معنی ساخت
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص مر.) ساختن، صنعت، (اِ مص.) آمادگی، (اِ.) ساز، سامان، ساز و برگ اسب، ساختار. [خوانش: (حَ) [ع. ساحه] (اِ.)]
فرهنگ عمید
ساختهشده،
(اسم مصدر) ساختن،
(اسم) ساختار،
[قدیمی] یراق و زین اسب، سازوبرگ،
[قدیمی] سلاح جنگ،
* ساختوپاخت: [عامیانه، مجاز] قرارداد نهانی بین دو یا چند تن برای انجام دادن کاری، بندوبست،
* ساختوساز:
ساخته و آماده بودن،
آمادگی،
سازوسامان،
حل جدول
صنع
مترادف و متضاد زبان فارسی
ساختن، صنع، صنعت، محصول، مصنوع، شکل، نقشه، ساختمان، ساختار، سازوبرگ، ساز، سامان
فارسی به انگلیسی
Composition, Conformation, Constitution, Formation, Make, Structure
فارسی به عربی
انتاج، ترکیب، تلفیق، جعل، صناعه، صنع
گویش مازندرانی
شکل و قواره ی چیزی، اندام، بست
فرهنگ فارسی هوشیار
ساختن، صنع، صنعت
فارسی به ایتالیایی
lavorazione
فارسی به آلمانی
Anfertigen, Bilden herstellen, Bilden, Dennoch, Herstellung (f), Immernoch, Machen, Noch, Produktion (f), Still
معادل ابجد
1061