معنی سردمدار

لغت نامه دهخدا

سردمدار

سردمدار. [س َ دَ] (نف مرکب، اِ مرکب) پاتوغدار. (یادداشت مؤلف). || رئیس و پیشوای مردم. (یادداشت مؤلف). || پلیس سرگذر. (یادداشت مؤلف). || نوعی دشنام که پدران و مادران به پسران ناخلف دهند. (یادداشت مؤلف). سخت رذل و پست. (یادداشت مؤلف).


شمل

شمل.[ش َ م َ] (اِ) (اصطلاح عامیانه) باباشمل. سردمدار. باباماما. کیمسن. رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سردم‌دار

رئیس، سرپرست، رهبر، خانقاه‌دار


متولی

مدیر اماکن‌متبرکه، مدیر موقوفه، سرپرست، کارگزار، متصدی، سردمدار

فارسی به انگلیسی

سردمدار

Apostle, Boss, Headman, Mover And Shaker, Pilot, Prince, Ringleader

فرهنگ معین

سردمدار

(سَ دَ) (ص فا.) سردسته، رییس.


بابوفیسم

(بُ) [فر.] (اِ.) نام جنبشی انقلابی در فرانسه قرن 18 به رهبری فرانسوا نوئل بابوف که هدف آن ایجاد جمهوری برابری بود - رفتار یکسان با همه افراد در همه امور اجتماعی - بابوفی ها نماینده ماتریالیسم قرن 18 فرانسه و اندیشه های انقلابی آن و نیز سردمدار تند [خوانش: (بِ) (ص نسب)]

فرهنگ عمید

سردمدار

صاحب سردم،
[قدیمی] صاحب خانقاه،
[قدیمی] پاتوق‌دار،

حل جدول

سردمدار

شَمَل


بزرگ زورخانه

سردمدار


رییس قوم

نقیب، سردمدار


رئیس قوم

سردمدار

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

سردمدار

509

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری