معنی سخت و زیاد

حل جدول

لغت نامه دهخدا

سخت

سخت. [س َ] (ص) هندی باستان ریشه ٔ «سک، سکنوتی » (توانستن، قدرت داشتن)، سانسکریت «سکتا» (توانا)، پهلوی «سخت »، بلوچی «سک » (سخت، محکم، استوار)، یودغا «سوکت » گیلکی نیز «سخت ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || (ق) فراوان و بسیار و غایت و نهایت. (برهان). بسیار. (جهانگیری):
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
برده دل من به دست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلْش زبون است.
جلاب.
پس چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بخانه اندر دلتنگ شدی بکوه حرا رفتی و... از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). هشام بن عبدالملک آگاه شد از کشتن عمرو و تافته شد سخت و بر خالد انکار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
بقرص شمس و به ورتاج سخت میماند.
آغاجی.
شکر و پانید و انگبین و جوز هندی... سخت بسیار است. (حدود العالم).
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
زآن خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد.
منوچهری.
نصر احمدرا این اشاره سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر گفت رضی اﷲ عنه سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی). و آن قصه ٔ برمکیان سخت معروف است. (تاریخ بیهقی).
حصن هزار میخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ ستوارش.
ناصرخسرو.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده ست
نشود مرد خردمند خریدارش.
ناصرخسرو.
سوی حکما قدر شما سخت بزرگست
زیرا که بحکمت سبب بودش مائید.
ناصرخسرو.
و او را «انوشیروان » خود تصنیفات و وصایاست که تأمل آن سخت مفید باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96). منذر از این سخن از وی [بهرام گور] سخت پسندیده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل بتو گر تنم ز تو دور است.
مسعودسعد.
خجل و طیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم.
مسعودسعد.
آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رگ زیر زبان بزنند سخت صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود. (نوروزنامه). فضیلت نوشتن فضیلتی است سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد. (نوروزنامه).
او را بر هیچ کس رحم نباشد و عذاب او سخت است. (قصص الانبیاء ص 180).
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم.
خاقانی.
سخت نومیدم ز امید بهی
درد نومیدی ّ من بین ای دریغ.
خاقانی.
رابعه گفت تو سخت دنیا دوست میداری. (تذکره الاولیاء عطار). سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد و حاذق پیش سفیان فرستاد. (تذکره الاولیاء عطار).
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی (بدایع).
|| (ص) محکم که نقیض نرم و سست است. (برهان). مقابل سست. (آنندراج):
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج
نیک او رافسانه دار شده
بد او را کَمَرْت سخت به تنج.
رودکی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد.
بوشکور.
پردل [کذا] چون تاولست و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت گوازه.
منجیک.
نپاید بدندانشان سنگ سخت
مگرْمان بیکبار برگشت بخت.
فردوسی.
گر چه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری.
لبیبی.
|| محکم. استوار:
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیک بخت.
عنصری.
و آدمی چون کرم پیله است، هر چند بیش تَنَد بند سخت تر گردد. (کلیله و دمنه).
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت.
انوری.
|| استوار. بلندبارو:
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت
که گردن به الوند بر می فراشت.
سعدی (بوستان).
|| پیچیده. مشکل. دشوار. (برهان). مشکل و دشوار و با عسرت. (ناظم الاطباء). در مقابل آسان:
فریدون نژادند و خویش تواَند
چو کارت شود سخت، پیش تواَند.
فردوسی.
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی).
چو از سختکاری برستی ز بخت
دگر تن میفکن در آن کار سخت.
اسدی.
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد
که چرخ زود کندسخت کار آسان را.
ناصرخسرو.
|| صعب العبور. دشوار راه: بلغار جائیست سخت و بسیارنعمت. (حدود العالم).
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
کز او خارج نباشد هیچ داخل.
منوچهری.
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
|| زشت. (ناظم الاطباء). ناملائم طبع. نامطبوع. طاقت فرسا:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسایی.
و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم و جفا برگشادند بر پیغامبر علیه السلام. (مجمل التواریخ).
درد باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد.
سنایی.
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی (بدایع).
|| تنگ و دشوار. (برهان):
همه سوخت آبادبوم و درخت
بر ایرانیان بر شد این کار سخت.
فردوسی.
|| قوی و شدید. (ناظم الاطباء):
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو بگردن.
منوچهری.
|| قوی. نیرومند. به نیرو:
جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد
که پیر سست رغبت را خود آلت برنمی خیزد.
سعدی.
|| مغلظ. شدید:
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
|| هنگفت و غلیظ و گنده. (ناظم الاطباء). بلندو خشن. درشت:
بدشنام زشت و به آواز سخت
به تندی بشورید با شوربخت.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
|| صلب. مقابل سست:
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه آوردند، شاه بگاز کرد و دانه ای سخت دید. (نوروزنامه).
|| تند و تیز. (ناظم الاطباء). شدید:
مرا این درستست کز باد سخت
بدرّدزمین و ببرّد درخت.
فردوسی.
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت
که چون باد خیزد بدرّد درخت.
فردوسی.
گرفت آب کاسه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
|| بخیل ورذل و مردم گرفته و خسیس. (برهان). بخیل و رذل و بی همت و لئیم. (جهانگیری) (آنندراج). ممسک و بخیل و لئیم و طمعکار. (ناظم الاطباء). ناکس و رذل و فرومایه و دون. (ناظم الاطباء):
باده ٔ ناسخته ده بسخته که باده
سست کند سخت را کلید خزانه.
اوحدی (از آنندراج).
|| چسبنده. (برهان). || بی شفقت و بی رحم و ترشرو. || ظالم و ستمکار. || ستمکش و رنجور. || آشفته. || مستمند و پریشان و بدبخت و بیطالع. || سنجیده و وزن شده. || زیاده از اندازه. (ناظم الاطباء).
- دل سخت، سنگین دل. بی وفا. جفاکار:
آن سست وفاکه یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش بخت منست.
سعدی.
- سخت استخوان، کسی که نسل وی بسختی کشی و توانایی معروف بود. (آنندراج).
- || سطبر. درشت. قوی بنیه:
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان.
نظامی.
چهل پیل با تخت و برگستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان.
نظامی.
- سخت بوم، مراد زمین مهلک. (از آنندراج):
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم.
نظامی.

سخت. [س ُ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

سخت. [س ُ / س َ] (اِ) سنجیدگی. || ترازو. (ناظم الاطباء).


زیاد

زیاد. (اِخ) نام مردی کافر که رسول اکرم (ص) را به فحشاء متهم کرد و او را زیاد منکر خواندند. (از آنندراج) (از غیاث) (از شرفنامه ٔ منیری):
زین خامه ٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد زمانم ایشان زیاد منکر.
خاقانی.

زیاد. (اِخ) ابوعمرو. رجوع به ابوعمرو شود.

زیاد. (اِخ) ابن معاویهبن ضباب الذبیانی. رجوع به نابغه ٔ ذبیانی و اعلام زرکلی ج 1 ص 342 و الموشح شود.

زیاد. (اِخ) ابورشدین. رجوع به ابورشدین شود.

زیاد. (اِخ) ابولاس الخزاعی. رجوع به ابولاس شود.

زیاد. (از ع، ص، ق) بمعنی افزونی و زیادتی باشد. (برهان). افزون و افزون شدن. (غیاث). از «زیاده» عربی بمعنی افزونی و در فارسی فصیح نیز زیادت و زیاده آورند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). افزون. فراوان. بسیار. بیش. (فرهنگ فارسی معین). افزون و فراوان و بسیار. (ناظم الاطباء). بمعنی زیاده در عربی نیامده و فصحای عجم نیزاستعمال نکرده اند و صحیح زیاده یا زیادت است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): گفت پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب آمدن توچه بود؟ گفت زندگانی خداوند زیاد و دراز باد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25).
- زیاد از دهان کسی بودن، زیاد از سر و زیاد از مرتبه ٔ او بودن. زیاده از رتبه ٔ او بودن. فوق استعداداو بودن. (از آنندراج):
کی جام باده درخور کام و دهان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست.
صائب (از آنندراج).
عنایت تو اگر قطره ای است دریایی است
همین که نیست زیاد از دهان ما کم نیست.
محسن تأثیر (ایضاً).
- زیاد از سر کسی بودن، زیاد از دهان کسی بودن:
سجده ٔ درگهش ای چرخ زیاد از سر توست
مکن این بی ادبی راست کن این پشت دوتا.
وحشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیاد شدن، افزون شدن و برکت کردن. (ناظم الاطباء): به قدرت خدای تعالی گوسفند موسی زیاد شد. (قصص الانبیاء ص 95).
- زیاد کردن، افزون کردن و علاوه و بیشتر کردن. (ناظم الاطباء). افزودن: هر ضرری عقلی زیاد می کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام، برچیدن سفره. جمع کردن سفره. و این را به تفأل گویند و گفتن «جمع کردن »، «برچیدن » را در سفره به فال بد دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) یکی از بازیهای نرد است. (برهان) (از انجمن آرا). نام بازیی از هفت بازی نرد، به این نوع که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاد بازند. (غیاث). نام بازی دوم نرد است و آن هفت است: یکم «فا»، دوم «زیاد»، سوم «ستاره »، چهارم «هزاران » که آنرا «دو هزار» و «ده هزاران » نیز گویند، پنجم «خانه گیر»، ششم «طویل » و هفتم «منصوبه ». و قیل نوعی از منصوبه ٔ نردبازی، هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند. (از آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری) (از غیاث). نام یکی از بازیهای نرد مأخوذ از معنی لفظ عربی است چرا که در بازی نرد مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند و آن را خال زیاده گویند. (آنندراج) (از غیاث). از اصطلاحات نرد است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
تا سنائی کیست کآید بر درت
مجدگو، تاگویدش کز راه برد
نام او می دان و نقشش را مبین
کز حکیمان چون زیاد آمد ز نرد.
سنائی (یادداشت ایضاً).
هر حسابی کرده برحق ختم چون نرد زیاد
هرکه شش پنجی زده یک بر سرآن آمده.
خاقانی.
|| (ضمیر مبهم) شخصی را نیز گویند که گواهی بناحق دهد. (برهان) (از ناظم الاطباء).

زیاد. (اِخ) ابوالسکن. تابعی است. رجوع به ابوالسکن شود.

زیاد. (اِخ) ابن سمیه. رجوع به زیادبن ابیه شود.

زیاد. (اِخ) ابن ابی سفیان. رجوع به زیادبن ابیه شود.

زیاد. (اِخ) ابن محمد قمر گرگانی، مکنی به ابوالقاسم و متخلص به قمری. شاعر و مادح شمس المعالی قابوس.رجوع به قمری شود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


سفت و سخت

سفت و سخت. [س ِ ت ُ س َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) محکم و استوار و پابرجا. بسیار مقاوم.
- سفت و سخت ایستادن، سخت مقاومت کردن و ابرام ورزیدن.

معادل ابجد

سخت و زیاد

1088

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری