معنی سپاه

لغت نامه دهخدا

سپاه

سپاه. [س ِ] (اِ) از پارسی باستان «تَخمه سپاد»، اوستا «سپاذه » (قشون)، ارمنی عاریتی و دخیل «سپه »، استی «افساد» و «افساد» (مقدار بسیار، سپاه، فوج)، پهلوی «سپاه » (مجموعه ٔ لشکریان). رجوع شود به اسپاه، اسبه، سپه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). فوج و لشکر. (آنندراج). لشکر گشن و انبوه. اسپاه و اسپه از این لغت است. (شرفنامه ٔ منیری). جند. (ترجمان القرآن). جیش. (دهار). عسکر. قشون. لشکر. خیل. (دهار):
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیک بختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
سپاهی که نوروز گرد آورد
همه نیست گردش ز ناگه شجام.
دقیقی.
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
رده برکشیده سپاهش دو میل
بدست چپش هفتصد ژنده پیل.
فردوسی.
نباید که بیکار باشدسپاه
نه آسوده از رنج و تدبیر شاه.
اسدی.
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.
ناصرخسرو.
سپاه زنگ بغیبت او [شاه ستارگان] بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه). || درشت. (آنندراج).


سپاه آرا

سپاه آرا. [س ِ] (نف مرکب) سپه آرا. آراینده ٔ سپاه. آنکه سپاه تهیه ببیند. آنکه سپاه آماده کند.

فارسی به انگلیسی

سپاه‌

Army, Corps, Host, Legion

فارسی به ترکی

فرهنگ عمید

سپاه

قسمتی از ارتش که شامل چند لشکر باشد،
نیروی نظامی ثابتی در ایران که بعد از انقلاب اسلامی تشکیل شد،
[قدیمی] لشکر، قشون: سپاه اندک و رای و دانش فزون / به از لشکر گشن بی رهنمون (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۱۰۵)،


سپاه دار

دارندۀ سپاه، فرماندهِ سپاه،

حل جدول

سپاه

ارتش، لشکر

جیش

عسکر

قشون

فارسی به عربی

سپاه

جیش، مضیف

فرهنگ فارسی هوشیار

سپاه

فوج و لشکر، خیل

فرهنگ معین

سپاه

(س) [په.] (اِ.) لشکر، قشون.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سپاه

ارتش، جند، جیش، خیل، رژیمان، فوج، قشون، گند، لشکر، هنگ

فارسی به ایتالیایی

سپاه

esercito

فارسی به آلمانی

سپاه

Armee (f), Gastgeber (m), Heeres [noun], Hostie (f), Schar (f)

واژه پیشنهادی

سپاه

رمه

معادل ابجد

سپاه

68

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری