معنی سرنگونی
لغت نامه دهخدا
سرنگونی. [س َن ِ گو] (حامص مرکب) باژگونی. سربزیری:
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلندپراست.
خاقانی.
فارسی به انگلیسی
Downfall, Precipitation
حل جدول
نکس
مترادف و متضاد زبان فارسی
گویش مازندرانی
نوعی نفرین به معنی بمیری و از بین بروی
واژه پیشنهادی
کودتا
اثری از میکا والتاری نویسنده اهل فنلاند
سرنگونی قسطنطنیه
رمانی از میکا والتاری
سرنگونی قسطنطنیه
فرهنگ فارسی هوشیار
سرنگونی بدبیاری
کلمات بیگانه به فارسی
سرنگونی
انگلیسی به فارسی
سرنگونی
سوئدی به فارسی
افتضاح، سقوط ناگهانی حکومت و غیره، سرنگونی،
معادل ابجد
396