معنی سرپاس

لغت نامه دهخدا

سرپاس

سرپاس. [س َ] (اِ مرکب) سردار شبانان و محافظان، چه پاس بمعنی محافظ آمده است. (برهان). سردار پاسبانان. (جهانگیری) (رشیدی):
دل سرکشان پر ز وسواس بود
همه گوش بر بانگ سرپاس بود.
فردوسی.
همه دست تابان ز الماس بود
همه کوه در بانگ سرپاس بود.
اسدی.
بجز خیال کسی شب روی نخواهد کرد
در آن دیار که سرپاس بأس تو عسس است.
ابن یمین.
|| گرز گران سنگ. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی):
کمان ابر و بارانش الماس شد
سر و مغز پرباد سرپاس شد.
اسدی.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر توهمی زند سرپاس.
مسعودسعد.
|| در اواخر دوره ٔ سلطنت رضاشاه و اوایل سلطنت پهلوی دوم، «سرپاس » به همردیف سرتیپ در تشکیلات شهربانی (نظمیه) اطلاق میشد و اینک مجدداً سرتیپ گفته میشود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). پایور شهربانی. نظیر سرتیپ ارتش. (فرهنگستان).


سرپاش

سرپاش. [س َ] (اِ مرکب) گرز گران که بعربی عمود خوانند. (برهان) (آنندراج). رجوع به سرپاس شود.


ترناس

ترناس. [ت َ] (اِ صوت) صدایی را گویند که هنگام تیرانداختن از چله ٔ کمان برآید. (فرهنگ جهانگیری). (فرهنگ رشیدی). صدا و آوازی باشد که بوقت تیرانداختن از چله ٔ کمان برآید. (برهان) (ناظم الاطباء). صدای انداختن تیر ازچله ٔ کمان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اما درشعر فردوسی و اسدی که شاهد آورده اند سرپاس دیده شده به معنی گرز و اﷲ اعلم. (فرهنگ رشیدی):
دل سرکشان پر ز وسواس بود
همه دشت پر بانگ ترناس بود.
فردوسی (فرهنگ جهانگیری).
کمان ابر و بارانش الماس بود
همه کوه پر بانگ ترناس بود.
اسدی (ایضاً).


پلک

پلک. [پ ِ / پ َ / پ َ ل ِ / پ َ ل َ] (اِ) پوست گرداگرد چشم. (غیاث اللغات). دو پرده ٔ متحرک که چشم را می پوشانند و مژگان از لب آنها روئیده است. پُلُکه. بام چشم. نیام چشم. (برهان قاطع و بهار عجم ازغیاث اللغات) جفن. عَیر. (منتهی الارب):
دو لب چو نار کفیده و دو پلک سوسن سرخ
دو رخ چو نار شگفته دو بلک لاله ٔ لال.
فرخی [در صفت تذرو].
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(از لغتنامه ٔ اسدی).
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس.
مسعودسعد.
در آن گفتن پلک بر هم غنودش
درآمد خواب مرگ و خوش ربودش.
امیرخسرو دهلوی.
تیرت سواد چشم عدو حک کند چنانک
نه آگهی بدیده و نه در پَلَک بود.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ ضیاء).
پَلَک همی زند و دل همی برد چشمت
چو جادوئی که لب اندرفسون بجنباند.
امیرخسرو دهلوی.
سوزن پَلَکا کدام سوئی
غنچه دهنا کدام روئی.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام)
نهاد نرگس بر خط سبزه چشم چنان
که پلک هم نتواند زدن که حیرانست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
پلک کبود نرگس چشم پرآب من
نیلوفری است کو نکند میل آفتاب.
سلمان ساوجی.
بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب.
سلمان ساوجی.
وا کرده ز پلک چشم گریان
درها بسرای قرب یزدان.
واله هروی (از آنندراج).
اگر ز روی تو نظارگی ببندد چشم
ز پلک دیده گشاید دریچه نظرش.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
با پلک چشم نتوان راه سرشک بستن
کی پیش سیل گیرد دیوار نم کشیده.
یغما (از فرهنگ ضیاء).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیز خارست.
؟
اغضاء؛ پلکهای چشم بیکدیگرنزدیک آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر). خنطر؛ عجوز کلان سال که پلکها و گوشت روی وی فروهشته باشد. (منتهی الارب). احضام العین، آنچه بر آن استوار است کرانهای پلک چشم. خفش، علتی در پلکهای چشم که بی درد بود. غَطف، دراز و دوتاشدگی پلک. (منتهی الارب). اشتار؛ پلک چشم واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). عَطف، درازی پلک. جَرَب، خشونتی است که در داخل پلک عارض شود و بدان آب از چشم روان باشد. (منتهی الارب). اغماض، پلک چشم فراهم گرفتن. || مژگان چشم. موی مژه. (غیاث اللغات). || پلک بینی. از مهذب الاسماء در معنی لفظ وتره و وتیره مفهوم میشود که لفظ پلک درفارسی بمعنی پرده ٔ بینی و پره ٔ آن هم هست. (فرهنگ نظام). || آویخته. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). معلق.
- پلک زبرین، پوست بالای چشم و آن حرکت میکند. لحج. (منتهی الارب).
- پلک زیرین، پوست پائین چشم و آن حرکت ندارد.
- پلک گردیده، اشتر.


چگونه

چگونه. [چ ِ ن َ / ن ِ] (ص مرکب، ق مرکب) کلمه ٔ استفهام است. (از آنندراج). بطور استفهام استعمال میشود یعنی از چه نوع و در چه وضع و در چه حالت و چه طور. (ناظم الاطباء). به چگونه. به چه طور. به چه طرز. چسان. به چه نحو. به کدام سان. چون. چه. چه جور. چه نوع. چه شکل. کَیف َ. (منتهی الارب):
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
روی وشی وار کن بوشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.
خسروی.
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از باد خون.
کسائی.
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره.
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین دور راه ؟
فردوسی.
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.
فردوسی.
به بهرام گفت ای سرافراز مرد
چگونه ست کارت به دشت نبرد؟
فردوسی.
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟
عنصری.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.
عنصری.
چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار
چو نیست دانش بر کار خویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.
ناصرخسرو.
دمنه پرسید چگونه بود آن حکایت ؟ (کلیله و دمنه)... و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه).
دل هدیه ٔ تو کردم آن را نخواستی
جان تحفه میفرستم آن را چگونه ای.
سید حسن غزنوی.
چو شکرم به گداز اندر آب دیده ٔ خویش
چگونه آبی، آبی به گونه ٔ مرجان.
سوزنی.
شب درست چه داند به خواب نوشین در
که شب چگونه به پایان همی برد رنجور.
سعدی.
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عشق روی زردی.
سعدی.
چگونه شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم.
سعدی.
چگونه می بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم. (گلستان سعدی). || (از: چه تعجب + گونه) مرادف چه. چه جور. چه نوع و جز اینها:
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری.
فرخی.
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی، سیم ساعد و لنبه.
عماره.
- بی چگونه، مرادف بیچون که صفت خداوند است:
زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بی چگونه و بی چون.
ناصرخسرو.
- هر چگونه،به معنی هر چند و هر قدر و هر اندازه: حربا که با آفتاب همی گردد، هر چگونه که گردد. (التفهیم).
زیرا که همی هر چگونه باشد
هم بگذرد این مدت شماری.
ناصرخسرو.


دبوس

دبوس. [دَ] (اِ) دَبّوس. مرذم. مِقمع. (دهار). مقمعه. (ترجمان القرآن جرجانی). عمود. لخت. تُپوز. تُپز. گرز آهنی. (برهان) (غیاث). گرز. (جهانگیری). سرپاس. قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالدبن ولید بدان کارزار کردی. (صبح الاعشی ج 2 ص 135):
از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری.
کسائی.
ز باددبوس تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند.
فردوسی.
سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس
چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
با مهره ٔ آهنین دبوس او
بر مهره ٔ پشت شیر نر بگری.
منوچهری.
چون زند بر مهره ٔ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد
وان کند بر پشت شیران مهره ٔ شیران شیار.
منوچهری.
خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 475). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت.. (تاریخ بیهقی ص 118).
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.
ناصرخسرو.
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.
ناصرخسرو.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.
سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. (انیس الطالبین بخاری ص 205).
دست آن کس کو بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس.
مولوی.
|| شمشیر. (ناظم الاطباء). || عصا و چوب دستی. (ناظم الاطباء). چوگان سلطنت. (ایران باستان ج 2 ص 1805 ح). || شش پر. هراوه. (یادداشت بخط مؤلف).
- دبوس تیر، سر تیر. کُثاب. و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 412 شود.
|| به کنایه و استعاره قضیب را گویند. (آنندراج). اندام فرودین آدمی. اسافل شخص. مجازاً از باب مشابهت ظاهراً شرم مرد را گویند:
گرد او [گرگ] گشت و [سگ] و گرد افشاند
گه دم و گه دبوس می جنباند.
نظامی.
|| مردم پست نژاد. (ناظم الاطباء). || دبوسه ٔ کشتی و آن خانه ای است در پس کشتی. (برهان). خانه ٔ پس کشتی. (ناظم الاطباء). نام منزلیست که در جهاز کشتی باشد و آنرا دبوسه نیز گویند. (جهانگیری). موضعی است از کشتی. (آنندراج) (انجمن آرا).


لخت

لخت. [ل َ] (اِ) جزو. بعض. برخ. بهر. بخش. قسم. پرگاله. قدر. مقدار. حصه. (برهان). قطعه. پاره. لت:
یک لخت خون بچه ٔ تا کم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه.
فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.
فردوسی.
همان تخت پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود.
فردوسی.
یکی تخت بودش بهفتاد لخت
ببستی گشاینده ٔ نیکبخت.
فردوسی.
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم آنگه چو تنگ اندرآمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
همان کوه شد ناپدید اندر آب.
فردوسی.
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
به جان و دلش اندرآمد ستوه.
فردوسی.
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر ازبیم شد جان توران گروه.
فردوسی.
سواران جنگی همه هم گروه
کشیدندم از چنگ آن لخت کوه.
فردوسی.
سپهبد سواری چو یک لخت کوه
زمین گشت از سم اسبش ستوه.
فردوسی.
عمودی بمانند یک لخت کوه
کزو کوه البرز گشتی ستوه.
فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
ز یاقوت و پیروزه تابان سه لخت.
فردوسی.
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار.
منوچهری.
خصف، کفش با پاره و لخت دار. (منتهی الارب). خصفه لخت و پاره که از آن کفش دوزند. فرد؛ کفش یک لخت. تاعه، یک لخت سطبر از فله. فته، یک لخت از خرما. (منتهی الارب).
- لخت ِ جگر، پاره ٔ جگر:
نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم.
صائب.
- یک لخت، یکپارچه. یک تخته.نیز رجوع به یک لخت شود: و این هفت آسمان چون بیافرید یک لخت بود چون فرمان داد به هفت پاره شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پرسیدند [جهودان] که گور سلیمان بن داود پیغمبر کجاست ؟ پیغمبر ما (ص) گفت که گور برادر من سلیمان بن داود در میان دریا اندر است از دریاهای بزرگ به کوشکی از سنگ خاره بکنده یک لخت... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی.
اسدی.
و آنگاه به استخوان پراکنده ستونی ساخت [ستون فقرات] و همه بر آن بنا کرد که اگر یک لخت بود پشت به دو درنتوانستی آورد. (کیمیای سعادت).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
سعدی.
- || لجوج. یک دنده:
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.
نظامی.
- || رُک. رُک گو: گفت زندگانی خواجه درازباد من ترکی ام یک لخت و راستگویم بی محابا. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی). رجوع به یک لخت شود.
- امثال:
لختی بخور، لختی بده، لختی بنه.
|| سرپاس. گرز. عمود. لت. (اوبهی). گرز آهنی. مقمعه. کوپال:
چو ایمن شد از دشمن و تاج و تخت
به کژّی به یک لخت برگشت بخت.
فردوسی.
ای شاه زمین بر آسمان داری تخت
سست است عدو تا تو کمان داری سخت
حمله سبک آری و گران داری لخت
پیری تو بدانش و جوان داری بخت.
معزی.
بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هر دو پهلوهاش بفشرد و لخت بر سرش میزد تا کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
درآمد برآورده لختی به دوش
که از دیدنش مغز را رفت هوش.
نظامی.
هم این لخت خود را به کین برگشاد
هم آن نیز بر دوش لختی نهاد
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.
نظامی.
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.
نظامی.
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او.
نظامی.
برنجد سر از دردسرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت.
نظامی.
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند.
نظامی.
برآورد لختی و زد بر سرش
سرش را فروریخت بر پیکرش.
نظامی.
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
و آن دگر در زیر کامش جست لخت.
مولوی.
به لخت درشکند آرزو به کاسه ٔ سر
که هر که لختی از آن خورد سیر گشت از جان.
کمال اسماعیل.
رجوع به سرپاس شود. || یال و کوپال. (برهان). || کلاه خود آهنین. || کارد استادان قصاب. || کفش و پای افزار. موزه و سرموزه. || خرمگس که مگس بزرگ باشد. (برهان). || لت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مصراع. لنگه. طبق. یک لخت از دو لخت ِ در، مصراعی و لنگه ای از آن. لخت در، لنگه ٔ آن. مصراع آن:
- دو لخت، دولت. دولنگه. دارای دو مصراع:
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.
نظامی.
التصریع؛ در دولخت کردن. (زوزنی). شعر به دو مصراع کردن.
- دولختی، دو مصراعی. دولتی. دو لنگه ای:
لختی نگشاد کس بدین در
کان لخت دگر نخورده بر سر.
نظامی.
شه آسایش و خواب را کار بست
دولختی در چاردیوار بست.
نظامی.
جهان را به آمدشدن هر که هست
دو لختی دری دید لختی شکست.
نظامی.
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان.
نظامی.
یک لختی از آن نیم در این سیر
کامد چو در دولختی این دیر.
نظامی.
در دولختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز.
سعدی.
همیشه بازنباشد در دولختی چشم
ضرورت است که روزی به گل براندایی.
سعدی.
- لخت در، تخته ٔ دروازه. (غیاث).
|| (ص) بسته. منعقد. دَلمه:
دل در هوای لعل تو خون ریخت لخت لخت.
(نصاب الصبیان).
- لخت خون، علقه. دَلمه ٔ خون.
- لخت شدن خون، بستن آن. دَلَمه شدن آن.
|| رخو. سست. بیحرکت. بی حس ّ (عضوی یا تمام بدن). مسترخی. در تداول عامه سنگین و سست. شل و شلاته. || (اِ) کتک و شلاق. || زدن. ستیزه کردن. || پاره کردن. (برهان).
|| در بیت ذیل معنی آن معلوم نشد:
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت.
نظامی.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

سرپاس

(صفت) رئیس شبانان، رئیس محافظان، پایور شهربانی برابر سرتیپ ارتش. توضیح این کلمه مدتی در زمان اعلیحضرت رضا شاه معمول و سپس متروک شد و اکنون بجای آن همان سرتیپ مستعمل است، خد آهنی، سپر.

فرهنگ معین

سرپاس

(~.) (اِمر.) رییس پاسبانان، سر دسته نگهبانان.

فرهنگ عمید

سرپاس

فرماندهِ پاسبانان، سردستۀ نگهبانان،
[منسوخ]پایور شهربانی، برابر سرتیپ ارتش،
(اسم) [قدیمی] خود آهنی، کلاه‌خود،
(اسم) [قدیمی] سپر،

حل جدول

سرپاس

رئیس پاسبانان


رئیس پاسبانان

سرپاس


رییس پاسبانان

سرپاس


سردسته نگهبانان

سرپاس


رئیس پاسبان

داروغه، سرپاس

معادل ابجد

سرپاس

323

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری