معنی سرافراز

لغت نامه دهخدا

سرافراز

سرافراز. [س َ اَ] (نف مرکب) سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند:
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسب اندرجهان یادگار.
فردوسی.
یکی پهلوان بود شیروی نام
دلیر و سرافراز و جوینده نام.
فردوسی.
بدانگه که گردد سرافراز نیو
از ایران بیاید هنرمند گیو.
فردوسی.
پدر گر بداند که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنکشان.
فردوسی.
کجا آن خردمند کندآوران
کجا آن سرافراز جنگی سران.
فردوسی.
سرافراز داماد رستم بود
به ایران زمین همچو او کم بود.
فردوسی.
ملک عالم و عادل پسر شاه جهان
میر ابواحمد محمود سرافرازگهر.
فرخی.
میر یوسف عضدالدوله سالار پسر
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر.
فرخی.
سمند سرافراز را کرد زین
برون رفت تنها بروز گزین.
اسدی.
دامن همت سرافرازش
گردن چرخ را گریبان باد.
مسعودسعد.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
معزی.
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار.
سوزنی.
ز گوران سرافراز گوری بود
که با فحلیش دست زوری بود.
نظامی.
سرم تاج از سرافرازان ربوده ست
خلف بس ناخلف دارم چه سود است.
نظامی.
شتابنده تر شد در آن بندگی
سرافراز گشت از سرافکندگی.
نظامی.
سرافراز این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم.
سعدی.
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی.
حافظ.


سرافراز کردن

سرافراز کردن. [س َ اَ ک َ دَ] (مص مرکب) مفتخر کردن. به مباهات رساندن:
همه ذرات جهان را رخ تو
همچو خورشید سرافراز کند.
عطار.


سرافراز شدن

سرافراز شدن. [س َ اَ ش ُ دَ] (مص مرکب) سربلند شدن. مفتخر گشتن:
گرفت آنگهی پادشاهی طورگ
سرافراز شد بر شهان سترگ.
فردوسی.
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وآنکه سرافرازشد مباد نگونسار.
سوزنی.
هم در کنار عرش سرافراز میشوند
هم در میان بحر نگونسار میروند.
عطار.


باغ سرافراز

باغ سرافراز. [غ ِ س َ اَ] (اِخ) باغی بوده است به حوالی هرات: پیری سلطان... بنواحی هرات رسید و هرویان را تنبیه نموده متوجه مخالفان گردید. و خواجه کمال الدین و خواجه مولانا امیرو... متعاقب در حرکت آمدند... و در وقتی که در کوچه ٔ باغ سرافراز میان پیری سلطان و مخالفان نیران قتال اشتعال داشت بمعرکه رسیدند. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 537).

فرهنگ عمید

سرافراز

سربلند، مفتخر،

حل جدول

سرافراز

مفتخر

مباهی

فرهنگ معین

سرافراز

(سَ. اَ) (ص فا.) مفتخر، سربلند.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرافراز

بالنده، بلندمرتبه، سربلند، سرفراز، مباهی، مفتخر،
(متضاد) سرافکنده، گردن‌فراز، گردن‌کش


سرافراز شدن

مفتخرشدن، مباهی شدن، بالنده شدن، سربلند شدن

نام های ایرانی

سرافراز

پسرانه، سرفراز

فرهنگ فارسی هوشیار

سرافراز

سر بلند و گردنکش، فخر کننده

واژه پیشنهادی

سرافراز

مباهی


سرافراز شدن

گردن انداختن

فارسی به انگلیسی

معادل ابجد

سرافراز

549

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری