معنی سله

فرهنگ معین

سله

(سَ لَّ یا لُِ) [ع. سله] (اِ.) سبد، زنبیل.

(~.) [معر.] (اِ.) گیاهی است علفی از تیره صلیبیان که چهار گونه از آن تاکنون شناخته شده و در نواحی جنوبی اروپا و شمال آفریقا و جنوب غربی آسیا پراکنده اند؛ زله.

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

سله

سله. [س َل ْ ل َ] (ع اِ) زنبیلی که چیزها در آن گذارند و هر سبد را نیز گویند عموماً سبدی که مارگیران مار در آن کنند خصوصاً. (برهان). زنبیل و سبد و در متعارف سبد بزرگ پهن را گویند که میوه ٔ بسیار خصوصاً انگور در آن کنند و بر سر بردارند. (فرهنگ رشیدی). زنبیل ظرفی که بهندی آنرا پیاره گویند. (غیاث). سبد پهن بزرگ که از چوب شاخه های درخت بافند و سازند و در آن میوه کرده بکشند و گاه باشد که ماکیان را در آن محفوظدارند و بعضی مارگیران مارهای خود را درون سله کرده بهمراه بگردانند. (آنندراج). چیزی که از شاخه ها سازند و مر آن را طبقات بود. (منتهی الارب):
دگر سله از زعفران بد هزار
ز دیبا و از جامه ٔ بیشمار.
فردوسی.
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همه گرد آن سله اندرنشاند.
فردوسی.
کسی کز پیش او گیرد هزیمت
نترسد گر شود در سله با مار.
فرخی.
آبی چو یکی چوزگک از سله بجسته
چون چوزگکان بر تن او موی برسته.
منوچهری.
شمرده شد از نافه سیصدهزار
صد از سله ٔ زعفران شصت بار.
اسدی.
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم.
مسعودسعد.
چون مار در سله خزید. (سندبادنامه).
متاعی که در سله ٔ خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت.
نظامی.
پس بگوید تونیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا بشب.
مولوی.
سله بر سر در درختستان نشان
پر شدی ناخواست از میوه فشان.
مولوی.
مهندسان طبیعت ز جامه خانه غیب
هزار سله برآرند مختلف الوان.
سعدی.

سله. [س ِل ْ ل َ / س َل ْ ل َ] (ع اِ) وقت برکشیدن شمشیر. (آنندراج) (منتهی الارب). || (اِ) گیاهی است علفی از تیره ٔ صلیبیان که چهارگونه از آن تاکنون شناخته شده و در نواحی جنوبی اروپا و شمال آفریقا و جنوب غربی آسیا پراکنده اند. زله. (فرهنگ فارسی معین).

سله. [س َل ْ ل َ] (ع اِمص) دزدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) خنور که طعام و جامه و بار در وی نهند. || زن دندان ریخته. || تگ اسپ. || بیماری سل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


سله شکستن

سله شکستن. [س َل ْ ل َ / ل ِ ش ِ ک َ ت َ] (مص مرکب) بیل زدن و فروکردن زمین سخت. نرم کردن سطح زمین که سله بسته باشد. (یادداشت بخط مؤلف).


سله باف

سله باف. [س َل ْ ل َ / ل ِ] (نف مرکب) کسی که سله ها و سبدها بسازد و بافد. (آنندراج). کسی که سله میسازد. (ناظم الاطباء). سلال. (ملخص اللغات).


سله گر

سله گر. [س َل ْ ل َ / ل ِ گ َ] (ص مرکب) سله باف. (ناظم الاطباء). سبدساز. سلال. (دهار).

حل جدول

سله

سبد، زنبیل

سبد و زنبیل

مترادف و متضاد زبان فارسی

سله

زنبیل، سبد

فرهنگ عمید

سله

ظرفی که از شاخه‌های نازک درخت برای میوه یا چیز‌های دیگر ببافند، سبد، زنبیل،

طبقۀ نازکی از لای که پس از بارندگی یا آب دادن اراضی رسی روی زمین می‌بندند و سفت می‌شود و در زمین‌های زراعتی مانع سبز شدن گیاه می‌شود باید آن ‌را با وسایل مخصوص بشکنند و کود حیوانی به زمین بدهند،

گویش مازندرانی

سله

چوب زیر آبکش – چوبی شبیه نردبان که آبکش را بر روی آن قرار...

فرهنگ فارسی هوشیار

سله

دزدی، زنبیل و سبدی که طعام و جامه و بار مینماید در وی نهند، زن دندان ریخته، بیماری سل

معادل ابجد

سله

95

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری