معنی سعد

لغت نامه دهخدا

سعد

سعد. [س َ] (اِخ) ابن حسن بن شداد ابوعثمان. معروف به ناجم مردی ادیب و فاضل بود و نیکو شعر میگفت. بین وی و ابن رومی صحبت و مودت و گفتگو بوده است. بسال 314 درگذشت. (از معجم الادباء ج 4 ص 231).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن مالک بن سنان الخدری انصاری خزرجی. مکنی به ابوسعید خدری از صحابه و ملازمین پیغمبر اکرم (ص) بوده. احادیث زیادی از وی روایت شده است و در دوازده غزوه شرکت کرد در صحیحین 1170 حدیث از وی نقل شده. وی در مدینه وفات یافت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 366).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن عبادهبن دلیم بن حارثه خارجی. معروف به ابوثابت صحابی و از مردم مدینه و رئیس قبیله خزرج بود و از امراء و بزرگان جاهلیت و اسلام است. وی بخاطر اطلاع او از کتابت و تیراندازی و شناوری به «کامل » ملقب شد. در جنگ عقبه با هفتاد تن از انصار شرکت داشت. و همچنین در جنگ احد و خندق و جز آنها حاضر بود وی یکی از نقباء دوازده گانه است. در خلافت عمر بسال 15 هَ.ق. به شام درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 364).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن زنگی بن مودود از سلغریان فارس و پنجمین تن از اتابکان این سرزمین است. وی بسال 599 بر اتابک طغرل غلبه یافت و خود اتابک فارس گردید. و بسال 600 به طرف اصفهان حرکت نمود و بسال 602 کرمان را تحت اطاعت درآورد و بسال 614 عازم عراق شد.اتابک پس از مراجعت سلطان جلال الدین منکبرنی بایران آمد. و تاخت و تاز او در عراق تا سال 623 که وفات یافت ادامه پیدا کرد و دیگر اقدامی به لشکرکشی و جنگ نکرد بلکه اوقات خود را به بنای خیر از بازار و مسجد و رباط و حمام و انشاء قنوات و حصار دور شیراز و تربیت اهل علم و ادب گذرانید. وی ممدوح چند تن از مشاهیر شعرای فارسی است. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال صص 190، 383- 385 و 387، 389، 390، 400، 539، 540 و شدالازار ص 212، 217، 218، 255، 269، 272، 273، 283 وجهانگشای جوینی ج 2 ص 97، 150، 151، 202 و تاریخ عصرحافظ ج 1 ص 3، 172 و تاریخ گزیده ص 508 و 820 شود.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن علی بن ابوالقاسم بن علی بن القاسم ابوالمعالی انصاری خطیری یا بغدادی. معروف به وراق دلال. مردی ادیب فاضل بود و او را اشعاری لطیف است او راست مصنفاتی: زینه الدهر و عصره أهل العصر، در ذکر لطائف شعراء عصر. و ذیلی است بر دمیهالقصرباخزری و کتاب لمح الملح، و دیوان شعری دارد. روز دوشنبه 15 ماه صفر بسال 568 هَ.ق. به بغداد درگذشت. (معجم الادباء ج 4 ص 232). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 365.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن الحسن بن سعیدبن مطربن مالک بن حارث بن سنان ازدی مکنی به ابوطالب و معروف به وحید بغدادی عالم در نحو و لغت و عروض و در ادب مشهور بوده. ابوطالب بن بشران نحو را نزد او آموخت وی دیوان متنبی را شرح کرده است. وی بسال 385 درگذشت. (از معجم الادباء ج 4 ص 233).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن حسن بن سلیمان ابومحمد ثوراتی حرانی نحوی. ادیب شاعر و بشام و عراق رفت و در بغداد سکونت جست در آنجا از ابن منصور علم آموخت و در نحو عارف و در نظم و نثر نیکو شعر میگفت. وی بسال 580 درگذشت. (معجم الادباء ج 4 ص 230). رجوع به روضات ص 113 شود.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن ابی وقاص (17- 55 هَ.ق.) مالک بن وهیب بن عبدمناف القرشی زهری، از صحابه ٔ رسول خدا (ص) و فاتح عراق و مدائن و از جمله شش تنی است که عمر برای شوری و تعیین خلیفه معین کرد و از عشره ٔ مبشره است. و او را فارس اسلام میگفتند. در کوفه رفت و خانه های بسیاری بنا کرد و در خلافت عمر حاکم آن شهر بود. پس بسال 55 هَ.ق. به مدینه در قصر خود که عقیق نام داشت درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 366). رجوع به الاصابه ج 3 ص 83 و تاریخ علوم عقلی دکتر صفا ص 33 و تاریخ مصر ص 94 و امتاع الاسماع شود.

سعد. [س َ] (اِخ) از موزونان اردستان از توابع اصفهان است. بهندوستان رفت و معاودت کرد، در ایران درگذشت. این شعر در مدح شاه عباس صفوی از اوست:
ای بصد معنی ز شاهان جهانت برتری
بر تو شاهی و بر ختم البشر پیغمبری.
(آتشکده ٔ آذر ص 182).
در نسخه ٔ چاپی سعدا آمده است و در تذکره ٔ صبح گلشن سعدی ثبت شده. نصرآبادی او را سعیدی اردستانی نوشته وچهارده بیت از قصیده ٔ او را که در مدح شاه عباس سروده است و یک بیت از آن در متن است ذکر کرده. (تذکره نصرآبادی ص 283) (از تعلیقات آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 59).

سعد. [س ُ] (ع اِ) دوایی است. که آن را به ترکی تپلاق گویند و بهترین آن کوفی است. (برهان). بیخ نباتی است که به هندی ناگرموتها گویند. (آنندراج) (غیاث). مشک زیرزمین. (زمخشری). نباتی است که ریشه ٔ گیاهی دارد برنگ سیاه و دارای بوی خوشی است. (از اقرب الموارد). بیخی است بقدر زیتون و بزرگتر ازآن و سیاه و اندرونش سفید و خوشبو و به فارسی مشک زمین و به ترکی تپلاق و در تنکابن اسکتو نامند، برگش شبیه برگ گندنا و از آن درازتر و باریکتر و با صلابت واندک خشونت و کم عرض و... (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). بیخ گیاهی است خوشبو به فارسی مشکو زیرزمین و بهندی موته در اندمال جراحات مشکله منفعت عظیم دارد. (منتهی الارب). رجوع به اختیارات بدیعی و الفاظالادویه شود.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن احمدبن مکی نیلی. شیعی مذهب و مردی نحوی و فاضل بود. اوراست شعری گزیده در مدح اهل بیت بسال 565 درگذشت. و بیش از صدسال زندگی کرد. (از معجم الادباء ج 4 ص 230).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن محمدبن سعدبن صیفی تمیمی ملقب به شهاب الدین و مکنی و مشهور به حیص بیص ابوالفوارس از مشاهیر شعرا و از جمله ٔ فقهای شافعیه است. سبب اشتهار وی به حیص بیص از این جهت است که روزی مردمان را دید که در حرکت و اضطراب شدید میباشند گفت ماللناس فی حیص بیص. ابن خلکان گوید: حیص بیص بر زی عرب لباس میپوشید و شمشیر بر گردن حمایل می افکند. اشعاری در جواب اشعار علی بن اعرابی موصلی سروده که مطلع آن این است:
لا تضع من عظیم قدر و ان
کنت مشارالیه بالتعظیم.
او را دیوان شعری است. وی در بغداد بسال 574 درگذشت. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 5 ص 56 تا ص 58 و اعلام زرکلی ج 1ص 367 و معجم الادباء ج 4 ص 233 ببعد شود.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن علی آبی. رجوع به سعدالملک آبی شود.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن اسماعیل حیری نیشابوری. رجوع به ابوعثمان حیری رازی شود.

سعد. [س َ] (ع ص) در عربی نقیض نحس باشد. (برهان) (مهذب الاسماء). نیک. (غیاث) (آنندراج):
دولت سعدش ببوسد هر زمانی آستین
طایر میمونش باشد هر زمانی خواستار.
منوچهری.
بچشم بخت روی ملک بنگر
بدست سعد پای نحس بشکن.
منوچهری.
نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستاره ٔ سعد و نحس اندر فلک مسمار نیست.
ناصرخسرو.
بسعد زهره و نحس زحل نگر که که داد
بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی.
ناصرخسرو.
بسعد و نحس که این آید آن دگر برود
گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است.
خاقانی.
رویش طغرای سعدرأیش خضرای فتح
اینت مبارک همای آنت همایون فلک.
خاقانی.
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آبست و خون بر اشقیا.
(مثنوی).
|| ستاره ٔ سعد:
هر قبه ٔ خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد که جاریست براین گنبد خضرا.
مسعودسعد.
|| (مص) همایون شدن. (تاج المصادر بیهقی). نیکبختی. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب). میمون و مبارک شدن. (منتهی الارب). || نیک بخت کردن. (تاج المصادر بیهقی). نیکبخت گردانیدن. (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). || (اِخ) منزل بیست و دوم قمر است و آن دو ستاره است بر هر دو سرون جدی و یک ستاره ٔ دیگر است نزد آن هر دو ستاره ٔ مذکور را که آن را شاهسعد گویند به معنی گوسپند او که این سعد گویا آن گوسپند را ذبح میکنند و به همین جهت آن را سعد ذابح گویند. (آنندراج) (غیاث):
به تثلیثی کجا سعد فلک راست
بتربیع صلیب باد پروا.
خاقانی.
- سعد اخبیه، سه ستاره است بر شکل یکپایه. (منتهی الارب). رجوع به همین کلمه شود.
- سعد البارع، از منازل قمر نیستند وخود دو کوکب اند و میان هردو مقدار یک ذراع بنظر می آید. (منتهی الارب).
- سعد البهائم، سعد بهائم، از منازل قمرنیستند و خود دو کوکب اند و میان هردو فاصله مقدار یک ذراع بنظر می آید. (منتهی الارب). رجوع بهمین کلمه شود.
- سعد الذابح، سعد ذابح، از منازل قمر است. (منتهی الارب). رجوع به سعد ذابح شود.
- سعد السعود، سعد سعود، از منازل قمر. (منتهی الارب). رجوع به سعد سعود شود.
- سعد الملک، از منازل قمر نیستند و خود دو کوکب اند و میان هردو فاصله مقدار یک ذراع بنظر می آید. (منتهی الارب).
- سعد بلع، سه ستاره است بر شکل یک پایه. (منتهی الارب).
- سعد ناشزه، از منازل قمر نیستند. (از منتهی الارب).
- سعد الهمام، از منازل قمر نیستند و خود دو کوکب است و میان هردو فاصله مقدار یک ذراع بنظر می آید. (منتهی الارب).
|| (اِ) سه یک خشت خام. (منتهی الارب).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن منصور اسرائیلی. رجوع به ابن کمونه شود.

سعد. [س ُ ع ُ] (ع اِ) نوعی از خرما. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).

سعد. [س َ] (اِخ) میرعلیشیر آرد مولانا سعد طبعی خوب متصرف دارد وخیال انگیز است مثل کمال و این مطلع زیبا از اوست:
برگ گل نیست که افتاده بطرف چمنست
پنبه ٔ داغ دل بلبل خونین کفن است.
(مجالس النفایس ص 259).

سعد. [س َ] (اِخ) چهارمین اتابک سلغری فارس که از 591 تا 623 حکومت کرد.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالرحمان بن عوف. تابعی است. رجوع به ابوابراهیم شود.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن ابراهیم القمی. از فقهای شیعه. کتاب بصاءالدرجات از اوست. (ابن الندیم).

سعد. [س َ] (اِخ) تیره ای از قبیله ٔ آل کثیر از قبایل عرب خوزستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 91).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن مهد، مکنی به ابونصر. یکی از عمال امراء آذربایجان بوده. (شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص 783).

سعد. [س َ] (اِخ) ابن علی بن عیسی القمری ملقب به شرف الدین ابوطاهر قمی وزیر سلطان سنجر سلجوقی (479- 552 هَ.ق.) و پسر برادر نظام الملک است. و بر امام الحرمین جوینی فقه آموخت و هنگامی که وزارت را بعهده داشت مفتی خراسان نیز بود. وی بسال 515 هَ.ق. درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 365). بعد از فوت شهاب الاسلام سنجر وزارت خود را بشرف الدین ابوطاهر داد معزی گوید:
بذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
بخدمت شرف الدین شریف گشت و خطیر
ستوده سعد علی مهتری که سعد علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر.
و در قصیده ٔ دیگر گوید:
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدوشکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی و خورشیدانجمن.
رجوع به وزارت در عهد سلاطین بزرگ سلجوقی تألیف اقبال ص 249 ببعد شود.

سعد. [س َ] (اِخ) ابن معاذبن نعمان بن امری ءالقیس اوسی انصاری صحابی و در جنگ بدر حاضر بوده و جراحت یافت و بدان جراحت درگذشت و در بقیع دفن گردید. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 367).

فرهنگ معین

سعد

(سَ) [ع.] (ص.) مبارک، خجسته.

فرهنگ عمید

سعد

گیاهی که در جاهای مرطوب می‌روید و در بیخ آن غده‌هایی تولید می‌شود که خوش‌طعم و مٲکول است، مشک زمین، مشک زیرزمین،

خجسته، مبارک،
* سعد اکبر: (نجوم) سیارۀ مشتری، سعدالسعود،
* سعد ذابح: یکی از منازل قمر، دو ستارۀ روشن که در جای ذبح یکی از آن‌ها ستارۀ کوچکی است که گویی می‌خواهد آن را ذبح کند: سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه / سوی او محور ز خط استوا کردی رها (خاقانی: ۲۰)،

حل جدول

سعد

خجسته و مبارک

خجسته، مبارک

مبارک

نیک بختی

مترادف و متضاد زبان فارسی

سعد

خجستگی، شگون، مبارک، میمون، نیکبختی، یمن،
(متضاد) نحس، خوش‌یمن

فرهنگ گیاهان

سعد

سعد کوفی

فرهنگ فارسی هوشیار

سعد

نیک، میمون و مبارک شدن

فرهنگ فارسی آزاد

سعد

سَعْد، مبارکی- نیک بختی- بَرَکت- خوش یُمنی- سَعادت (جمع: اَسْعُد- سُعُود)

معادل ابجد

سعد

134

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری