معنی شارخ
لغت نامه دهخدا
شارخ. [رِ] (ع ص) نوجوان. (تاج العروس). جوان. (مهذب الاسماء). مرد جوان. ج، شَرخ. (اقرب الموارد).
شرخ
شرخ. [ش َ] (ع اِ) ج ِ شارخ و در حدیث است: اقتلوا شیوخ المشرکین و استحیوا شرخهم، اراد بالشیوخ اهل القوهعلی القتال. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و در لسان العرب اسم جمع است. (از اقرب الموارد). رجوع به شارخ شود. || اصل و بن. || کرانه ٔ برآمده از چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کرانه ٔ سوفار و هما شرخان. (منتهی الارب): شرخا الرحل. دنباله ٔ پالان و پیش آن و جای برنشستن سوار میان آن هر دو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اول کار. (منتهی الارب). || اول جوانی و امر: هو فی شرخ الشباب. اول جوانی یا موی سیاه یا قوت و نضارت آن. (منتهی الارب). || نتاج هرساله ٔ شتر. || فرزند مرد. || تیغ که هنوز بند و دسته نکرده باشند و آب نداده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمشیر آب ناداده. (مهذب الاسماء). || جوانان و کودکان نابالغ. (منتهی الارب). || همزاد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تِرب. (اقرب الموارد). || همتا و مانند. (منتهی الارب). مثل: هما شرخان، ای مثلان. (اقرب الموارد). ج، شروخ. || (اِخ) موضعی است. یا آن به دال است. (منتهی الارب).
فرهنگ فارسی هوشیار
جوان
معادل ابجد
1101