معنی سپاهبد

حل جدول

سپاهبد

سردار و سرلشکر


سردار و سرلشکر

سپاهبد

فرهنگ عمید

سپاهبد

سردار و سالار سپاه، فرماندهِ سپاه،

لغت نامه دهخدا

ایران سپاهبد

ایران سپاهبد. [س ِ ب َ] (اِ مرکب) رئیس طبقه ٔ جنگیان ایران در زمان ساسانیان. (از دائرهالمعارف فارسی). ایران سپاهبذ. و رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود.


سابور

سابور. (اِخ) ابن بهرام (شاهپور پسر وهرام) در زمان قباد اول (487 -498 م.) سپاهبد سواد بین النهرین بوده است. (نهایه ص 226 بنقل کریستنسن چ 2 ص 151). رجوع به شاپور شود.


اسفهبد

اسفهبد. [اِ ف َ ب َ] (ص مرکب، اِ مرکب) بر وزن و معنی اسپهبد است که مطلق سپهسالار باشد. (برهان). سپه سالار. سپاهبد. اسپاهبد. اسپهبد. سپهبد. رجوع به اسپهبد شود. || نامی است مخصوص ملوک فارسیان. (برهان). اسپهبد و اسفهبد لقب عام ملوک جبال طبرستان است. (آثارالباقیه). رجوع به اسپهبد شود.


اسپهبد

اسپهبد. [اِ پ َ ب َ] (ص مرکب، اِ مرکب) سپاهبد. سپهبد. سردار. (برهان).سپهسالار. (غیاث). فرمانده لشکر. سردار لشکر. (جهانگیری). خداوند لشکر. امیرالجیش. معرب آن اسفهبد (برهان) و اصفهبد:
دگرروز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان
نشست و سگالید از هر دری
ببخشید هر کار بر هر سری.
دقیقی.
باستاد در پیش، نیزه بدست
تو گفتی مگر طوس اسپهبدست.
فردوسی.
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.
فردوسی.
داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد
آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ.
منوچهری.
قلعه ٔ دیگرست بر جنوب [سیستان] که اردشیر بابکان بنا کرد، و آنجا هفت روز ببود و اسپهبد سیستان را بنواخت که او را خدمت بسیار کرد و پذیره ٔ او شد. (تاریخ سیستان ص 10). || نفس کل و آن را نور اسفهبد و اسفهبدخوره نیز گویند. (آنندراج). || سپهبد. لقب عام ملوک جبال طبرستان. (آثارالباقیه).


سپهبد

سپهبد. [س ِ پ َ ب َ / ب ُ] (اِ مرکب) مخفف «سپاهبد» = «اسپهبد» = اسپاهبد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار:
چنین گفت طوس سپهبد بشاه
که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه.
فردوسی.
سپهبد چو باد اندرآمد ز جای
باسب سمند اندر آورد پای.
فردوسی.
سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای.
فرخی.
پذیره ناشده او را سپهبد
به درگاهش درآمد شاه موبد.
(ویس و رامین).
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز.
سوزنی.
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام
زهره ز بیم شرزه ٔ هیجا برافکند.
خاقانی.
جان عطار از سپاه سرّ عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام.
عطار.
|| بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود.


شاپور

شاپور. (اِخ) رازی. یکی از دو تن مقتدرترین نجبای ایران در زمان پادشاهی پیروز یزدگرد ساسانی. ایران سپاهبد و سپاهبد سواد در زمان پادشاهی قباد پسر پیروز. (فهرست ولف): در زمان پیروز مقتدرترین نجبای ایران دو تن بودند، یکی زرمهر یاسوخرا از خانواده ٔ بزرگ قارن، که اصلاً شیرازی و حکمران ایالت سکستان بود و لقب هزارفت داشت، دیگر شاپور، که از مردم ری و خاندان مشهور مهران بود. لازار فرپی حکایت می کند که این دو سردار با لشکر بسیار در ایبری و ارمنستان بجنگ مشغول بودند و همین که خبر مرگ پیروز به آنان رسید معجلاً به تیسفون شتافتند، تا نفوذ خود را در انتخاب پادشاه جدید بکار برند. بلاش برادر پیروز انتخاب شد و در زمان سلطنت این پادشاه فرمانروای حقیقی ایران زرمهر بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 317 و 318) در سالهای نخستین سلطنت قباد، زرمهر (سوخرا) کماکان مرتبت خود را حفظ کرد و حائز مقام نخستین در میان اشراف بود. اما قباد پیوسته در دل داشت که خود را از تسلط و استیلای این مرد جاه طلب و خطرناک نجات دهد. پس رقابتی را که در میان زرمهر و شاپور مهران افتاده بود مغتنم شمرد، شاپور را، که در این وقت منصب ایران سپاهبذ داشت (طبری)، و در عین حال سپاهبذ ناحیه ٔ سواد نیز بود (نهایه)، در نهان با خود یار کرد و زرمهر رابهلاکت رسانید. این واقعه در سرتاسر کشور شهرت عظیم یافت و مبداء ضرب المثلی شد به این عبارت «باد سوخرا از وزیدن فرو ماند و بادی از جانب مهران وزیدن گرفت ». (طبری ص 885). یا بنا بر روایت نهایه: «آتش سوخرا فرو مرد وباد شاپور وزید.» (نهایه ص 226). با وجود این در تاریخ ذکری از این شاپور مهران نیست. گویا پس از رقیب خود دیری نزیسته است. (ایران در زمان ساسانیان صص 360- 361). و رجوع به شاپوربن بهرام شود:
چو شاپور رازی بیاید ز جای
بدرّد دل بدکنش سوفرای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2291).
به نزدیک شاپور رازی شود
بر آواز نخچیر بازی شود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2291).
چو برخواند آن نامه ٔ کیقباد
بخندید شاپور مهرگ نژاد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2291).
چو بنشست شاپور با سوفرای
فراوان زدند از بد و نیک رای
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2292).
و داستان عاقبت زرمهر (سوخرا) در شاهنامه ٔ فردوسی به این شرح آمده است:
چو بشنید شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود بر نشست
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
بفرمود کو را بزندان برند
بنزدیک ناهوشمندان برند
ز شیراز فرمود تا هر چه بود
زرنج وز گنج وز کشت و درود
بتازید یکسر سوی طیسفون
سپارد بگنجور او رهنمون.
فردوسی (شاهنامه ج 8 ص 2293 ابیات 99ببعد).

فرهنگ فارسی هوشیار

اسفهبد

(صفت اسم) سپاهبد سپاهسالار، عنوان پادشاهان طبرستان.


اصبهبذ

پارسی تازی شده اسپهبد (صفت اسم) سپاهبد سپهبد.


اصفهبد

تازی گشته اسپهبد (اسم) سپاهبد اسپهبد سردار، عنوان هر یک از ملوک آل باوند.

فرهنگ معین

اسفهبد

سپاهبد، سپاهسالار، عنوان پادشاهان طبرستان. [خوانش: (اِ فَ بَ) [معر.] (ص مر.)]


جدی

(جُ دَ) [ع.] (اِ.) ستاره قطبی، ستاره ای در انتهای دُم خرس کوچک با اختلاف کمتر از 1 درجه از محل واقعی قطب شمال.میخگاه، سپاهبد و سپاهبدان هم گفته شده. [خوانش: (جَ دْ وا) [ع.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

سردار

اسپهبد، امیرالجیش، باشلیق، باشی، پیشوا، رئیس، ژنرال، سالار، سپاهبد، سرخیل، سردسته، سرور، فرمانده،
(متضاد) سرباز

معادل ابجد

سپاهبد

74

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری