معنی زش

لغت نامه دهخدا

زش

زش. [زَ] (حرف) هزوارش «زیش »، «زیش »، پهلوی «ایش » به معنی چه از او، به او. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بمعنی چه باشد، چنانکه زش بگویم یعنی چه بگویم و زش آن وزش این، یعنی چه آن و چه این. (برهان). چه. (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 221) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). چه. و زش بگویم یعنی چه بگویم. (از ناظم الاطباء):
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان.
رودکی (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 221).

زش. [زُ] (اِ) نم. ژاله. شبنم. (ناظم الاطباء).


پیدائی

پیدائی. [پ َ / پ ِ] (حامص) حالت و چگونگی پیدا. ظهور. مقابل نهان. وضوح. روشنی. استبانت. ابانت. آشکاری. ذیوع. شهود. هویدائی. مقابل پنهانی:
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدائی میان مردمان.
رودکی.
بوقتی کز شرف گویند با خورشید همتائی
دل سلطان نگهداری بپنهانی و پیدائی.
فرخی.
چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کارجوی نه پیدا را.
ناصرخسرو.
جان ز پیدائی و نزدیکیست گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.
مولوی.
شرع، پیدائی و راه دین. || بداهت.


اعم

اعم. [اَ ع َم م] (ع ص، اِ) گروه بسیار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جماعت بسیار. (از اقرب الموارد). || درشت و سطبر از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). درشت. (از اقرب الموارد). || درازبالا. (منتهی الارب). رجل اعم، مرد درازبالا و کذلک نخل اعم. (ناظم الاطباء). || فراگیرنده تر همه را. (آنندراج) (غیاث اللغات).فرارسنده تر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی): هو اعم منه، او شاملتر است از آن. (ناظم الاطباء). شاملتر. (از اقرب الموارد). فراگرفته تر. شاملتر. عام تر. (ناظم الاطباء). فراگیرنده تر. پرافرادتر. مقابل اخص. (یادداشت بخط مؤلف). || خواه. چه. زش. (یادداشت بخط مؤلف): خواهر اعم از تنی و غیرتنی نصف برادر ارث برد؛ خواه تنی... (یادداشت بخط مؤلف). اعم از اینکه بخواهد یا نه، زش خواهد یا نه، چه بخواهد چه نخواهد. عشب گیاه باشد، اعم از تر و خشک. اعم از اینکه او بیاید یا نیاید من میروم. (یادداشت مؤلف).
- اعم از، خواه. چه.خواهی. یا. (یادداشت بخط مؤلف): ذَفَر؛ تیزی و تندی بوی خواه خوش و خواه ناخوش. اعم از اینکه بیاید یانیاید؛ خواه بیاید خواه نیاید. (یادداشت بخط مؤلف).


پاسخ

پاسخ. [س ُ] (اِ مرکب) (از: پات، ضد. مقابل. و سخون، گفتار.) جواب. مقابل پرسش. مقابل سؤال:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به بیداری [ظ: پیدائی] میان مردمان.
رودکی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
آهواز دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.
رودکی.
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.
بوشکور.
ببردند پاسخ بنزدیک شاه
برآشفت شیروی از آن بیگناه.
فردوسی.
دلش گشت پر آتش و سر ز باد
بگرسیوز از خشم پاسخ نداد.
فردوسی.
بدادنش آن نامه ٔ شهریار
بپاسخ نوشته زریر سوار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ سیاوش که شاه
مرا داد فرمان و تخت و کلاه.
فردوسی.
نشستم بره بر که تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.
فردوسی.
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید.
فردوسی.
سخن هرچه گوئی توپاسخ دهم
ترا اندرین رای فرّخ نهم.
فردوسی.
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد.
فردوسی.
همه یکسر از جای برخاستیم
زبان را بپاسخ بیاراستیم.
فردوسی.
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
فردوسی.
درود فریدون فرخ دهم
سخن هرچه پرسند پاسخ دهم.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که او رابدام
نیارد مگر مردم زشت نام.
فردوسی.
چو بشنید گریان برفت استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار.
فردوسی.
چو یکماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت.
فردوسی.
چنین داد پاسخ [رستم فرخزاد] که او را بگوی
نه تو شهریاری نه دیهیم جوی.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2567)
چنین دادپاسخ [شیرین] که نزد تو من
نیایم مگر با یکی انجمن
که باشندنزد تو دانندگان
جهاندیده و نیز خوانندگان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدیشان که من [کاوس]
نبینم کسی را از این انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی برآب.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
فردوسی.
سخن را بباید شنیدن نخست
چو دانا شوی پاسخ آری درست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور سرکشان
که تخم بدی تا توان خود مکار
چو کاری همان بردهد روزگار.
فردوسی.
دگر گفت ما را سخن بسته گفت
بماند همی پاسخ اندرنهفت.
فردوسی.
ازو خیره شد کهتر چاره جوی
ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی.
فردوسی.
قتلغتکین... گفت چیست ؟ خیلتاش پاسخ نداد. (تاریخ بیهقی). البته حسنک هیچ پاسخ نداد. (تاریخ بیهقی).
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی بگل.
اسدی.
چنین داد پاسخ که شه را بگوی
که چیزی که هرگز نیابی مجوی.
اسدی.
اگر تو مقرّی ز من خواه پاسخ
وگر منکری پس تو پاسخ بیاور.
ناصرخسرو.
با آن لب شیرین چه دهی پاسخ تلخم
نیکو نبود پاسخ تلخ از لب شیرین.
معزی.
گر ز غمت صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه بجای صدا.
خاقانی.
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت.
نظامی.
هین مقابل شو تو با خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو.
مولوی.
جهاندار از آن پاسخ هولناک
ز بیهوشی آمد به بیم هلاک.
امیرخسرو.
شهریارا کامکارا یک سخن زابن یمین
بشنو و پاسخ بگو ای جان فدای پاسخت.
ابن یمین.
|| تعبیر خواب. گزارش رؤیا:
کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید.
فردوسی.
بدل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او در جهان فرخ است.
فردوسی.
چنین داد پاسخ [پرویز را] ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر
از این کودک [شیرویه] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش بر او آفرین.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2468).
گزارنده ٔ خواب پاسخ نداد
کزان داستانش نبود ایچ یاد.
فردوسی.
|| عِوض. جزا. سزا. مکافات. پاداش. کیفر. پاداشن. پاداشت. داشن ثواب. اجر. مزد:
ز میراث دشنام یابی تو بهر
همه زهر شد پاسخ پادزهر.
فردوسی.
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش برآورده ام...
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد.
فردوسی.
خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آنکه از وی رفت گرفتار و ما را با آن کاری نیست. (تاریخ بیهقی).
|| برآمدن حاجت. قضای حاجت. پذیرفتگی دعا. درگیری. روائی. قبول. استجابت:
به ایران چو آید پی فرخش [پی کیخسرو]
ز چرخ آنچه خواهد بود پاسخش.
فردوسی.
|| صَدا. عکس صوت:
ز بانگ مردان در پاسخ آمده اقطار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
|| اجابت امر. فرمانبرداری:
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده، وانگهی جان من پیش تست
وز آن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرخت.
فردوسی.
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچه پرسی تو پاسخ بود.
فردوسی.
- پاسخ آراستن، پاسخ کردن.
- پاسخ آوردن، جواب آوردن:
سخن را بباید شنیدن نخست
چو داناشوی پاسخ آری درست.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد ابلق سوار
که من خرم و شاد و به روزگار.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد رستم بدوی
که ای نامور مهتر نامجوی.
فردوسی.
- پاسخ بردن، جواب بردن. پیغام بردن.
- پاسخ خواستن، استجابت.
- پاسخ دادن، جواب گفتن. اجابت. مجاوبه به مشافهه یا پیغام یا کتابت:
چو مهمانت آواز فرخ دهد
بدینگونه بر دیو پاسخ دهد.
فردوسی.
نشینیم و گفتار فرخ نهیم
وزان پس یکی خوب پاسخ دهیم.
فردوسی.
کنون این سخنها چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ نهید.
فردوسی.
- پاسخ کردن،جواب گفتن. جواب دادن، بیشتر به پیغام یا کتابت.
- پاسخ کردن خدای تعالی دعای کسی را، اجابت فرمودن آن.
- پاسخ گفتن، جواب گفتن و مشافهه باشد.
- پاسخ نوشتن، پاسخ نامه کردن. و این کلمه با آراستن، آوردن، بردن، خواستن، دادن، کردن، گفتن، نوشتن و شنیدن صرف شود. و در باب کلمات مرکبه با پاسخ مانند شکر پاسخ (فردوسی) و تلخ پاسخ و پاسخ سرای و نظایر آنها. رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.


اندر

اندر. [اَ دَ] (حرف اضافه) به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کلمه ٔ رابطه به معنی در و درون مانند اندرآن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه. (ناظم الاطباء). در. (فرهنگ فارسی معین). مطلقاً در دوره ٔ سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است. (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند:
سرو نروید چنان بغاتفر اندر.
و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام:
لاله ٔ بشکفته بین بعنبرش اندر
لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر.
(از انجمن آرای ناصری).
در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه «به » را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشته ٔ صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندربعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست. بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است:
1- قبل از کلمه، به معنی «در» که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده گردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
برکه و بالا چوچه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید [در صفت اسب].
خور بشادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
رودکی.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری.
رودکی.
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان.
رودکی.
گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندرفرزندان باو است. (از حدود العالم).
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
ز گفتار زن گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
فردوسی.
روان اندر او [چرخ] گوهر دلفروز
کز او روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.
عنصری.
پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). ایشان... بتاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است. (تاریخ بیهقی).
اندر مثل من نکو نگه کن
گرچشم جهان بینت هست بینا.
ناصرخسرو.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ رازی (از فرهنگ اسدی).
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب.
خاقانی.
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان.
نظامی.
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
سه روز آن ماه در چه بود تا شب.
جامی.
- اندروقت، در وقت. در همان وقت. درحال. فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
|| در باب ِ. درباره ٔ. (یادداشت مؤلف). درخصوص. در موضوع. راجع به: گفت چه گویید اندر مردی که نامه ٔ مزور از من بعبداﷲ خزاعی برده است. (تاریخ بلعمی).
اندر فضایل تو قلم گویی
چو نحله ٔ کلیم پیمبر شد.
منجیک.
چه گفت اندرین مؤبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.
فردوسی.
اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب، که اندر او شعر گفتندی مگر حمزهبن عبداﷲ. (تاریخ سیستان). هروثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد. (تاریخ بیهقی). حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند. (تاریخ بیهقی). این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رای زده آید... راست شود. (تاریخ بیهقی). آن گوییم که تا خوانندگان اندر این... موافقت کنند. (تاریخ بیهقی). شرایط تأکید و احکام اندر آن وثیقت بجای آورد. (کلیله و دمنه). || به. (یادداشت مؤلف). باء (حرف اضافه). نسبت به:
اگر بازی اندر چغو کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور.
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فردوسی.
فرستاده اندر خراسان رسید
بدرگاه مرد تن آسان رسید.
فردوسی.
چون ببست عصیان آورد اندر کثیر بن احمد تا کثیر... بفرستاد او را بگرفتند. (تاریخ سیستان). اندر سلطان عاصی نشد بلکه یاری سپاه او کرد. (تاریخ سیستان). چون طلحه فرمان داد سپاه او نافرمان شدند اندر یزید معویه. (تاریخ سیستان). سپاهی فرستاد به طلب طغان و بزمین داود، اندر طغان رسیدند و حربی صعب کردند. آخر طغان را اسیر کردند. (تاریخ سیستان). اندرخدای تعالی عاصی شد. (مجمل التواریخ).
- اندر شتاب، بشتاب. باشتاب. بفوریت:
سپاهی بیامد هم اندر شتاب
خروشان بنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
نشستنگه آراست بر پیش آب
یکی خوان نوخواست اندر شتاب.
فردوسی.
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر ژیان جست باخشم و تاب.
(گرشاسب نامه ص 84).
2- بعد از مدخول باء آید و در چنین موردی کلمه اندر مفسر (به) میباشد که پس از مدخول آن بطور زاید می آید، در استعمالات قدیم (به) بمعنی هریک از حروف اضافه (بر، اندر، در و غیره) می آمده وهمان معنی را پس از مدخول (به) بمنظور تفسیر و تأکید آن می افزودند:
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلید ستم.
ابوشکور.
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 129).
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.
رودکی.
داد پیغام بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
بفرمود تا به رای اندر صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (تاریخ بلعمی). پسریست خرد شهریار نام [هرمز] اورا بملک اندر بنشانیم. (تاریخ بلعمی). گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و بدل اندر عقلی نهاد تا اندر یابند. (تاریخ بلعمی). پیغامبر علیه السلام میخواست که بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). و هرچه بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بنشان بتارم اندر مرترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
عماره.
ای چو مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
منجیک.
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
بدین گونه خسته بخاک اندرم
ز گیتی بدام هلاک اندرم.
فردوسی.
سوی میسره کهرم تیغزن
بقلب اندر ارجاسب با انجمن.
فردوسی.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به جام اندرش روشن آب.
فردوسی.
ببازوش بر اژدهای دلیر
بچنگ اندرش داده چنگال شیر.
فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده زرین سرش.
فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
بباغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
براغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله.
فرخی.
ای ابربهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری.
فرخی.
صلصل باغی بباغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی براغ اندر همی نالد بزار.
منوچهری.
تو بقلب لشکر اندر خون انگوران بدست
ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه.
منوچهری.
آن گل که بگردش درنحلند فراوان
نحلش ملکانند بگرد اندر و احرار.
منوچهری.
مثل من بدین بود اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
عنصری.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دوپای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
و فتح به بست، بخالد اندر نافرمان شده بود. (تاریخ سیستان). و بذی حجه اندر امیر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان).
ببلخ اندر بسنگی برنوشته ست
که دوزخ عاشقان را چون بهشت است.
(ویس و رامین).
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما.
قطران.
گفتا که هرچه بود بدلت اندر
رنگت همی نمود بر وی اندر.
ناصرخسرو.
برتر از گردون گردانم بقدر
گرچه یک چندی بدین چاه اندرم.
ناصرخسرو.
بسال پانصد و اند اندری ز دور زمان
دراز و دیر بزی تا هزار و پانصد و اند.
سوزنی.
بردی دل من ناگهان کردی بزلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
بر کوس نوای نو بردار بصبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر بصبح اندر.
خاقانی.
دیده ها بدریای اشک اندر و جویهای روان از آن متواتر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 451).
و بشکر اندرش مزید نعمت. (گلستان).
بگویند خصمان بروی اندرت.
(بوستان).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند. (گلستان).
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد.
سعدی.
3- پس از مدخول «بر» آید و ظاهراً «بر»در این مورد به معنی «به » باشد:
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده بر ابر اندرا.
رودکی.
4- پس از مدخول «از» آید:
از درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بناگه از درخت اندر بگوی.
رودکی.
برفت او و ما از پس اندر دمان
گذشتیم تا برچه گردد زمان.
فردوسی.
5- گاه در شعر «اندر» پس از کلمه ای که مدخولی از حروف اضافه نداشته باشد می آید:
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش.
رودکی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بودند و گاوان.
دقیقی.
سپهبد نشست از بر اسب گیو
همیرفت پیش اندر آن گیو نیو.
فردوسی.
جان بی معنی دراین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شدسوختن را آلت است.
مولوی.
6- در ابیات زیر «اندر» پس از «پس » و «زیر» آمده که ظاهراً از نوع شماره 5 است:
بیامد هم اندر زمان نره گور
سپهبد پس اندر همیراند بور.
فردوسی.
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمین گشت و پیچید روی
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.
فردوسی.
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیابد زمان.
فردوسی.
ورا [افراسیاب را] بر زمین هوم بفکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست
همی رفت او را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان.
فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر برز مشک و زکافور تاج.
فردوسی.
ززین اندر افتاد و شد سرنگون
شد آن ریگ زیر اندرش جوی خون.
فردوسی.
7- در بین دو کلمه آید و کثرت و اتصال وتوالی را رساند و اگر کلمات طرفین «اندر» حاکی از واحد طول باشد مجموع واحد سطح را رساند چنانکه ذرع اندر ذرع یعنی ذرع مربع یا ذرع در ذرع یا ذرع ضربدر ذرع. (از یادداشتهای مؤلف): جای ایشان پانزده روز اندر پانزده روز است. (حدود العالم). این ناحیت یکماهه راه است اندر یکماهه. (حدود العالم). جیرفت شهری است نیم فرسنگ اندر نیم فرسنگ. (حدود العالم). و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ. (حدود العالم).
غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله.
عسجدی.
دربندم از آن دو زلف بنداندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند.
منوچهری.
ای وعده ٔ فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند.
منوچهری.
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد.
سنایی.
وحدت اندر وحدت است این مثنوی
از سمک رو تا سماک معنوی.
مولوی.
خم اندر خم. پشت اندر پشت. دشت اندر دشت. نسل اندر نسل. گه اندر گه. پشم اندر پشم (یعنی تار و پود هردو از پشم). (از یادداشتهای مؤلف).


نهان

نهان. [ن ِ / ن َ] (ص، اِ) پنهان. مخفی. مختفی. پوشیده. مستور. مقابل پیدا و ظاهر و آشکار:
بدو ماه گردان بدی در جهان
بد و نیک از وی نبودی نهان.
فردوسی.
سراپای در زیر آهن نهان
ز چهرش نمودار فرّ مهان.
فردوسی.
هر چند نهان ِ همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی.
فرخی.
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار.
معزی.
ز چشم سرت گر نهان است چیزی
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان.
ناصرخسرو.
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل بر صورت است.
ناصرخسرو.
دانه مادام که درپرده ٔ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه).
ذهن تو به یک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پرده ٔ اسرار.
؟ (از کلیله و دمنه).
از دیده نهان درون وهمی
از وهم برون چرات جویم.
خاقانی.
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه. (گلستان).
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به.
حافظ.
|| ناپیدا. ناپدید. نامرئی. غیرمشهود:
ز زخمش همه خستگانیم و زار
نهان است خون لیک زخم آشکار.
فردوسی.
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
ناصرخسرو.
|| منزوی. مختفی:
شنیدم که در خاک و خش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان.
سعدی.
|| غایب. (یادداشت مؤلف). که حاضر و موجود نیست:
تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.
فرالاوی.
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان.
فردوسی.
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی.
خاقانی.
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم.
خاقانی.
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آن چنان.
خاقانی.
بگفت احوال ما برق جهان است
گهی پیدا و دیگر دم نهان است.
سعدی.
|| معنوی. روحانی. باطنی. مقابل صوری و ظاهری و مادی. (یادداشت مؤلف):
برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان.
اسدی.
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر.
قاآنی.
|| ذخیره. مدخر. نهفته. اندوخته:
پرستشگهی بس کنم زین جهان
سپارم ترا آنچه دارم نهان.
فردوسی.
|| مضمر. مکنون. مدفون. مخفی. مستتر. (از یادداشتهای مؤلف):
و اندر دل آن بیضه ٔ کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهان است.
منوچهری.
صاحب دلق و عصاچون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق، مار نهان در عصا.
خاقانی.
حبل اﷲ است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان.
خاقانی.
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف ماه نهان چون گذاشتی.
خاقانی.
ای آنکه هیچ جائی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج نهان ندیدی.
عطار.
اندرضمیر دلها گنج نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد.
عطار.
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نیاری در این میان گنجی.
اوحدی.
|| ناشناس. ناشناخته. گمنام:
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه درنماند نهان.
فردوسی.
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان.
فردوسی.
نهان نه ای ز بصیرت بسوی مرد خرد
اگر چه از بصر بی بصر نهان شده ای.
ناصرخسرو.
نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار.
ناصرخسرو.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست.
نظامی.
|| نهانی. پنهانی. سری. خفیه. محرمانه: و امیر مودود نامه های نهان فرستادن گرفت. (تاریخ سیستان).
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان ز بهر رضای خدا کنند.
حافظ.
|| جدا. دور: اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن. (قابوسنامه).
نیست چیزی از او نهان اصلا
خیر و شر نیست در جهان اصلا.
سنائی.
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام.
خاقانی.
|| خفا. خلوت. سِر. مقابل علن:
تو دشمن تری کآوری بر زبان
که دشمن چنین گفت اندر نهان.
سعدی.
وزرا در نهانش گفتند که رای ملک را چه مزیت دیدی. (گلستان).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت.
سعدی.
|| قبر. (یادداشت مؤلف):
نماند جز از نام او در جهان
همه رنج با او شود در نهان.
فردوسی.
|| پرده. (یادداشت مؤلف):
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان.
فردوسی.
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچه ٔ زر زآسمان آمد برون.
خاقانی.
|| عالم غیب.
- نهان و آشکارا،عالم غیب و شهاده. (یادداشت مؤلف):
از آن دادگر کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید.
فردوسی.
|| باطن. ضمیر. درون. سریرت. (یادداشت مؤلف):
مردمان هموار دانند آوری
کز نهان من توخود آگه تری.
رودکی.
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان.
فردوسی.
سَرِ نامه گفت آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان.
فردوسی.
تفو باد بر این گزنده جهان
بتر ز آشکارا مر او را نهان.
فردوسی.
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی.
فرخی.
ای به هر بابی دو دست تو سخی تر زآسمان
ای نهان تو به هر کاری نکوتر ز آشکار.
فرخی.
کسی کز نهانت نه آگه که چیست
ور آگه نداند بجز با تو زیست.
اسدی.
بحق آن خدائی که نیست جز او خدائی و اوست دانا بر آشکار و نهان. (تاریخ بیهقی ص 316).بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند... (تاریخ بیهقی).
پیدات دیگر است و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمائی.
ناصرخسرو.
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیرتو عیان.
سوزنی.
به آشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم.
سوزنی.
ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
سعدی.
|| دل. قلب. اندرون. نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
فردوسی.
همی خون من جویداندر جهان
نخستین ز من گشت خسته نهان.
فردوسی.
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان.
فردوسی.
نگر تانبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان.
اسدی.
هرچند این قصیده گواهی است آشکار
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست.
خاقانی.
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی.
خاقانی.
- بدنهان، بددل. بدنیت:
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
- خرم نهان، خوشدل. شادمان:
از آن نامه شد شاد و خرم نهان
بر او تازه شد روزگار مهان.
فردوسی.
|| معنی. باطن. (یادداشت مؤلف). معنی، مقابل صورت. نیز رجوع به نهان بین شود:
بجز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بودبا آشکارا نهان.
فردوسی.
نبیند جز بدیشان چشم دانا
نهانی را به زیر آشکاری.
ناصرخسرو.
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به سست و ضعیف آشکار من.
ناصرخسرو.
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شده ست به هر وقت بر نهان سخن.
سوزنی.
چو پیدا و نهان دانستی آنگه
یقین می دان که نه این و نه آن است.
عطار.
|| بطن. زهدان. (یادداشت مؤلف):
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تنی بی روان
نکشتم که فرزند بُد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان.
فردوسی.
پری چهره را بچه بد درنهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان.
فردوسی.
پدر بی گنه بود و من [کی خسرو] در نهان
چه رفت از گزند تو [افراسیاب] اندر جهان.
فردوسی.
|| تو. بطن. اندرون. داخل:
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد.
خاقانی.
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت.
خاقانی.
صبح وارم کآفتابی در نهان آورده ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده ام.
خاقانی.
|| راز. سر. (یادداشت مؤلف):
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا به من بر نهان.
فردوسی.
ز آمل کس آمد ز کارآگهان
همی فاش گشت آنچه بودی نهان.
فردوسی.
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان.
فردوسی.
همه هرکه بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بی نهان.
فردوسی.
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی.
فرخی.
اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن. (قابوسنامه). چنانکه رسم شیفتگان باشد سر انبان راز و نهان پیش من گشادی. (تاریخ طبرستان). || (ق) محرمانه. در خفا. باطناً. نهانی. در نهان. خفیهً:
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان.
فردوسی.
ز افسون سخن گفت روزی نهان
ز درگاه و از شهریار جهان.
فردوسی.
وزین روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا پیش شاه جهان.
فردوسی.
بنزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی سخن با کس اندر جهان.
فردوسی.
فرمود تا عمرولیث را بکشتند نهان. (تاریخ سیستان). بیامدم وبا خواجه بگفتم، گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است. (تاریخ بیهقی ص 323). اگر بشکنم این بیعت را...یا بگردانم کاری را از کارهای آن نهان یا آشکارا...ایمان به قرآن نیاورده ام. (تاریخ بیهقی ص 318).
سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حرا.
ناصرخسرو.
نهان با شاه می گفت از بناگوش
که مولای تؤام هان حلقه درگوش.
نظامی.
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را.
خاقانی.
حلقه ٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته.
خاقانی.
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن.
سعدی.
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان.
سعدی.
- از نهان، ز نهان. از درون. در خفا:
باز تسبیح آشکار افکنده ام
باز زنهار از نهان دربسته ام.
خاقانی.
- || از دل:
دوستانی که وفاشان ز نهان داشته ام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایند.
خاقانی.
- از نهان کسی، به پنهان از او. (یادداشت مؤلف): و حکیمان او [بلیناس] را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ).
- اندر نهان، به نهانی. (یادداشت مؤلف). نهانی:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
بوشکور.
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان.
رودکی.
- || در پرده. محجوب. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد به شاه جهان
که آن گور دیوی بد اندر نهان.
فردوسی (یادداشت مؤلف).
- || در دل. (یادداشت مؤلف). قلباً. باطناً. واقعاً:
گر ایدون که با شهریار جهان
همی آشتی جوئی اندر نهان.
فردوسی.
چنین گفت پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان.
فردوسی.
به آن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان. (تاریخ بیهقی ص 180).
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان.
اسدی.
همی گوید اندر نهان هر کسی
که آن این چنین است و این نیست چونان.
ناصرخسرو.
- نهان از (ز)، در خفای از. (یادداشت مؤلف). دور از چشم:
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن.
خاقانی.
خلوتی کن نهان زسایه ٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت.
خاقانی.
- نهان دل، سویدای دل:
نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن تر آمد پدید.
فردوسی.
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد.
فردوسی.
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آن کس که یافت آگهی از آشکار او.
فرخی.
- نهان آمدن، پنهان شدن. مخفی گردیدن. (یادداشت مؤلف):
آفتابی بود با فر و شکوه
وقت شام آمد نهان در پشت کوه.
قهوه رخی (یادداشت مؤلف).
- نهان داشتن، پوشیده داشتن. مخفی کردن. فاش نکردن. بروز ندادن. اظهار نکردن. کتمان. پوشیدن:
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.
فردوسی.
نهان داشت کاووس و با کس نگفت
همی داشت این راز را در نهفت.
فردوسی.
بسی زآن بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند.
فردوسی.
بنده نداند که نهان داشتن آنچه کرده آمده از بنده چرا بوده است. (تاریخ بیهقی ص 325). دو سه ماه این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد. (تاریخ بیهقی).
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
دادمت نشانی به سوی خانه ٔ حکمت
سرّ است نهان دارش از مرد سبکبار.
ناصرخسرو.
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند.
نظامی.
هزاران درد می باشد که می گویم نهان دارم
لبم بر هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن.
سعدی.
مصلحت در نهان داشتن آن چیست. (گلستان).
اسرار نهان داشتن آیین کرام است.
ابن یمین.
- || مضمر و مدفون داشتن. مستتر داشتن. نگاه داشتن. حفاظت و نگهداری کردن:
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
آهی از عشقت درون دل نهان می داشتم
چون برون شد بی من او راه دهن بر من گرفت.
خاقانی.
- نهان دیدن، دزدیده نظر کردن. (یادداشت مؤلف):
پری چهره را دید جم ناگهان
بدو گفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام.
اسدی.
- نهان رفتن، ناشناس و با لباس مبدل رفتن. (یادداشت مؤلف):
به دل گفت از این پس کس اندرجهان
نبیند مرا رفته جائی نهان.
فردوسی.
- نهان شدن، ناپدید گشتن. پوشیده گشتن. فرورفتن:
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان.
رودکی.
نهان شد به گرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب.
فردوسی.
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ.
مولوی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
و آنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
سعدی.
- || غیب شدن. رخ نهفتن. مخفی شدن:
ای بچّه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
دل برد و نهان شد.
مولوی.
از شرم چون تو آدمئی در میان خلق
انصاف میدهم که نهان میشود پری.
سعدی.
- || محو شدن. معدوم شدن. نابود و ناپدید شدن:
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید گاه همی شد نهان.
خاقانی.
چو روی علم نهان شد شکست پشت جهانی
طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد.
خاقانی.
- || جدا شدن. فرار کردن:
به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان شد از او مهرک بیونا.
فردوسی.
- || نایاب شدن:
پرآمد ز شاهان جهان را قفیز
نهان شد زر و گشت پیدا پشیز.
فردوسی.
- || فراموش گشتن:
بر ایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان.
فردوسی.
- || مکتوم ماندن:
چون که اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
مولوی.
- نهان کردن، پنهان کردن. مخفی کردن. جادادن چیزی را در جائی پنهان از چشم دیگران نهادن و نهفتن:
بر مرگ پدر گرچه پسر دارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ دوک.
منجیک.
به بار شتر در سلیح گوان
نهان کرد آن نامور پهلوان.
فردوسی.
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گوئی از سهم کند نامه نهان در سر راه.
منوچهری.
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد.
نظامی.
- || پوشیدن. روی نهان کردن و رخ نهان کردن. غایب شدن. غیب شدن:
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 46).
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری.
سعدی.
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روئی است کز آن صبر توان کرد.
سعدی.
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد.
حافظ.
- || مکتوم داشتن. کتمان کردن. بروز ندادن. اظهار نکردن:
مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زاو مکن.
اسدی.
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زیب شاهی و فر.
اسدی.
گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش
من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
ناصرخسرو.
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان.
مسعودسعد.
ازطبیب ار نهان کنی تو اصول
به نگردی بماندی معلول.
سنائی.
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان.
مولوی.
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان بازکرد.
سعدی.
- || معدوم کردن. محو و نابود کردن. از بین بردن. نیز رجوع به معنی شماره ٔ 5 ذیل «نهان گردیدن » در سطور بعدی شود:
عشق تو آورد قیامت پدید
فتنه ٔ تو کرد سلامت نهان.
خاقانی.
چو خواهی که نامت رود در جهان
مکن نام نیک بزرگان نهان.
سعدی.
- نهان گردیدن و نهان گشتن، پنهان شدن. نهان شدن:
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
درختی گشن سایه ور پیش آب
نهان گشته زو چشمه ٔ آفتاب.
فردوسی.
- || مستور ماندن. مکتوم ماندن. پوشیده گشتن:
بدانید کز کردگارجهان
بدو نیک هرگز نگردد نهان.
فردوسی.
- || فراموش گشتن:
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ساسان نگردد نهان.
فردوسی.
- || غایب شدن. غیب شدن. گم و ناپدید گشتن:
به گرگین چنین گفت باره بران
بدانجا که گشتند هر سه نهان.
فردوسی.
- || معدوم شدن. ناپدید شدن. محو گشتن. از بین رفتن:
نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان.
فردوسی.
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب.
ناصرخسرو.
- || مدفون شدن. فرورفتن:
اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی
نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر.
ناصرخسرو.
به نسبت و شرف ار در جهان کسی ماندی
به زیر خاک نگشتی نهان شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان.
خاقانی.
- نهان ماندن، مکتوم ماندن. پنهان ماندن. مستور ماندن:
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان.
فردوسی.
گفت همانا که در این همرهان
صورت این حال نماند نهان.
نظامی.
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هرکه در عالم رسید آواز پنهانم.
سعدی.
گفتم که مگر نهان بماند
آنچ از غم تست بر دل من.
سعدی.
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها.
حافظ.
- || ناشناس ماندن:
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان.
فردوسی.
|| (نف، ق) در حال نهادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نهادن شود.


میان

میان. (اِ، ق) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن. (از انجمن آرا). وسط چیزی. (آنندراج) (غیاث). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان). بین. (ترجمان القرآن جرجانی). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد. هر محلی در داخل سطحی که بعد و دوری آن از کناره های آن سطح تقریباً مساوی بود. به تازی وسط خوانند. (از فرهنگ جهانگیری). || میانه. بین. مابین. وسط و در فاصله ٔ دو چیز یا دو کس، چنانکه میان دو انسان یا میان دو جاندار یا میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن: یکی رودی است عظیم، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم).
بالا چون سرونورسیده، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر.
منجیک.
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
فردوسی.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
فردوسی.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی.
عطار.
- امثال:
میان دو سنگ آرد می خواهد. (امثال و حکم دهخدا).
|| بین. مابین. در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان.
رودکی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
فردوسی.
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان.
فردوسی.
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم.
ناصرخسرو.
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان. (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن.
سعدی.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- از میان برداشتن، کشتن و نابود کردن. از بین بردن. معدوم کردن: اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن، از بین رفتن. ناپدید شدن. گم شدن. نابود شدن. معدوم شدن. تلف شدن. محو شدن. برچیده شدن. منقرض گشتن. (از یادداشت مؤلف):
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت.
سعدی.
- به میان، در فاصله. در بین:
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست.
ناصرخسرو.
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 47).
- در میان آمدن، در بین آمدن. مذکور گشتن. گفته شدن: تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان).
- || میانجی شدن: تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی. (تاریخ بیهقی). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن. ظاهر شدن:
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده.
نظامی.
- در میان افتادن، میانجی شدن. خود را میانجی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- در میان بودن، در بین بودن: بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی. (تاریخ بیهقی). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن: بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن، در میان بودن. میانجی ساختن. میانجی کردن: چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [بهرام گور و لشکریان او] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن، گفتن. اظهار داشتن. بیان کردن:
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
خاقانی.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان.
عطار.
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه.
(گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی (بوستان).
- امثال:
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده.
میان خود و خدا، بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت، کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت. (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان من و تو، بینی و بینک. (یادداشت مؤلف).
میان من و خدا، بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف).
هفت قرآن در میان، این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین. (ناظم الاطباء). درون. در. اندر. اندرون. تو. توی. (یادداشت مؤلف):
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ.
ابوشکور بلخی.
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه.
فردوسی.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ عارضی (از فرهنگ اسدی ص 465).
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم.
خاقانی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
- امثال:
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله.
(منسوب به فردوسی).
میان بلا بودن به از کنار بلاست. (جامعالتمثیل).
میان کلامتان شکر، چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد. (جامعالتمثیل).
|| اثناء. بین در. در متن:
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
|| جوف. داخل:
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه.
فردوسی.
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنائی.
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح.
خاقانی.
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. (گلستان).
- امثال:
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش.
سعدی.
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان. (از یادداشت مؤلف). کمر و کمرگاه. (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است. (از آنندراج) (از غیاث). به معنی کمرگاه هم هست. (برهان). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون): کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
فردوسی.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
فردوسی.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت.
فردوسی.
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی.
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری.
قطران.
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال.
ناصرخسرو.
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم.
ناصرخسرو.
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
امیرمعزی.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
مجیر بیلقانی.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
خاقانی.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست.
خاقانی (دیوان ص 170).
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی.
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست.
نظامی.
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
بهأولد.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
بهأولد.
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکره الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام.
عطار.
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این.
مولوی.
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی (غزلیات).
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
سراج الدین.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست.
حافظ.
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست.
بابافغانی.
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
ملاقاسم مشهدی.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
محمداسحاق شوکت.
- جان برمیان، مهیای جانبازی. (یادداشت مؤلف):
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان.
خاقانی (دیوان ص 331).
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی.
خاقانی.
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن، آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست. (تاریخ بیهقی). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی.
خاقانی.
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان.
خاقانی.
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم.
خاقانی.
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای) (یا از پی) چیزی یا امری، آماده ٔ انجام آن شدن. مهیا گشتن:
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
فردوسی.
- میان بر میان هم بستن، کمربند برکمربند هم بستن. کمر یکدیگر را گرفتن. یکدیگر را یاری دادن:
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم.
صائب تبریزی.
- میان بستن. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن، میان بستن. کمر بستن. کنایه از آماده ٔ خدمت شدن:
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
سنائی.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
عمعق.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم.
خاقانی.
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست.
نظامی.
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه. (یادداشت مؤلف):
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن. (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است. همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود. (آنندراج). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
فردوسی.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان.
مسعودسعد.
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی.
|| (اصطلاح نظامی) قلب. قلب جیش. قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف):
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان.
فردوسی.
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
فردوسی.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
فردوسی.
|| (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || دل. (یادداشت مؤلف). ضمیر.درون. اندرون آدمی:
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی.
ناصرخسرو.
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان.
ناصرخسرو.
|| خلال. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهار). خُلَل. (دهار). حین. اثنا. وسط. بحبوحه، در خلال. در اثنای. (یادداشت مؤلف). میانه و وسط در معنویات، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن:
- امثال:
میان جنگ شرح می پرسد. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند، با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری. میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف).
|| حضور. پیش. نزد. || مابین. بین (در آرا، در عقاید، در نظریات): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است. (از یادداشت مؤلف). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف): امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان. (یادداشت لغت نامه): سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی). || مرز. فاصله. سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی. بعد. دوری. بون. میانه. (یادداشت مؤلف). بین. فاصله: و میانشان [میان کمرنیا و مصیصه] چهارفرسنگ است. (حدود العالم). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی) (کلیله و دمنه). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب، میان ایشان مقدار بدستی است. (جهان دانش). || حد فاصل میان دو امر معنوی، چنانکه مرگ و زندگی، وجود و عدم، نیکی و بدی:
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست.
فرخی.
|| حد وسط. اعتدال. میانه. میانه روی. نه افراط و نه تفریط. || نقطه. محل. جا. مکان. جای. || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم. (از یادداشت لغت نامه). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء): این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [یعنی وتر] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه).
- میان دل، سویدا. (یادداشت مؤلف).
|| جمع. گروه. جماعت، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع: صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان). || اشتراک. هنبازی. انبازی.
- در میان نهادن چیزی، دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن. مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان.
فردوسی.
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان.
فردوسی.
|| فرق. تفاوت.فاصله. اختلاف:
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.
فرخی.


از

از. [اَ] (حرف اضافه) زِ (مخفف آن). مِن. (منتهی الارب). عن:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن درچه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
بوشکور.
که هر کس برد نام کُک بر زبان
زبانش برون آورم از دهان.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 6 ص 45).
نهان از همه مردمان، شاه رفت
رها کرد ره را و بیراه رفت.
فردوسی.
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بر آن باره ٔدژ برآمد دوان.
فردوسی.
نبینی که موبد بخسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت.
فردوسی.
میانش بخنجر کنم بر دونیم
نباشد مرا از کسی ترس و بیم.
فردوسی.
جهانداراز استاد برگاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی.
فردوسی.
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجائی خود و تیغزن ده هزار.
فردوسی.
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازینسو تا بدریای روان.
فرخی.
زن از شوی و مردان بفرزند شاد.
اسدی.
از آن خواسته گفت دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر.
اسدی.
از تنش بوی دشمنی آید
چون بود دوست آشنای دو تن.
خاقانی.
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت.
سعدی.
پیش که برآورم ز دستت فریاد.
؟
- امثال:
از خرس موئی.
از من بتو امانت.
|| علامت ابتدا (در مکان)، مقابل تا: از اینجا تا آنجا. از شهر تا شمران:
بگامی سپرد از ختا تا ختن
بیک تک دویداز بخارا بوخش.
شاکر بخاری.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
از خراسان بردمد طاوس فش
سوی خاور می شتابد شاد و کش.
رودکی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
بازپدواز خویش باز شویم
چون دده باز جنبد از پدواز.
آغاجی.
برفتند فغفور و خاقان چین
بر شاه با پوزش و آفرین
سه منزل ز چین نزد شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند.
فردوسی.
جهانجوی بندوی از آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت.
فردوسی.
ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه این نامه ها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). از سپاهان حرکت کردیم [مسعود]. (تاریخ بیهقی). از این ناحیت تا جروس... قصدی و تاختنی نکرد. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). از نشابور حرکت کردیم [مسعود]. (تاریخ بیهقی). دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیکست باید که بسازد تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی).
جفایت زمه تا بماهی گرفت.
؟
|| علامت ابتدا (در زمان): از زمان... تاکنون. مُذ. مُنْذُ:
دگر گفت با دل که از چند گاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.
فردوسی.
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدین باغ کامروز باشیم شاد.
فردوسی.
گر... از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دوک ریسه گشت.
لبیبی.
از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است. (تاریخ بیهقی). تا بوالعسکر که بنشابور آمده بود از چند سال، بمکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). || ب ِ. به:
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمیبینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
فرسته چو ازپیش ایوان رسید
زمین بوسه داد، آفرین گسترید.
فردوسی.
بخندید از او شاه و خفتان بخواست
درفش بزرگی برآوردراست.
فردوسی.
سلیمان بن هشام با سپاهی بحرب او شد از فرمان ابراهیم الولید. (تاریخ سیستان). مقرر آن است که این تکلفها از آن جهت بکردند [پدران] تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی).
کسی را که سازند با جان گزند
بکوبندش از زیر پای نوند.
اسدی.
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی.
اسدی.
بزد خیمه با لشکر از گرد شهر
برون شد که گیرد ز نخجیر بهر.
اسدی.
به بتخانه ای بود فغفور چین
نهاده سر از پیش بت بر زمین.
اسدی.
زمین سربسر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بد سپید.
اسدی.
نبد ره بدو لیکن از ناگزیر
ز بالا فکندیش هرکس بتیر.
اسدی.
که سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه).
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح.
مولوی.
ادیم از چهل روز گردد تمام.
سعدی.
|| با. مع: دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند. (تاریخ بیهقی). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه).
دل بستگی از سنبل گلپوش تو دارد.
؟ (از آنندراج).
|| بر. علی:
بخط و آن لب و دندانْش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
پیروز مشرقی.
و از گرد وی [شهر گور بناحیت پارس] باره ای محکم است. (حدود العالم).
جمشیدوار شاه نشست از فراز تخت
دربسته آدمی و پری پیش او میان.
رشیدی.
بوقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک از گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
عنصری.
عروس جهان را نشاند از برش.
نظامی.
|| در. اندر. فی: از مثل، فی المثل.:
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
ابوشکور.
و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره... و همه ٔ رباطها و دهها از اندرون این دیوار. (حدود العالم). و ایشان را با همه قومی که از گرداگرد ایشان است جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). و از مغرب این کوهستان روستائی است که آنرا رودبار خوانند. (حدود العالم).
سخن شد پژوهیده از هر دری...
بتور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت.
فردوسی.
همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دو پای پرشقه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
نشست از نهان با پدر پهلوان
بتدبیر ره تا شدن چون توان.
اسدی.
و جمع از میان هر دو ممکن است. (ابوالفتوح رازی). زن مخیر باشد که صبر کند بر این ایذا و از میان آنکه او را رفع کند بر حاکم. (ابوالفتوح). وآن فرشته راستگو بود از آنچه گفت. (ابوالفتوح). پس از میان او و ثقیف خصومتی افتاد. (ابوالفتوح). آنرا مقام بطن الرجیع خوانند از میان مکه و مدینه. (ابوالفتوح). با خلافی که هست از میان اصحاب ما. (ابوالفتوح).
همّت تو از بلندی بام عرش است از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔ عرش است بام.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی 1338 ص 267).
|| را:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدائی میان مردمان.
رودکی.
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
جهاندارو بر نیکوی رهنمای.
فردوسی.
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه.
فردوسی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای.
اسدی.
بخوبی نهد رسم و بنیادها
ز دولت بنیکی کند یادها.
؟ (از آنندراج).
|| برای. بهر. بعلت ِ. بسبب. بجهت ِ. دراثر: از چه، برای چه. زمین از زلزله فرورفت. این هم از پیری است. دندانهایش از پیری بریخته بود:
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن.
بوسلیک.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده.
رودکی.
هر آن کریم که فرزند او فلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی.
هیچ راحت می نه بینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گوئی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.
رودکی.
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر بقیامت ز گور.
رودکی.
بچاه سیصدباز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه ٔ جو باد آژده.
شاکر بخاری.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
بخاری.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
بوالمثل.
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نسک خوان شد از عشقش و ایارده گوی.
خسروانی.
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس.
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاد غرا.
ابوالعباس.
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
از من خوی خوش گیر ازآنکه گیرد
انگور از انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
بخارپشت نگه کن که از درشتی موی
بپوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.
کسائی.
آسمان از ستاره نیم شبان
بچه ماند به پشت سنگی سار.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
ازچه با یار کار گست کنی.
عماره.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وزان سروبن بر لب جوبیار
همی ریخت از دیده خونین سرشک
ز دردی که درمان نداند پزشک.
فردوسی.
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز.
فردوسی.
از آن پروریدم من این تار را
که تا دستگیری کند یار را.
فردوسی.
همی داشتی [سیاوش را] تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.
فردوسی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانْت گبست.
اورمزدی.
چو دید اندر او شهریار زَمن
بیفتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی.
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه ٔ شمشیر تو بر کوکنار.
فرخی.
اَندوهم از آن است که یک روز مفاجا
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید.
فرخی.
آن صنم را ز گاز و از نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.
عنصری.
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چید هیچکس نه درم.
عنصری.
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پَرّ زاغش چو پَرّ خروه.
عنصری.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بُسَّد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدگرند.
قریع.
گفت دوش همه شب نخفتم از این جراحت. (تاریخ بیهقی). و گفتند از آن جراحت نمیتواندنشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود. (تاریخ بیهقی). شیر از درد و خشم یک جست کرد چنانکه بقفای پیل آمد. (تاریخ بیهقی). و پادشاه از حق شناسی در حق آن خاندان قدیم تربیت فرماید. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد. (تاریخ بیهقی). از آن ضعفی که داشت امیراو را چنانکه بایست بر جای نتوان داشت. (تاریخ بیهقی). پدرش از وی بیازرده بود از صورتهائی که بکرده بودند. (تاریخ بیهقی).
از گریه بهرسو که گذشتیم چمن شد
از ضعف بهر جا که نشستیم وطن شد.
سراج حکاک (از امثال و حکم).
بوم بشب پرد از آنکه بروز نبیند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند. (نوروزنامه).
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سر مست.
مسعودسعد.
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته ست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته ست از شعار.
سنائی.
به هرگناه مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه ٔ دیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیربیلقانی.
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید از آن است عزیز.
سعدی (گلستان)
ز گل چینان باغش فصل خرداد
شکفته غنچه ها از جنبش باد.
ظهوری.
|| مطابق. بروفق:
مردمان از خرد سخن گفتند
تو هوازی حدیث غاب کنی.
رودکی.
|| نسبت به. قیاس به:
آنچه کرده ست، زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
فردا به باد کار صاحب ازامروز
چونانک امروز بهتر است ز دینه.
سوزنی.
|| بصورت ِ. با حالت ِ:
یک غریبی خانه می جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانه ٔخراب.
مولوی.
|| نزد. پیش ِ:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ دادخواه.
فردوسی.
|| درباره ٔ. راجع به. در اطراف. در خصوص. در امر:
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.
رودکی.
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.
فردوسی.
یلان سینه با کردیه گفت زن
بگیتی ترا دیده ام رای زن...
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد، سری باسپاه.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پرموده و لشکر بیشمار.
فردوسی.
بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود و از آن شرح کردن نباید. (تاریخ بیهقی). || از جمله. در زمره. از میان. در میان:
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و سِتَنبَه بهر کینه گاه.
فردوسی.
بلشکر چنین گوی کاین خود که اند
برین رزمگاه اندرون بر چه اند
از ایشان صد اسب افکن از ما یکی
همان صد به پیش یکی اندکی.
فردوسی.
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
بخسبد یکی با دلی دردمند
که از درداو بر من آید گزند.
فردوسی.
از ایشان یکی روی پاسخ ندید
زن میزبان خامشی برگزید.
فردوسی.
قاضی بوطاهر تبانی را که از اعیان قضات است برسولی نامزد کرده می آید. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت بامیرالمؤمنین باید نامه نبشت...بونصر گفت اینهم از فرایض است. (تاریخ بیهقی). از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه... یکی آن است... (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان، بگوی، ساخته آید. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان را] گفتند... که هر کس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی). و یکی [ظ: مکّی] از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(تاریخ بیهقی از ترانه ٔ علی مکی درباب امیر محمد).
جواب نامه ها بر این جمله داد [آلتونتاش]، از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن. (تاریخ بیهقی). بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد. و این مرد از معتمدان خاص او بود. (تاریخ بیهقی). چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست [محمود]، او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت. (تاریخ بیهقی).
یکی را تب آمد ز صاحبدلان.
سعدی (بوستان).
|| برای بیان نوع:
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ.
فردوسی.
|| از همه ٔ. ازمجموع:
کنم هرچه دارم بایشان یله
گزینم ز گیتی یکی پیغله.
فردوسی.
|| بروی:
برگزیدم بخانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست.
شهید.
|| از دست. از عهده ٔ: بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی).
|| بواسطه ٔ. بتوسط:
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| سوی. بسوی ِ. بجای. بجانب:
کی دل بجای داری پیش دو چمش او
گر چمش را بغمزه بگرداند از وریب.
میرشهید.
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سَرْش بند.
رودکی.
|| از جانب. من جانب. از طرف. از سوی: از راست. از چپ. از زیر:
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین بادو مهر.
فردوسی.
برو از من این پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این ماهروی.
فردوسی.
اگر به نبودی سخن، از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
از او شادمانی و زو مردمی است
از اویت فزونی و زویت کمی است.
فردوسی.
امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینهالسلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد ازگروهی اذناب... دور کنیم. (تاریخ بیهقی). گفتند نامه ای بود از سلطان مسعود که علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). دوش نامه ای رسیده است از خواجه عبدالصمد. (تاریخ بیهقی). ازخداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی استطلاع رأی با کسی... (تاریخ بیهقی). چون این نامه بنوشت معنی آن است که از یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم خلیل اﷲبعزیز مصر. (قصص الانبیاء ص 83).
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون.
سوزنی.
|| از روی. از فرازِ: امیر محمد از مهد بزیر آمد. (تاریخ بیهقی). || از روی. از طریقه ٔ. از راه:
آنچه با رنج یافتیش و بذل ّ
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمی گویم. (تاریخ بیهقی). || از جهت ِ. ازحیث ِ:
بگفتا که از مام خاتونیم
بسوی پدر آفریدونیم.
فردوسی.
هرچند بر آتشستشان دل
از دم همه جفت باد سردند.
مسعودسعد.
|| از قبیل ِ. مانندِ. مثل. (تفصیل را رساند):
دگر آنکه گفتی که از خواسته
ز دینار و از گنج آراسته.
فردوسی.
باید... آنچه از خزانه برداشته اند بفرمان وی [سلطان مسعود] از زر نقد و جامه و جواهر... جمله بحاجب دهند... (تاریخ بیهقی). بوالحسن... پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورده بود از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... چه سیاستها فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها، بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... فرستاده آید... (تاریخ بیهقی). حسنک از نیشابور برفت و کوکبه ای بزرگ با وی از قضات و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. (تاریخ بیهقی). || بمددِ. بیمن ِ. در سایه ٔ:
دگر گفت کز بخت کاوس شاه
بزرگ جهاندیده ٔ نیکخواه
گشاده شد این گنگ افراسیاب
سر بخت او اندرآمد بخواب.
فردوسی.
|| گاه ِ. هنگام ِ:
بهنگامه ٔ بازگشتن ز راه
همانا نکردی بلشگر نگاه
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم زایرج نه برداشتند
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن.
فردوسی.
|| دور از. بعید مِن:
بدو منزل از بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته تر رزمگاه.
فردوسی.
|| پر از. مشحون از:
یکی تن چو ماهی و سر چون پلنگ
یکی سر چو گور و تنش چون نهنگ
یکی را سر خوک و تن چون بره
همه آب از اینها بدی یکسره.
فردوسی.
|| به بخشش ِ. به انعام ِ:
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانْت را تاج نوشیروانی.
فرخی.
|| مال ِ. ملک ِ. متعلق به: خانه از فلان است. شعر ازانوری است. از تست.: و سرای امام فاخربن معاذ و از پسران وی بسوختند. (تاریخ سیستان). با علامتی بیست و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ. (تاریخ بیهقی). || سهم ِ. بهره ٔ. قسمت ِ: از من، از تو؛ سهم من، قسمت ِ من، سهم تو، قسمت تو. (در امثال این معنی، مقابله را رساند):
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
ز تو آیتی در من آموختن
زمن دیو را دیده بردوختن
ز من جستن و ره نمودن ز تو
بجان آمدن جان فزودن ز تو.
نظامی.
ازو ناز وعتاب و عشوه و نامهربانیها
ز من عجز و نیاز و بندگی و جانفشانیها.
؟
|| فرزندِ. زاده ٔ. از نسل ِ. از گوهرِ:
گرانمایه از دختر مهرک است
ز پشت من است این، مرا بیشک است.
فردوسی.
بدو گفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
|| از افرادِ. از جمله ٔ: یکی از هزار. از رجال بزرگ ایران است. || منسوب به. از مردم: از کاشانست. از اصفهان است:
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود...
فردوسی (در لشکرآراستن کیخسرو).
من پرورده ٔ امیرخراسانم و از سیستانم. (تاریخ سیستان). || جزئی. قسمتی. بخشی:
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
ناحیت طوران از سند است. || بمجرای ِ. بمعبرِ:
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخون.
کسائی.
|| متصل به. پیوسته به:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
ابوالمثل.
|| در ظلم. از ستم:
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندرجهان فغان.
عنصری.
|| افاده ٔ کثرت و بسیاری کند:
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
رودکی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
از قحبه و کنده، خانه ٔ احمد طی
ماند بزغاروو در کنده ٔ ری.
منجیک.
ز میغ و نزم که بُد، روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
از لطیفی که توئی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر بدست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی).
و از لطیفی که شراب است از همه ٔ خوردنیها که در جهان است از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد... و باز مر شراب را هرچند بیش خوری بیش باید. (نوروزنامه). و از بزرگئی که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگری رکاب. (نوروزنامه).
از بزرگی و ز احسان که کند با همه خلق
از همه خلق کسش نیست که تحسین نکند.
سوزنی.
|| انواع و اصناف:
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بر آن بی وفا ناسزاوار مرد.
فردوسی.
|| گاهی معنی دوباره دهد، چنانکه: سر گرفتن آغاز کردن باشد و از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن.
|| از بین. از میان ِ:
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دونقش دیواریم.
ناصرخسرو.
|| از میان ِ. از خلال ِ:
ستاره پدید آمداز تیره گرد
رخ زرد خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
|| از بیم. از ترس: گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود که صید گوزنان نمایند که این در سخت بسته است. (تاریخ بیهقی). || بی مهلتی از. بی فاصله ای از:
یلان سینه اندر دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
از اوچیز بستد همه هرچه داشت
به بند گرانش ز ره بازگاشت
بنزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تا کند بی گناهش تباه.
فردوسی.
|| گاه در مورد تشخیص بکار رود:
چو آید بمیدان یل کینه ساز
ندانند دیگر نشیب از فراز.
فردوسی.
چو بندوی شد بی گمان کآن سپاه
همی بازنشناسد او را ز شاه.
فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بُسّد نزدیکشان یکی باشد
از آن که هر دو بگونه شبیه یکدگرند.
قریعالدهر.
|| صفت تفضیلی محتاج بمتممی است که با ( (از)) آغاز شود، عادهً ( (از)) پیش از مفضل و صفت تفضیلی و گاه پس از صفت تفضیلی آید:این کتاب از آن یک سودمندتر است:
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
بمردن به گی اندرون چنگلوک
به از غوته خوردن به نیروی غوک.
عنصری.
بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید... تا... مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). || گاه عوض تنوین منصوب عربی آید: از اصل، اصلاً. قطعاً. از اتفاق، اتفاقاً: از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). || در بعض افعال چون بر فعل درآید معنی ضد و خلاف اصل فعل دهد: بخشودن از، بخشائیدن از، بخشیدن از؛ دریغ کردن. مضایقت کردن. رجوع بهمین کلمات درلغت نامه شود. یاد کردن، تذکر. از یاد کردن، فراموش کردن. چشم افکندن، نظر کردن و داشتن. از چشم افکندن،از نظر انداختن. آمیختن از هم و از هم آمیختن، متفرق و پراکنده و جدا شدن:
ز تاب و رنگ همچون زمردین تاج
ز هم آمیخته گسترده با عاج.
ویس و رامین (در صفت موی).
و رجوع به آمیختن در همین لغت نامه شود. || گاه زائد باشد، چنانکه در کلمات ذیل: از ناگاه. از ناگهان. از بهر. از برای. از پی.از بسکه:
ز ناگه بارپیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد[عزرائیل] و نشست از بر من تنگ.
حکاک.
بدام من آویزد از ناگهان
بخونها که او ریخت اندر جهان.
فردوسی.
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی زپیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
بر آن واژگونه دو لشکر دمان
شبیخون برآرند از ناگهان.
فردوسی.
چنان بد که روزی کسی نزد شاه
بیاورد از اینگونه مردی ز راه.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران.
فردوسی.
کسی را مده بار در پیش من
چه بیگانه مردم، چه از خویش من.
فردوسی.
وی [جهان] از ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره ٔ خویش بردار زود
از او بهره برداشتن شادی است
ز بندش خلاصیت آزادی است.
اسدی.
بگرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادی و آبت گذشت از دهان.
اسدی.
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
فاتحه ٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضاکز پی سباع نوشته ست
کاتب تقدیر حرز روح امین را.
انوری.
یکی خود فولاد آئینه فام
نهاد از بر فرق چون سیم خام
نشست از بر باره ٔ کوه وش
بدیدن همایون، برفتار خوش.
نظامی.
شاخ تر از بهر گل نوبر است
هیزم خشک از پی خاکستر است.
نظامی.
چو از بهر هر کس دری سفتن است
سرودی هم از بهر خود گفتن است.
نظامی.
چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه
که یادت از من رنجور و ناتوان آمد
که آفتاب شریعت بطالع مسعود
به اوج برج سعادت ز ناگهان آمد.
کمال اسماعیل.
از برای حفظ یاری ّ و نبرد
بر ره ِ ناایمن آید شیرمرد.
مولوی.
|| و گاه ساقطشود بقرینه ٔ کلام:
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان.
فردوسی.
ز هر جا بگذرم اهل ملامت
نمایندم به ارباب سلامت
که این ردکرده ٔ درگاه عشق است
ز چشم افتادگان شاه عشق است.
شفائی.
یعنی یکی از ( (ازچشم افتادگان...)).
|| در لهجه ٔ مردم اشتهارد معنی ( (من)) و ( (اَنا)) دهد:
صفی یار می یَجَه از عزبیمه
بوم ده جیر میشم میر غضبیمه.
صفی یار میگوید من عزبم و چون از بام بزیر آیم میرغضبی باشم.
- ازآن ِ، مال ِ. ملک ِ. متعلق به: من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسخت ها... و از آن امیرالمؤمنین هم از این معانی بود تا دانسته آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به آن شود.
- از آن باز، ازآن وقت نیز. از آن سبب نیز.
- از آنک، ازآنکه، زیرا که.
- از این پس، از این سپس، بعد از این. پس از این. من بعد.
- از پس،پس از. بعد از.
- دریغ آمدن کسی را از، چشم پوشیدن از:
دانشاچون دریغم آیی از آنک
بی بهائی ولیک از تو بهاست.
شهید بلخی.
- رفتن از، شکستن. نقض.
از پس آنکه رسول آمد با وعد و وعید
چند گوئی که بد و نیک بتقدیر قضاست.
ناصرخسرو.
گشتن از؛ منحرف شدن:
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین.
اسدی.
برای ترکیبات دیگر که با ( (از)) مرکب شده اند به اسماء مرکبه ٔ با آنها رجوع شود.

فرهنگ عمید

زش

از او،
چه: زش آن و زش این،
چه از او،

حل جدول

زش

شبنم و ژاله


شبنم و ژاله

زش


ژاله

زش

واژه پیشنهادی

انگلیسی به فارسی

hypogene

(زش) تشکیل شده یا متبلور شده در زیر سطح زمین

معادل ابجد

زش

307

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری