معنی شاخ

لغت نامه دهخدا

شاخ

شاخ. (اِخ) شاج. ساح... پسر خراسانی از اهل هرات و یکی از دانشمندان و دهقانانی است که با ابومنصور المعمّری در گرد آوردن شاهنامه یاری کردند: پس (امیر ابومنصور عبدالرزاق) دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاورند و چاکر او ابومنصور المعمری به فرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران از آنجا بیاورد و از هر جای چون شاج (نسخه بدل شاخ) پسر خراسانی از هری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شادان پسر برزین از طوس و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفراز آوردن این نامه های شاهان و کارنامه هاشان... (مقدمه ٔ قدیم شاهنامه نقل از مقاله ٔ قزوینی ج 2 ص 34 و 35). «امیر ابومنصور عبدالرزاق که در آن زمان فرمانروای طوس بود دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا شاهنامه ای به نثر تدوین کند. این امر به دست چهار نفری که در زیر اسم آنان برده میشود انجام گرفت: 1) ساح (ساج ؟) پسر خراسان (خ. ل. خراسانی ؟) از اهل هری (هرات)، 2) یزدان داد، پسر شاپور از سیستان، 3) ماهوی خورشید؛ پسر بهرام از شاپور (بطور یقین نیشابور که ما کان ضبط کرده صحیح تر است)، 4) شادان، پسر برزین از طوس. هیچیک از این اسمها مسلمانی نیست، بی شک هر چهار نفر زرتشتی بوده اند، تنها آنان می توانستند کتابهای پهلوی را که می بایستی از آنها استفاده کرد بخوانند.» (ترجمه ٔ حماسه ٔ ملی ایران تألیف تئودور نولدکه ص 28).

شاخ. (اِ) شاخه. شغ. شغه. غصن. فرع. قضیب. فنن. خُرص، خِطر. خَضِر. نجاه. عِرزال. بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت. (فرهنگ جهانگیری) (فهرست ولف). فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین، ذیل شاخ). در تکلم شاخه است. در پهلوی شاخ ودر سنسکریت شاکها بوده. (فرهنگ نظام). شاخه و غصن وآنچه از تنه ٔ درخت روییده و بلند گردد. (ناظم الاطباء). معرب آن هم شاخ است. (دزی ج 1 ص 715):
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
ابوالعباس ربنجنی.
چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند
بشاخ او بر دراج گشت وستاخوان.
خسروانی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
بوشکور.
مردم اندر خور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی.
بام برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره شاخ گل بفتالید.
عماره ٔ مروزی.
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند.
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
ز گیتی بدیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ بنیاد بود.
فردوسی.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بصد جای تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت.
عنصری.
زین هر دو زمین هر چه گیا رویدتاحشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری.
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر، یا شاخ چنار.
فرخی (دیوان ص 98).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
آن سوسن سپید شکفته بباغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ززر.
منوچهری.
به باغ اندرون مرغ پران ز جای
نشیند برآن شاخ کآیدش رای.
اسدی.
زیرا که ز شاخ رست خرما
با خارو نیامدند چون هم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 275).
شاخی است خرد سخن بر و برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر.
ناصرخسرو.
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی بر و چه برور.
ناصرخسرو.
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو بر آردسر از ثریا.
ناصرخسرو.
شاخ شادی و طرب بنشان بنام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار.
امیرمعزی.
شاخ بی برگ و میوه خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود.
سنائی.
هرگاه بادبجستی شاخ درخت بر طبل رسیدی. (کلیله و دمنه). چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارور تر بود. (کلیله و دمنه).
چه طعنه هاست که اطفال شاخ می نزنند
بگونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را.
انوری.
چه دوم که اسب صبرم نرسد بگرد وصلش
چه کشم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید.
خاقانی.
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم.
خاقانی.
نی دست من بشاخ وصال تو بر رسید
نی وهم من بوصف جمال تو در رسید.
خاقانی.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.
خاقانی.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و زشخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ.
نظامی.
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوه ٔتر شاد می باش.
نظامی.
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود.
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.
سعدی (گلستان).
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نظر کرد و دید
بگفتا که این مرد بد میکند
نه بر من که بر نفس خود میکند.
سعدی (بوستان).
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی (بوستان).
مزن شاخ اگر میوه تلخ است و تیز
خود افتد چو پیش آیدش برگریز.
امیرخسرو (از آنندراج).
تا نرنجد یار با عاشق نگردد آشنا
بی بریدن شاخ را پیوند کردن مشکل است.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
سر تا قدم از ضعف بتحریک نسیمی
دور از تو چو شاخ گل سیراب شکستیم.
طالب آملی (از آنندراج).
شود سر سبز و آرد میوه ٔشاداب چون طوبی
بباغ شعله گرشاخی ز نخل موم بنشانی.
طالب آملی (از آنندراج).
- با شاخ، شاخه دار و دارای شاخ:
درختی است ایدر دو بن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگوی و با شاخ و بارنگ و بوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1896 ابیات 1531 و 1532).
- سرشاخ، شاخه ٔ رأس درخت. سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید:
افزار خانه ام ز پی بام و پوششی
هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی، تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 1214).
- شاخ آتش، پاره ٔچوب افروخته، گل آتش:
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز.
مولوی.
و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است: یَجِد له شهاباً رصداً، خویشتن را شاخ آتش دیدبان یابد و گوشوان. ملئت حرساً شدیداً و شهباً، آسمان را پر کرده یافتیم از گوشوانان بزور و شاخهای آتش. (کشف الاسرار ج 10 ص 248).
- شاخ ریحان، طاقه ٔ ریحان. رجوع به طاقه ٔ ریحان شود.
- شاخ زعفران...، این ترکیب را صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی مکرر می آورد و ظاهراً مراد این است که زعفران بهمان شکل اولی خود باشد نه کوفته یا مسحوق که ممکن گردد در آن غش کنند.
- شاخ شکر، ساقه ٔ نیشکر. شاخ نبات:
بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر.
ناصرخسرو.
- شاخ شمشاد، کنایه از قد و قامت خوش. و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است:
فرودآمد از بام کاخ بلند
به دست اندرون دست شاخ بلند.
فردوسی.
- امثال:
افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری.
بکوشش نروید گل از شاخ بید.
؟
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
سعدی.
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد.
کاتبی.
شاخ گل هر جا که میروید گل است.
مولوی.
شاخی که بر اومیوه نبینی مفشان.
اثیر اخسیکتی.
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین.
سعدی.
شاخی که بلند شد تبر خورد.
امیر حسینی سادات.
هَدَب، شاخ ارطی و مانند آن. فَنن، شاخ باریک و نرم. اشکاء؛ شاخ برآوردن درخت. اشکأت، الشجره بغصونها؛ ای اخرجتها. اغلیط؛ شاخ برگ ریخته. (منتهی الارب). غَصن، شاخ بریدن. (تاج المصادربیهقی). تقضیب، شاخ بریدن از درخت در بهار. مجاج، شاخ بریده از درخت کج شده. (منتهی الارب). شعبه؛ شاخ برین درخت. سرشاخ. (دهار). معجرم، شاخ بسیار گره. (منتهی الارب). تفرع، شاخ بسیاری زدن. (تاج المصادر بیهقی). غصن امرد؛ شاخ بی برگ. شغنب، شغنوب، شُغنه، شاخ تازه و تر. مشره، شاخ تازه ٔ نو برآمده پیش از آنکه رنگ گیرد و درشت گردد. رطب، شاخ تر و تازه و نازک. سَرع، شاخ تر از درخت رز یا شاخ تر از هر درخت. سرعرع، شاخ تر از هر درخت. سریع؛ شاخ تر افتاده از درخت بشام. غصنه؛ شاخ خرد درخت. عتکول، عثکال، شاخ خرد و سرشاخ یا شاخ بزرگ. و منه الحدیث اتی النبی صلی اﷲ علیه و سلم برجل مریض قد زنی فامر النبی صلی اﷲ علیه و سلم بعثکول فیه ماءه شمراخ، فضرب به ضربه واحده. شاخ خرد که دو پاره کرده، کشت پراکنده و سرشاخ پراکنده ٔ خرما را بدان بندند. مَطو، مِطو، عسی، سَأف، شاخ خرما. (منتهی الارب). مَتیخه و مِتیخه، شاخ خرمابن. (ناظم الاطباء). عاسی، شاخ خرمابن. خَضَر؛ شاخ خرمابن و شاخ سبز خرمابن که برگ آن را دور کرده باشند. خِرص وخُرص، شاخ خرمای برگ دور کرده. سَعَف. صریفه؛ شاخ خشک شده ٔ خرمابن. جریده، شاخ درازتر یا خشک یا شاخ برگ دور کرده. خوط مریج، شاخ درآمده در شاخها. نبع؛ شاخ درخت، قضبه و تیر ناتراشیده از شاخ درخت. (منتهی الارب). صِنو؛ شاخ درخت که با شاخ دیگر از یک تنه برآمده باشد. (منتخب اللغات). غصن، شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید. اغلوج، شاخ درخت نرم و نازک. جَشاء؛ شاخ درختی (درخت نبع) که از آن کمان کننده لف الشجر؛ شاخ درهم پیچیده گردیدن. جفن، شاخ رز. قضابه، شاخ ریزهای بریده ٔ افتاده. شکیر؛ شاخ ریزه ای که از بن درختی روید، برگ ریزه ٔ گرداگرد شاخ خرما، شاخهای نرم و نازک میان شاخهای خشک و درشت. هدال، شاخ سرفرود آورده. انشعاب، شاخ شاخ شدن درخت. (منتهی الارب). خوط. شاخ نازک یکساله ٔ درخت یا هر شاخ، خوطه، یکی از آن. نشیئه،شاخ نازک و بلند خرمابن. وبیل، شاخ نرم. عسلج و عسلوجه، شاخ نرم و خمیده و سبز. غصن عبرود و عبارد؛ شاخ نرم و نازک. امشاش، شاخ نرم و نازک بیرون آوردن درخت سَلم. مَشَر مشرالشجر مشراء، تمشر، امشار، شاخ و برگ برآوردن درخت. (منتهی الارب). امشرت الارض، ای اخرجت نباتها. (تاج المصادر بیهقی). تمشیر؛ شاخ و برگ برآوردن درخت و آشکار کردن آن را. شنظوف، شاخ و فرع هر چیزی. (منتهی الارب). انجاء؛ شاخی از درخت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). خرعب، خرعوب، خرعوبه، شاخ یکساله ٔ درخت و شاخ تر و تازه و دراز و نازک و نورسته. شعبه، آنچه مابین دو شاخ درخت است. استجهال، جنبانیدن باد شاخ را. جذل، تنه ٔ بی شاخ درخت. انذلاق، انذلق الغصن، تیز گردیدن شاخ. تهدل، فروافتادن شاخهای درخت. (منتهی الارب). قضیب، هر درختی که بلند و بسیار شاخ باشد و شاخها که بریده شود برای ساختن تیر و کمان. شاخ درخت. (منتخب اللغات). سعفه، یک شاخ خشک خرمابن. (منتهی الارب). || ترکه. (ناظم الاطباء). || شاخه ٔ گل و بوته ٔ گل:
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دو شاخ.
فردوسی.
یکی شاخ نرگس بها یکدرم
خریدی کسی زو نگشتی دژم.
فردوسی.
شاخ بنفشه باز دو زلفین دوست گشت
افکند نیلگون بسرش معجر کتان.
منوچهری.
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را.
انوری.
تن کو سگ تست هم بکویت
بر شاخ گل نیاز بستیم.
خاقانی.
|| نهال. (ناظم الاطباء): یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها بجست. (نوروزنامه).
شاخ کو برکند او را بستیز
منشان ار همه شاخ ارم است.
خاقانی.
|| ساقه ٔ گیاهانی از نوع گندم و دیگر غلات: شهر خراب و بی آب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 612). || غلاف. قرن. مِزوَد. غلاف گونه ای است که پاره ای گیاهان دارند جای تخم یا میوه را. غلاف سبزی که دانه ٔ لوبیا و باقلی و مانند آن در اوست. پوست رویین باقلی و ماش و لوبیا و امثال آن. غلاف بعضی حبوب چون باقلا و خلر و عربی آن قرن است: ابلم، تره ای است که شاخها دارد مانند باقلی. (منتهی الارب). || فرسب، شاه تیر. شاخ تیر. حمال. عارضه، چوبی دراز که بام خانه را بدان بپوشند و آن را شاه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شاه تیر را گویند، و آن چوبی باشد بزرگ و دراز که بام خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
ز بحر فضل بدست آر در نظم و بریز
بپای شاخ فلک آستان و زرین شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
|| چوبهای چهار جانب چهار چوب در که در دیوار استوار کنند. || کنایه از فرزند، نسل، شجره:
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.
فردوسی.
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان.
فردوسی.
ترا داد فرزند را هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو بر جهد.
فردوسی.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
ناصرخسرو.
از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد و بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی). امیر ابواحمد ادام اﷲ شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی اناراﷲ برهانه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 2). || تار موی و زلف. (شعوری). تار:
کجا خردی او را بمن باز گوی
مگر باز یابم یکی شاخ موی.
اسدی (از شعوری).
زعفران ناسوده یک شاخ به مجرای قضیب اندر نهادن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ زان حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
|| پاره ای موی فراهم آمده:
فروهشته موی سیاه و دراز
از او گشته مشکین نشیب و فراز.
... دو صد شاخ پیچیده و تافته
گهر در همه شاخه ها بافته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی.
خاقانی.
فروپوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی.
نظامی.
و رجوع به شاخ گیسو شود. || دسته ای (از اشعه ٔ نور و مانند آن):
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی.
نظامی.
|| بمجاز، بمعنی فرع است در مقابل اصل: یکی علم چگونگی شرایع و دوم چگونگی سیاسات و نخستین اصل است و دوم شاخ و خلیفه. (دانشنامه ٔ علائی ص 69). || بمعنی مطلق بررسته و نمو کرده باشد خواه انسان و خواه نبات و جماد که بتدریج بزرگ شوند. (برهان قاطع). || دست رانامند، از انگشتان تا کتف دست. (فرهنگ جهانگیری). دست را گویند از انگشتان تا کتف که سردوش باشد. (برهان قاطع). دست آدمی از کتف تا سرانگشتان. (آنندراج). دست از انگشتان تا شانه. (فرهنگ نظام). و رجوع به فهرست ولف شود.:
ترا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن
یکی سرو سیمین پرورده ناز
برش مشک، شاخش بریشم نواز.
اسدی.
|| پا باشد از انگشتان تا بیخ ران و آن را لنگ نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). لنگ پا را میگویند، و آن از سرانگشتان پاست تا بیخ ران. (برهان قاطع). پای آدمی از ران تا انگشتان چنانکه کشتی گیران گویند دست در دو شاخش کرد. یعنی در میانه ٔ دو پایش کرد. (آنندراج). و رجوع به فهرست ولف شود.:
توبه چون پنجه فرو برد بدل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این.
خاقانی (از فرهنگ نظام).
|| پیشانی بود. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی پیشانی باشد مطلقاً اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). جبهه و پیشانی انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء). ناصیه. و رجوع به فهرست ولف شود.:
چه مردی بدو گفت بامن بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاه روی.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| در فهرست ولف سه معنی اخیر (بازو - ساق - پیشانی) با هم آمده و اظهار نظر شده است که شواهد آنها را در شاهنامه ٔ فردوسی نمیتوان از یکدیگر تمیز داد. از جمله شواهد این معانی ابیات زیر نقل میشود:
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 162).
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.
(ایضاً ج 1 ص 254).
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال.
(ایضاً ج 7 ص 2112).
و شاخ به این معانی درشاهنامه ٔ فردوسی با کلمات دیگر قرین گشته بصورت اتباع آمده است. از جمله در شواهد زیر:
شاخ و یال:
بدین برز و بالا و آن شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال.
فردوسی.
بدان شاخ و یال و بدان فر و برز
که خارا چو خار آمدی زو بگرز.
فردوسی.
بدین چهر چون ماه و این فر و برز
بدین شاخ و این یال و این دست و گرز.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
فردوسی.
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ.
فردوسی.
قد و شاخ:
بدان بازو و یال و آن قد و شاخ
میان چون قلم، سینه وبر فراخ.
فردوسی.
برز و شاخ:
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.
فردوسی.
چو آن خسروی برز و شاخ بلند
ز شهر اندر آمد بکاخ بلند.
فردوسی.
فر و شاخ:
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که با فر و شاخت نشان کییست.
فردوسی.
چو از دور بهرام را دید شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه.
فردوسی.
همش رنگ و بویست هم فرو شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.
فردوسی.
شاخ و بالا:
دریغ آن تن و شاخ و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو.
فردوسی.
شاخ و دستگاه:
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نیاید همی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی.
|| جوی کوچکی را گویند که از رودخانه و جوی بزرگ جدا سازند یاجدا شود. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ٔ بزرگ جدا کرده باشند. (برهان قاطع). و آن را شاخابه نیز گویند. (آنندراج). شاخه و شعبه ای ازرود، و رجوع به فهرست ولف شود:
یکی چشمه دیدم بدشتی فراخ
مر آن چشمه را هر سویی راه و شاخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1818).
و این دو شاخ از نیل هر یک بقدر جیحون تقدیر کردم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). در آن وقت رود نیل دو شاخ میرفت یکی بطرف کوشک فرعون. (قصص الانبیاء ص 90). چاهی بکندند چون بآب رسیدند آب خوشی آمد بقدرت خدا چنانکه بر سر چاه میجوشید و به هفت شاخ روان شد. (قصص الانبیاء ص 131).
ور بدیدی شاخی از دجله جدا
آن سبو را او فنا کردی فنا.
مولوی.
|| خلیج. خور. (منتهی الارب).
و آمده بحری که موج شاخ کهینش
صد یک این بود و غوطه داد جهان را.
ابوالفرج رونی.
|| پاره. حصه. قسمت: (فهرست ولف). پاره را گویند و شاخ شاخ بمعنی پاره پاره بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). پاره و چاک. (انجمن آرا). پاره و قطعه و رقعه. (ناظم الاطباء):
دو گوشش بخنجر بدو شاخ کرد
همان بینیش نیز سوراخ کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2054).
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مرا داد و گفتا از ایدر بپوی.
(ایضاً ج 9 ص 2906).
لاله چو عدوی گرز خورده ست از تو
من غرقه بخون و سربده شاخ شده.
رضی نیشابوری.
فروآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی.
نظامی.
وز بس که همی کشند پیراهن گل
آنک به هزار شاخ شد بر تن گل.
کمال الدین اسماعیل.
زده برسنبل پرتاب شانه در غم آن
چو شانه سینه ٔ صاحبدلان شده صد شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
- چارشاخ، چارپاره:
اشک دو دیده روی تو کرده
چون نار چار شاخ کفیده.
مسعودسعد.
- || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهندتا دانه از کاه جدا گردد. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از تعذیب. (ناظم الاطباء).
|| تیریز جامه باشد. (فرهنگ جهانگیری). چاپق و تیریز جامه را گویند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
پس سیم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خندش یافت میدان فراخ.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
- پیش شاخ، فرجی و یک قسم جامه ٔ پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به پیش شاخ شود.
|| سرو. سرون. برار. قرن. عران. سِن. شغه. شغ. شاخ حیوانات باشد. (فرهنگ جهانگیری). شاخ حیوانات مثل گوسفند و گاومیش و بز و امثال آن. (برهان قاطع). اسم فارسی قرن است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). به زبان ترکی جغتائی شباق گویند. (شعوری). قرن و فزونی و برآمدگی صلب و سختی که در سر بعضی از حیوانات مانند گاو و گوسفند و آهو و جز آن میباشد و سرون و سروی و بیرار نیز گویند. (ناظم الاطباء). در سنسکریت شرنگ بوده. نیز در سنسکریت شاک بمعنی قوت است و شاخ به این معنی مجاز آن. (فرهنگ نظام). چیزی صلب و مخروط که بر سر بعضی ستور نشخواری روید چون گاو وقوچ و بز و کرگ. برخی از زنان لبنان شاخ بر سر خود از برای زینت قرار میدادند و همچنین مردان نیز عادت میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به فهرست ولف شود:
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و زتن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
به نیزه گرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
- سرشاخ شدن (با کسی)، در مقابله و نزاع واقع شدن (با کسی). (فرهنگ نظام). و رجوع به سر شاخ شدن شود.
مدری، شاخ آهو و شاخ بچه ٔ آهو و شاخ گوزن. شاخ که زنان به وی موی سر راست کنند. خنطول، شاخ دراز چهارپایان. صیصه، شاخ گاو و آهو. قرن، شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سروی. شعبه، آنچه مابین دو شاخ گاو و مانند آن است. شَعَب، بُعدی که میان هر دو شاخ گاو و مانندآن است. ادفاء؛ دراز شدن شاخ آهو چنانکه تا نزدیک سرین وی رسد. جبّاء؛ سرشاخ گاو. اجله، گاو بی شاخ. (ناظم الاطباء). اَجم، گوسپند بی شاخ. (منتهی الارب). || محجم. محجمه. حجام. شیشه ٔ حجام. قاروره. بادکش. سمیرا. کبه. کوپه. شاخ حجامت، شاخی یا شیشه ای بشکل آن یا فلزی که حجام خون بدان مکاند. ابزاری که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ حجامت شود. ضغیل، آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ.
- زیر شاخ (کسی) افتادن، در زحمت و آزار کسی واقع شدن. مأخوذ از شاخ حجامت است. (فرهنگ نظام).
|| چیزی است که باروت در آن انداخته بر کمر بندند. و ظاهراً در ایران شاخ مذکور را بر سر می بسته باشند. (آنندراج):
بود یار ما فتنه را چون بهار
بهرجاست شاخی ازو فتنه بار.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
کسی را که این شاخ سر زدز سر
به این شاخ زد کله با شیرنر.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| پالغ. ظرفی را خوانند که بدان شراب بنوشند و از مردم ثقه شنیده شد که در ولایت گرجستان شراب و بوزه بشاخ گاو و بز کوهی میانه تهی میخورند. ظن غالب آن است که بهمین علامت ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گویند. (فرهنگ جهانگیری). پیاله و ظرفی که در آن شراب خورند و چون در ولایت گرجستان بیشتر شراب را در شاخ گاو خورند به این اعتبار پیاله و ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گفته اند. (برهان قاطع). پیمانه ٔ شراب را گویند وجه استعمال آن است که در گرجستان و اران از شاخ آهو و بز کوهی پیاله ها سازند بسیار بتکلف و به تنگه ٔ زر و سیم بیارایند و به آن شراب خورند. (انجمن آرا). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
در کش آن شاخ پر از باده کز آتشگه آن
مرغ جان خواهد تا طبع سمندر گیرد.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
شاخ گران زن مزن بیش دم این جهان
خون قدح خور، مخور بیش غم آن سرای.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| شرابی باشد که با گلاب آمیخته کنند و خورند. (برهان قاطع). باده ای که با گلاب آمیخته باشند. (انجمن آرا). شراب آمیخته با گلاب. (ناظم الاطباء). || نام جانوری که زباد از آن حاصل میشود. (برهان قاطع). حیوانی است شبیه به سنور که زباد نامند. (فهرست مخزن الادویه). نام حیوانی شبیه به گربه که عطر زباد از آن می گیرند. (ناظم الاطباء). گربه ٔ مشکین و رجوع به زباد شود. || خوشبوی باشد که از حیوانی شبیه به گربه حاصل شود و آن را به تازی زباد خوانند. چون زباد را در شاخ گاو پر کرده از جانب زیر باد می آورند آن را به این سبب شاخ می گویند. (فرهنگ جهانگیری). خوشبوی و عطری باشد. (برهان قاطع). عطر گربه ٔ زباد را نیز شاخ گویند چه آن رادر شاخ آهو ریزند و به سایر بلاد برند. (آنندراج). || عطردان و قرنی که در آن زباد را حفظ میکنند. (ناظم الاطباء). ظرف مایعات خصوصاً روغنها و مایعات. (قاموس کتاب مقدس). || نفیر و بوق و کرنای. (ناظم الاطباء). صور:
آن آبنوس شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده.
خاقانی.
و رجوع به قاموس کتاب مقدس و شاخ نفیر و نفیر شود. || ناخن خروس. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح بازیاران کاکل از پر که بعضی مرغان دارند چون شاه بوف و یاپلاق و هما. || موی هموارو نرم. (ناظم الاطباء). || طبقه: شاخی سنگ و آهن و روی می نهادند و شاخی هیزم. (برای ساختن سد ذوالقرنین). (تفسیر ابوالفتوح رازی). || تیغه. (ناظم الاطباء). شاهین. مِنجَم. (در ترازو). (مقدمه الادب زمخشری). || در کتاب مقدس شاخ را معانی مختلفه است و بطور مجاز درمعانی ذیل استعمال شود: 1- نشانه ٔ قوت. 2- مجد. و چون شاخ برافراشته میشد نشانه ٔ زیادی مجد و جلال بود و بریدن آن نشانه ٔ زوال عزت و جلال. 3- غلبه و ظفر. 4- مملکت. || شعبه: تیر دو شاخ. کلاه دو شاخ. کلپک دو شاخ. یک شاخ:
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکرو احتیال
ور کسی خواهد که گردد گوبیا بنگر نخست
قصه ٔ تیر دو شاخ و قصه ٔ چاه و جوال.
معزی.
کلاه دوشاخ اجازه ٔ مخصوصی بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبه ٔ مهم والیگری یا دهقانی یا سپاهیگری باشد میداده اند. (سبک شناسی چ ملک الشعرای بهار چ 2 ج 1 ص 82): (منگبتراک) باقبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 50). امیر فرمود تا خلعت سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 265). و در صفه امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست، و سالاران و حجاب با کلاه های دوشاخ. (ایضاً ص 369). والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند. (ایضاً ص 430). و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد کلاه دوشاخ و لوا و جامه ٔ دوخته برسم ما و اسب و استام و کمر بزرهم برسم ترکان. (ایضاً ص 492). وشنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. (ایضاً ص 493).
قرار ملک سکندر دهد بکلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
خاقانی.
دو شاخه سر کلک یک شاخ کرد
فلک را بفرهنگ سوراخ کرد.
نظامی.
تشعب و انشعاب، شاخ شاخ گردیدن راه و درخت. (منتهی الارب). || نوع. قسم:
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شاخ ز دیوانگی است.
نظامی.

شاخ. (اِخ) نام جایی است در ناحیت بلخ در حوالی فاریاب و اندخوی: و بجانب مروجوق مراجعت نموده براه شاخ روان شدند و نورین اقا را دردپای بغایت سخت ظاهر شد. (تاریخ غازان خان چ هرتفورد از بلاد انگلستان ص 47).


شاخ شاخ

شاخ شاخ. (ص مرکب) پاره پاره. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شعوری). به درازا همه جا دریده. جداجدا به درازا. ریش ریش. چاک چاک. لخت لخت. تارتار. قطعه قطعه. پارچه پارچه. تکه تکه. و رجوع به شاخ شود:
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار
کز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم.
خاقانی.
ای شده بر دست توحله ٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او.
خاقانی.
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ.
نظامی.
خرقه ٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ.
نظامی (مخزن الاسرار ص 140).
بخشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.
نظامی.
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ.
نظامی.
این زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ.
مولوی.
|| چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز. (ناظم الاطباء). || منشعب. متشعب. متفرق. رجوع به شاخ شاخ شدن شود. || گوناگون و رنگارنگ. (آنندراج).


شاخ بر شاخ

شاخ بر شاخ. [ب َ] (ص مرکب) گوناگون و مختلف. (ناظم الاطباء):
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ.
نظامی.
|| دور و دراز. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ بشاخ و شاخ در شاخ شود.


شاخ شاخ کردن

شاخ شاخ کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) تشعیب.


شاخ در شاخ

شاخ در شاخ. [دَ] (ص مرکب) کنایه از دور و دراز و گوناگون. (برهان قاطع) (آنندراج). شاخ بشاخ:
بدین امیدهای شاخ درشاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.
نظامی (از آنندراج).
|| کنایه از گریه کردن بسیار. (برهان قاطع). و رجوع به شاخ بشاخ شود.


شاخ شاخ شدن

شاخ شاخ شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) انشعاب. تشعب. منقسم بشاخه های مختلف، قسمت قسمت، منشعب شدن. تشعب. (از نوادر لغات و تعبیرات معارف بهأولد چ فروزانفر): «ما همه نماز سپس تو می گزاردیمی مردمان میخواهندی تا شاخ شاخ شوندی.» (معارف بهأولد چ فروزانفر ص 279).


شاخ به شاخ

شاخ به شاخ. [ب ِ] (ص مرکب) کنایه از گوناگون و رنگارنگ باشد. || دور و دراز. (برهان قاطع). || کنایه از گریه ٔ بسیار کردن. (برهان قاطع) (آنندراج).


شاخ تا شاخ جست...

شاخ تا شاخ جستن. [ج َ ت َ] (مص مرکب) شاخ بشاخ جستن. شاخ به شاخ پریدن:
بر سر خاکستر انده نشست
وز بهانه شاخ تا شاخی بجست.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).

فرهنگ معین

شاخ

شانه کشیدن (~. کِ دَ) (مص ل.) تهدید کردن، قدرت خود را به رخ کشیدن.

شاخه درخت، نوعی ابزار دفاعی استخوان مانند که بالای سر حیواناتی مانند گاو و گوزن و... می روید، پاره، قطعه، شعبه، در آوردن کنایه از: بسیار تعجب کردن، ِ غول را شکستن کار فوق طاقت انجام دادن، با ~ گاو درافتادن [خوانش: [په.] (اِ.)]

حل جدول

شاخ

اثری از پیمان هوشمندزاده، سلاح گاو

سلاح گوزن

پیمان هوشمندزاده (چشمه)

سلاح گاو

مترادف و متضاد زبان فارسی

شاخ

سرون، شخ، قرن، شاخسار، شاخه، غصن، شاخابه، پیشانی، ناصیه، پاره، قطعه

فارسی به انگلیسی

شاخ‌

Horn, Tine

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

شاخ

فرع، قرن

فرهنگ فارسی هوشیار

شاخ

آنچه از تنه درخت روئیده و بلند گردد، و جسمی شبیه استخوان سر برخی حیوانات مانند گاو و گوسفند و بز و امثال آن میروید


شاخ در شاخ

(صفت) رنگارنگ گوناگون شاخ بشاخ، دور و دراز.


شاخ شاخ

(صفت) پاره پاره قطعه قطعه تکه تکه قسمت قسمت، متفرق پراکنده، منشعب.

فارسی به آلمانی

شاخ

Ast (m), Beutel (m), Sack (m), Sack, Springen, Tasche (f), Tüte (f), Verzweigen, Verzweigung (f), Zweig (m)

واژه پیشنهادی

شاخ

وسیله دفاعی بعضی حیوانات

تعبیر خواب

شاخ

اگر در خواب بیند که شاخ داشت، دلیل است که بزرگی و منفعت یابد. اگر بیند که شاخ گاوی ماده داشت، دلیل بود که مالی تمام حاصل کند. اگر بیند که شاخ گاوی داشت، دلیل است که از مردی بیابانی راحت یابد و هر چند در خواب شاخ را بزرگتر بیند.اثر آن بیشتر بود. - محمد بن سیرین

اگر بیند که بر سر خود شاخ داشت، دلیل قوت بود. اگر بر سر خود شاخ ها بیند، دلیل بود که کار او به صلاح آید و عمر خود را در خرمی گذراند. اگر بیند که مردمان را بدان شاخ می زد، دلیل که مردمان را مضرت رساند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن شاخ های چهارپایان دشتی، دلیل بر خیر و منفعت باشد. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

شاخ

(زیست‌شناسی) شاخه و ترکه‌ای که از تنۀ درخت می‌روید،
(زیست‌شناسی) جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن، و آهو می‌روید،
[قدیمی] چاک،
[قدیمی، مجاز] پاره، حصه، قطعه،
[قدیمی] ظرفی که در آن شراب می‌خورند، پیالۀ شراب‌خوری، پالغ، بالغ. δ در قدیم از شاخ گاو یا کرگدن یا عاج نیز ظرف برای شراب خوردن می‌ساختند: فتاده بر سرش از بادۀ شبینه خمار / به ‌عزم عیش صبوحی نهاده بر کف شاخ. (منصور شیرازی: مجمع‌الفرس: شاخ)،
* شاخ ‌آهو: [قدیمی] کمان، کمان تیراندازی: چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵: ۷۸۹)،
* شاخ حجامت: ‹شاخ حجام› (پزشکی) شاخ میان‌تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می‌مکد تا ورم کند بعد استره می‌زند و دوباره شاخ را می‌چسباند تا مقداری خون داخل آن شود،
* شاخ ‌درآوردن: (مصدر لازم) [مجاز] بسیار تعجب کردن، دچار حیرت و شگفتی شدن از دیدن چیزی عجیب و حیرت‌انگیز یا شنیدن حرف‌های دروغ و سخنان شگفت‌انگیز،
* شاخ‌ زدن (مصدر لازم)
شاخه‌ زدن، شاخه درآوردن درخت،
شاخ زدن حیوان به‌ کسی یا به حیوان دیگر،
* شاخ‌شاخ: [قدیمی] چاک‌چاک، پاره‌پاره: بر ‌سینه شاخ‌شاخ کنم جامه شانه‌وار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی: ۷۸۴)، بیندیش از آن دشت‌های فراخ / کز آواز گردد گلو شاخ‌شاخ (نظامی۵: ۷۶۲)،
* شاخ ‌نبات: شاخه‌ای از نبات، شاخه‌های متبلور درون کاسۀ نبات،
* شاخ ‌نفیر: [قدیمی] شاخی که بعضی درویشان با آن بوق می‌زنند،
* شاخ‌وبال: [قدیمی] شاخه‌های درخت، شاخ‌وبرگ درخت،
* شاخ‌وبرگ:
شاخه‌ها و برگ‌های درخت،
[مجاز] آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می‌شود، جزئیات،
* برات بر شاخ آهو نوشتن: [قدیمی، مجاز] دادن وعدۀ چیزی که به‌دست آوردنش ممکن نباشد،

معادل ابجد

شاخ

901

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری