیقت نباشد که او ضارب است بحقیقت و الا اجتماع نقیضین لازم آید و این ضعیف است، بنابر آنکه دو مطلقه مناقض یکدیگر نباشند و دلیل مذهب دویم آن است که ضارب عبارت است از من له الضرب و این معنی عام تر است از آنکه بر سبیل دوام باشد و یا نه، این مذهب نیز ضعیف است، زیرا که اگر چنین باشد باید که به نسبت با مستقبل نیز بحقیقت باشد، لیکن در مستقبل به اتفاق چنین نیست و دلیل مذهب سیم آن است که چون دلایل متعارض شوند، اصل اعمال است نه اهمال. پس گوئیم اگر بقاء اصل ممکن بود، شرط است تا عمل بدلیل اول باشد و اگر بقاء اصل ممکن نباشد، همچو متکلم شرط نیست تا عمل بدلیل دویم باشد و ضعف این هم ظاهر است. و همچنین خلاف کرده اند در آنکه شاید لفظی اشتقاق کنند از برای چیزی و معنی مشتق منه قایم بود به غیری یا نه ؟ جمعی گفته اند جایز بود بنابر آنکه مذهب ایشان آن است که حق تعالی متکلم است به کلامی ناطق و قایم به غیر، چه اگر کلام به ذات او قایم بود، لازم آید که ذات او محل حوادث شود و از اینجاست که موسی (ع) کلام حق تعالی را از درخت می شنید کما قال اﷲ تعالی: نودی من شاطی ٔ الواد الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا اﷲ رب العالمین. (قرآن 30/28). و بیشتر علما این معنی جایز نداشته اند بنابر استقراء. و رجوع به مشتق شود. || گرفتن کلمه ای از کلمه ای و آن آوردن لفظی چند است که مشتق منه آن واحد باشد لیکن مقارنت معنی شرط است:
مدّاحی ذات تو زاقسام عبادات
قسمی است که قسام ازل قسمت ما کرد.
محمدقلی میلی.
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب.
محمدقلی میلی.
نشد مقبول مقبولان عالم
قبولی در دل ناقابلم نیست.
علی نقی کمره ای.
بیشتر در کلمات تازی این صفت یافته شود، نادراً از الفاظ فارسیه هم توان یافت چنانکه عبدالرزاق فیاض گوید:
به چشم و نازاو یک ذره روی دل نگردانم
نگردم گرد او وقتی که گردانی زمن رو را.
سالک یزدی.
از احتساب روز حساب است در حساب
شه را ز شیخ و محتسب و شحنه بیم نیست.
؟ (از آنندراج).
و صاحب حدائق السحر آرد: این را اقتضاب نیز خوانند و این صنعت را بلغا هم از جمله ٔ تجنیس شمرند و این چنان بود که دبیر یا شاعر در نثر یا نظم الفاظی آرد که حروف ایشان متقارب و متجانس باشند در گفتار و از این گونه در کلام خدای عز و جل بسیار است و در آثار فراوان، مثال از قرآن مجید: فاقم وجهک للدین القیم. دیگر: یا اسفی علی یوسف. دیگر: و اسلمت مع سلیمان للّه رب العالمین. دیگر: و جناالجنتین دان... دیگر: قال انی لعملکم من القالین. دیگر: فروح و ریحان و جنه نعیم. دیگر: و ان یردک بخیر فلا راد لفضله. دیگر: اثاقلتم الی الارض اء رضیتم بالحیوه الدنیا من الاَّخره. مثال از خبر پیغمبر: عصیه عصت اﷲ و رسوله. دیگر: و مضر مضرها اﷲ فی النار و غفار غفرها اﷲ. دیگر: الظلم ظلمات یوم القیمه. از کلام علی رضی اﷲ عنه: یا حمراء یا بیضاء احمری و ابیضی و غری غیری. مثال از سخن بلغاء: اللهم سلط علیهم الطعن و الطاعون. دیگر: له خلق خلق و شأن شاین و شیمه مشومه و خیم وخیم. مثال از نظم تازی:
و قافله لم عرتک الهموم
و امرک ممتثل فی الامم
فقلت دعینی علی غصتی
فان الهموم بقدر الهمم.
نوقاتی گوید:
هنیئاً لساداتنا فی العراق
لقاءُالکرام و ماءُالکروم
ففی مقلتی منذ فارقتهم
غمام یجود بماءالغموم.
نصربن حسن مرغینانی گوید:
ان تری الدنیا اغارت و النجوم السعد هارت
فصروف الدهر شتی کلما جارت اجارت.
و یزیدی گوید در اصمعی:
و ما انت هل انت الا امرؤ
اذا صح ّ اصلک من باهله
و للباهلی ّ علی خبزه
کتاب، لآکله آکله.
از شعر پارسی:
نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در صبر من بی نوائی
رهی گوی خوش ورنه بس راهوی زن
که هرگز مبادم ز عشقت رهائی
ز وصفت رسیده ست شاعر به شعری
ز نعتت گرفته ست راوی روائی.
رودکی گوید:
اگَرْت بدره رساند همی به بدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
(حدائق السحرفی دقائق الشعر).
و در مرآت الخیال آمده است: اشتقاق چنان است که چند لفظ که مأخذ اشتقاق همه یکی باشد در بیتی مذکور شود و مقارنت معنی در اینجا شرط نیست. مثال:
حکیم آنکس که حکمت نیک داند
سخن محکم بحکم خویش راند.
(مرآت الخیال ص 116).
و صاحب هنجار گفتار آرد: و آن چنان است که در طی کلام معانی اصلیه ٔ اسامی و اعلام را ملاحظه نمایند، چنانکه در این بیت حسان بن ثابت در مدح رسول خاتم (ص):
و شَق ّ له من اسمه لیجلّه
فذوالعرش محمود و هذا محمدُ.
و چنانکه در نثر دبیر سلطان بعد از کشته شدن دشمن او که مسمی بود به ماکان: امّا ماکان فصار کاسمه والسلام. و چنانکه در این ابیات مسعودسعد:
ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم.
ایضاً:
عماد ملک و ملک بوالفرج مفرج غم
که هم عماد جلال است و هم عمید اجل
اساس نصرت نصربن رستم آنکه بدوست
قوام دانش و فضل و نظام دین و دول.
(از هنجار گفتار ص 272).

معادل ابجد

شاین

361

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری