معنی سر خود

حل جدول

سر خود

خودسر، خود مختار، مستقل


خود سر

سرکش، خودرأی

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

خود سر

عنید

فرهنگ فارسی هوشیار

خود سر

گستاخ، بی ترس

لغت نامه دهخدا

سر خود گرفتن

سر خود گرفتن. [س َ رِ خوَدْ / خُدْ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) کنایه از بدر زدن و راه خانه گرفتن. (آنندراج). به هوای دل خود رفتن. به فکر و اندیشه و کار خود بودن. از پی کار خود رفتن:
مرد باش و سخره ٔ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو.
مولوی.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است.
حافظ.
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده ست
رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید.
حافظ.
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که درِ اهل کرم نیست به دربان محتاج.
صائب.
گفتی سر خود گیر و برو ازسر کویم
این را به کسی گوی که پا داشته باشد.
صائب.


سر خود خوردن

سر خود خوردن. [س َ رِ خوَدْ / خُدْ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) مرتکب امری شدن که در آن خوف مضرتی عظیم بود. (آنندراج). || کنایه از هلاک شدن. (آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات ص 374). بدرود حیات گفتن. وفات یافتن: چون آذرشاپوران اشارت مملکت و رای را امتثال و انقیاد نمود و فرموده راچنانچه بود در اجتهاد اتمام افزود عزیمت ملک [فیروزقباد] نقص یافت به زمین هیاطله نقل کرد و آنجا سر خود بدست خود بخورد. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی).
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود میخورد آن پسته که خندان گردد.
صائب (از آنندراج).


خود

خود. (اِ) مغفر. کلاه سپاهی که از آهن و یا فلز دیگر سازند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در جنگ بر سر نهند. خوی. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیضه. (یادداشت بخط مؤلف):
همان خود و مغفر هزارودویست
بگنجور فرمود کَاکنون مایست.
فردوسی.
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب و سیاوش ندید.
فردوسی.
همی گرز پولاد همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترگ.
فردوسی.
سپهبد کمان را بزه بر نهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد.
فردوسی.
بجای قبا درع بستی و جوشن
بجای کله خود بستی و مغفر.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تا تیغ بکف داری تا خود بسر داری.
فرخی.
خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمداً تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی. (تاریخ بیهقی). خودی فراختر آوردند. (تاریخ بیهقی).
گران جوشن و خود کردی گزین
بچابک سواری ربودی ز زین.
اسدی.
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.
ناصرخسرو.
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید.
خاقانی.
خود ازبرای سر زره ازبهر بر بود
تو ماه روی عادت دیگر نهاده ای
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وآن زلف چون زره را بر سر نهاده ای.
ظهیر فاریابی.
گرز با خود از محاکاه پتک و سندان حکایت می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). همه زرههای داودی درپوشیدند و خودهای فرنگی بر سر نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مرد را باخود و زره دونیم میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
چه برخیزد از خود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خود؟
عطار.
آن زره وآن خود در جنگ و دغا
وین شراب و نقل در بزم و صفا.
مولوی.
که خود و سرش را نه در هم شکست.
سعدی (بوستان).
زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در آن برق شمشیر و خود.
سعدی.
به اینها موافق شده بهر کین
جبه بکتر و خود و جوشن کجین.
نظام قاری.
از یقّه و گریبان هر جاست گیروداری
وز خود و درع و جوشن در هر طرف نبردی.
نظام قاری.
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر.
قاآنی.
- خود خروچ، تاج خروس یعنی گوشت پاره ای سرخ که بر سر خروس است. (ناظم الاطباء).
|| گل بستان افروز. (ناظم الاطباء). خوچ.

خود. [خ َ] (ع ص، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد). ج، خود، خودات.

فرهنگ معین

سر خود گرفتن

(سَ رِ خُ. گِ رِ تَ) (مص ل.) پیِ کار خود رفتن.


افسار سر خود

(~. سَ رِ خُ) (ص.) کسی که فقط به رأی خود عمل می کند.


آستین سر خود

دارای آستین بدون حلقه که به صورت یک پارچه بریده و دوخته شده است، (کن.) خودسر، به اختیار و خواست خود، مستقل از دیگران. [خوانش: (سَ خُ) (ص.)]


از سر خود

باز کردن (~. سَ رِ خُ کَ دَ) (مص ل.) کاری را بدون دقت انجام دادن و رفع مسؤلیت کردن.


خود

(اِ.) کلاه فلزی که سربازان به هنگام جنگ یا تشریفات نظامی بر سر گذارند.

فرهنگ عمید

خود

ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او،
برای تٲکید به کار می‌رود: تو خود گفتی،
نفس، ذات، شخص، خویش، خویشتن،
[مقابلِ غیر و بیگانه] خودی،
* خودبه‌خود: (قید) به خودی خود، بی‌سبب، بی‌جهت، بدون میل و ارادۀ دیگری،
* از خودبی‌خود شدن: [عامیانه، مجاز] از خود رفتن، از حال رفتن، بیهوش شدن،

معادل ابجد

سر خود

870

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری