معنی روان زخم

حل جدول

تعبیر خواب

زخم

دیدن زخم به خواب بر سه وجه است. اول: ظفر یافتن. دوم: خیر و منفعت. سوم: نقصان مال، خاصه که از جایگاه زخم خون روان بیند. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر کسی بیند که بر تن او زخم رسید و اندامش به خون آلوده شد، دلیل است که به قدر آن خون که از زخم او روان شد در مال او نقصان افتد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

گویش مازندرانی

زخم

زخم

لغت نامه دهخدا

روان

روان. [رَ] (نف) رونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). پویان. (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان.
فردوسی.
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوه روان.
فردوسی.
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکنده ریگ روان.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیامد دمان
تو گفتی مگر گشت کوهی روان.
فردوسی.
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر حبایل.
منوچهری.
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان.
اسدی.
هرچ او برودهرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است.
ناصرخسرو.
خفته و نشسته جمله روانند باشتاب
هرگز شنوده کس به جهان خفته ٔ روان.
ناصرخسرو.
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم.
خاقانی.
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین.
نظامی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بیروان.
سعدی (بوستان).
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان)
- تخت روان، خوابگاهی مر مسافر را که وی را بر دو اسب و یا بر دو استر بار کرده روان سازند. (ناظم الاطباء).
- چرخ روان، چرخ متحرک. سپهر رونده. ضد ساکن. چرخ گردنده. چرخ دوار. چرخ گردان:
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر تویی ناتوان.
فردوسی.
چنین بود تا بود چرخ روان
به اندیشه رنجه چه داری روان.
فردوسی.
- سپهر روان، چرخ روان. رجوع به ترکیب پیشین شود:
سراسیمه گشتند ایرانیان
چو دیدند دور سپهر روان.
فردوسی.
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد.
فردوسی.
به فرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.
فردوسی.
- سرو روان، سرو رونده. مشبه به قامت معشوق است. (از فرهنگ نظام ذیل سرو):
به قد و به بالا چو سرو روان
ز دیدار دو دیده بد ناتوان.
فردوسی.
پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان.
فردوسی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
که ای سرو روان ماه جهانتاب
گدازان تنت چونان برف در آب.
نظامی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآید
راست گویی به تن مرده روان بازآید.
سعدی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود.
سعدی.
به تماشای درخت و چمنش حاجت نیست
هرکه در خانه چو تو سرو روانی دارد.
سعدی.
دل ز سرو روان او زنده ست
هر کسی زنده از روان باشد.
کمال خجندی.
- گنج روان، کنایه از گنج قارون است زیرا که پیوسته در زیر زمین حرکت بسوی تحت می کند. (از آنندراج ذیل گنج روان):
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
تا بدست آورده اند از جام می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
|| جاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سائل. سیال:
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید.
قی اوفتد آن را که سر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج روان بر سر و رویت.
شهید.
دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند.
خسروانی.
و او را آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). مرعش، جذب، دو شهرک است خرم و آبادان و خرد با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). و اندر وی [در ناحیت خلخ]آبهای روان است. (حدود العالم).
ندید از درخت اندر او آفتاب
بهر جای جوی روان چون گلاب.
فردوسی.
سبک یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند.
فردوسی.
خرامان بشد سوی آب روان
چو جان رفته ای کو بیابد روان.
فردوسی.
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم.
فرخی.
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.
فرخی.
چو شد به دریا آب روان و کرد قرار
تباه و بیمزه و تلخ گردد و بی بر.
عنصری.
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او... آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). آب روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها. (تاریخ بیهقی).
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم.
ناصرخسرو.
آن بی تن و جان چیست کو روان است
که شنیدروانی که بی روان است.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم آب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت... بود. (قصص الانبیاء ص 188). هر وقت آواز برآوردی و توریه خواندی آب روان بایستادی. (قصص الانبیاء ص 149). و هواء آن [کلار] سردسیر است بغایت و آبها روان است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و هیچ میوه نباشد و آب روان و چشمه باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). آب آن هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). ودرختان میوه و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد. (نوروزنامه).
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد.
خاقانی.
تا زآتش غم روان بسوزد
آن طلق روان ناب درده.
خاقانی.
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم.
خاقانی.
درخت و گل و سبزه و آب روان
عمارتگهی درخور خسروان.
نظامی.
زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو زآن عَرَض آمیختند.
نظامی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ.
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بیدردی.
بهائی.
- ناروان، غیرجاری. آنچه جاری نباشد. خشک: و آهی چنان... برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 444).
|| مجازاً بمعنی شل و پرآب، مثل شوربای روان. (فرهنگ نظام). مایع. آبکی: پس آفریدگار تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد و آن آب اندر معده با طعام بیامیزد تا طعام بدان آب کیلوس گردد و روان شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || رایج. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نافق. (از دهار):
جلالت را فزون تر زین چه روز است
سعادت را روان تر زین چه کار است.
مسعودسعد.
حکم او هم روان بود در شور
سیم بد هم روان بود بر کور.
سنائی.
بی جلوه ٔ سکه ٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری روان ندیده ست.
خاقانی.
- نقد روان، پول رایج. (ناظم الاطباء):
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست.
حافظ.
نثار خاک رهت نقدجان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری.
حافظ.
|| نافذ. ماضی. مطاع. مجری:
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
چون یعقوب اندرگذشت عمرو و علی هر دو برادر حاضر بودند، عهد علی و فرمان او روان تر بود بر سپاه. (تاریخ سیستان).
نهانی نیست از بندش نهان تر
نه چیزی از قضای او روان تر.
(ویس و رامین).
گفتم یا احمد سخن و توقیعتو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). و به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). خواجه خلیفت ماست... مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی).
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
ناصرخسرو.
فرمان روان جان روان زیت فرستاد
تا بر درش آری بخرد جان و روان را.
ناصرخسرو.
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون.
ابوالفرج رونی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد.
سنائی.
فرمان تو بر بنده روان است و روان باد
بر خلق همه روی زمین تا گه محشر.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو در زمانه روا.
انوری.
به امر تو که روان باد روز و شب بروند
ز چین گهی سوی روم و ز روم گه سوی چین.
جوینی.
در این نکته ای هست گر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی.
سعدی.
گر از رای تو برگردم بخیل وناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد.
سعدی.
دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش
چندان روان بود که برآید روان او.
سعدی.
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ٔ اشک
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ.
|| سائر و باقی، چنانکه نام و سخن و ذکر جمیل:
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی.
فردوسی.
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم.
خاقانی.
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین.
سعدی.
|| (ق) فی الحال. زود. (برهان). جلد. تیز. چالاک. (ناظم الاطباء). سریع.تند. فرز. سبک. چابک:
روان رفت با دختر نامدار
سوی باغ ایوان گوهرنگار.
فردوسی.
بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم.
عطار.
از نام تو کشتیی بسازم
و آن کشتی را روان برانم.
عطار.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
نبینی که چون کارد بر سر رود
قلم را زبانش روانتر رود.
سعدی (بوستان).
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم.
حافظ.
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فرازکرد.
؟
- بروان، بتندی. بچالاکی. بسرعت: فوراًابویحیی را رسید آنکه روان او بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- روان آمدن، تند و سریع آمدن. به چابکی و چالاکی آمدن:
دگر گفت کو از ره هفتخوان
سوی رزم ارجاسب آمد روان.
فردوسی.
|| (نف) سلس. منسجم. شعر یا غزل یا سخنی که خالی از تعقید و تکلف باشد:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب وغزلهای روان ما را بس.
حافظ.
- طبع روان، طبعی که بی تکلف و تصنع به سرودن شعر توانا باشد:
کنون رزم ارجاسب را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
کنون زآن فزونم بهر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
نخواستم دگر این بار عشق پیمودن
ولیک می نتوان بستن آب طبع روان.
سعدی.
|| از حفظ و از بر مانند درس. (ناظم الاطباء). نیک آموخته. رجوع به روان شدن و روان کردن شود.

روان. [رَ] (اِخ) نام شهر ایروان. (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است. در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود.

روان. [رَ / رُ] (اِ) جان. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روح. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان.
فردوسی.
یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان.
فردوسی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان.
فرخی.
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان.
فرخی.
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم.
فرخی.
ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
(ویس و رامین).
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی.
؟ (از کلیله و دمنه).
سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت.
خاقانی.
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
خاقانی.
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان.
ظهیر فاریابی.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل.
نظامی.
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
سعدی.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن.
(بوستان).
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
(گلستان).
و رجوع به روح شود.
- باروان، باروح. زنده:
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان.
فردوسی.
- بیروان، بیروح. بیجان. مرده:
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان.
فردوسی.
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان.
فردوسی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان.
(بوستان).
|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است. همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست. پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان. (از فرهنگ نظام). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی).
بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان.
فردوسی.
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان.
فرخی.
چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان.
عنصری.
گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است.
منوچهری.
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است.
(ویس و رامین).
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.
(ویس و رامین).
و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی. (تاریخ بیهقی).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین.
ناصرخسرو.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت.
مسعودسعد.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
تعاقب هر دو [شب و روز]بر فانی گردانیدن جان و روان... مصروف است. (کلیله و دمنه).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.
خاقانی.
ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم.
سعدی (بوستان).
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
و رجوع به روح شود.
- بدروان، تیره روان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. رجوع به تیره روان شود:
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان.
فردوسی.
- تازه شدن روان، شاد و خرم شدن روان.
انبساط و مسرت درون پیدا کردن:
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
- تیره روان، بدروان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. قسی القلب:
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان.
فردوسی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی.
و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان، شکسته دل. پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون. رنجیده و آزرده خاطر:
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان.
فردوسی.
- خلیده روان، خسته روان. آزرده خاطر. رنجیده دل. شکسته دل و پریشان. رجوع به خسته روان شود:
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان.
فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.
فردوسی.
- روان فرسا، فرساینده ٔ روان. جانفرسا. روانکاه. رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته، پژمرده روان. افسرده خاطر:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
- روشن روان، پاک روان. صافی ضمیر. روشن دل:
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
- شادروان، آمرزیده روان. مرحوم. رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان. رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس: و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان. (اوبهی).


زخم بر زخم

زخم بر زخم. [زَب َ زَ] (ق مرکب) زخم فراوان. رجوع به «زخم » شود.


زخم

زخم. [زَ] (اِ) این لغت در پهلوی هم بوده است. (از فرهنگ نظام). پهلوی زخم یا زحم زام کردی افغانی زخم، بلوچی زخم و زام (شمشیر). (فقه اللغه ٔ هرن ص 652). گیلکی زخم. جراحتی که بوسیله ٔ آلات جارحه یا ناخن و دندان و مانند آن بهم رسد. ریش. (از حاشیه ٔ برهان بقلم معین). نشان وارد کردن تیغ و تیر و مانند آن که بریدن باشد... زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدن است و نظیرش در عربی ضرب و ضربه است، نه بمعنی جراحت و ریش... و چون حاصل زدن شمشیر و سایر حربه ها جراحت است، مجازاً بر جراحت اطلاق کرده اند. (آنندراج). جراحتی که از آلات جارحه بهم رسد و ریش. (ناظم الاطباء).نشان زدن تیغ و تیر و مانند آن که بر بدن باشد. (بهار عجم) (از ارمغان آصفی ج 2 ص 10). جراحت آلت جارحه که بهندش گهاء گویند. (مؤید الفضلاء):
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش.
فردوسی.
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از او زخم جبین.
منوچهری.
و مردی را زخمی بر روی بود چنانکه پنداشتی همین ساعت زخم زده اند. (مجمل التواریخ و القصص).
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم.
خاقانی.
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی گر توانستمی.
نظامی.
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. (گلستان).
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فائده دارد که جان برفت.
سعدی.
شد بدل هجران بوصل و داغ غم دارم هنوز
زخم به گردد ولی ماند نشانش سالها.
کاتبی ترشیزی.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست.
حافظ.
- بازشدن زخم، (در تداول عامه) گشوده شدن سر زخم و بیرون آمدن خون یا چرک و کثافات از آن. مقابل بسته شدن زخم بمعنی بهم آمدن سر زخم.
- || باز شدن دستمال و نواری که معمولاً پس از مرهم نهادن محل جراحت را با آن می بندند. زخم باز، زخمی که آن را با دستمال و وسائل معمول نبسته اند.
- بستن زخم، (در تداول عامه) بسته شدن سر زخم بطوری که خون یا جراحت از آن بیرون نشود.
- || پیچیدن آن با وسائل معمولی پس از مرهم نهادن.
- || التیام دادن. درمان کردن. رجوع به «زخم بستن » شود.
- بهم آمدن زخم، (در تداول عامه) بسته شدن سر زخم با التیام یا بی موقع و بدون التیام. رجوع به «زخم بستن » شود.
- پرزخم، زخمالو. پرریش. سخت مجروح. زخمی:
زبانم خود چنین بر زخم از آن است
که هرچ او میدهد زخم زبانست.
؟
- زخم آب رسیده، زخمی که آب دزدیده باشد. (آنندراج) (بهار عجم). آب کشیده. سیم کشیده:
بیا که در غم هجر توچشم گریانم
چو زخم آب رسیده بهم نمی آید.
ملا طاهر غنی (از بهار عجم و آنندراج).
رجوع به زخم آب کشیده، آب کشیدن، سیم کشیدن، ناسور شدن شود.
- زخم آب کشیده، سیم کشیده. ناسور شده. ریشی که اثر تماس با آب آلوده آماس کند و ملتهب گردد.
- زخم آزمای، آنکه بکرات خسته و مجروح شده باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). مبتلا به جراحت. آنکه ریشی دارد که هیچگاه مرهم نمیپذیرد.
- زخم آلو، زخمالو، (در تداول عامه) آلوده بزخم. آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد. پرزخم. زخمو.
- زخم آلود، آلوده به زخم.آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد.
- زخم افکندن، خسته و مجروح کردن. (آنندراج). زخم انداختن. (بهار عجم):
کی به شود به مرهم زنگار آسمان
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم.
صائب.
- زخم انداختن، خسته و مجروح کردن. (از آنندراج):
بسی گرد بر گرد هم تاختند
بسی زخم چون آتش انداختند.
؟
- زخم باز، (در تداول امروز ایرانیان) جراحتی که سر آن باز باشد. رجوع به «باز شدن زخم » و «بستن زخم » در ذیل زخم شود.
- زخم برداشتن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 11) (بهار عجم). اکنون در تداول مردم ایران گویند: زخم برداشت، یعنی زخمی گشت. مجروح شد:
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ این زخم نمایان ز که برداشته است.
آقا شمس قمی (از آنندراج).
ز دست و بازوی صیدافکنی چنان، باقر
غریب زخمی برداشته، شگون باشد.
باقر کاشی (از آنندراج).
بزیر تیغش از شوق شهادت میتپم زآن رو
که از شمشیر او یک زخم را صد بار بردارم.
محمدخان داغستانی (از بهار عجم).
- زخم بر زخم افتادن، زخم روی زخم آمدن. پی در پی زخم برداشتن. بسختی زخمی شدن. جراحات فراوان و سخت یافتن:
چشم همی زد حسن از چشم زخم
زخم دگر بر دگری اوفتاد.
میرحسن دهلوی (از بهار عجم و آنندراج).
- زخم برگرفتن، مجروح شدن. زخمی گشتن. زخم برداشتن:
ز تیغ شاه بسی زخم بر گرفت بکتف
ز شست شاه بسی تیر خورد در صف جنگ.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- زخم بریان، دم پخت. رجوع به «زخم بریان » شود.
- زخم بستن، زخم کردن. (از بهار عجم) (از آنندراج).
- || التیام دادن زخم دیگری را. استعاره است و کسی که زخم را بحناء تشبیه کرده و چنین بسته، پس از ارباب لغت نباشد. (آنندراج) (بهار عجم):
علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخم نهان بندد.
وحشی.
- زخم بها، دیه. فدیه. جریمه ٔ ایجاد جراحت، نظیر خون بها:
فتاده اندشهیدان بفکر زخم بها
چه صحبت است که دعوی بقاتل افتاده ست.
ظهوری (از آنندراج).
- زخم بهم آمدن، (در تداول عامه) التیام.بسته شدن سر زخم و دمل.
- زخم پیرا، کنایه از مرهم:
آتش افروز شکر شیرینی پیغام تست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام تست.
صائب.
- زخم تیز، کنایه از زخم فربه. (بهار عجم) (آنندراج).
- زخم خواستن، طالب زخم بودن. زخم چیدن، چنانکه زخم نخواستن معنی طالب خستگی و جراحت نبودن می دهد:
نمی خواهد دلم زخمی که با مرهم بود کارش
من و آسایش دردی که از درمان بود عارش.
شرر قمی (از ارمغان آصفی).
- زخم دار، خسته و مجروح. رجوع به همین ماده شود.
- زخم داشتن، زخمی بودن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم دامن دار، کنایه از زخم دراز و رسا و زخم فربه که دوختن آن مشکل بود. (آنندراج):
چهره ٔ خورشید زرد از درد بی زنهارکیست
زخم دامن دار صبح از غمزه ٔ خونخوار کیست.
صائب.
- زخم دجله ریز، کنایه از زخمی که از آن خون بسیار رود. (بهار عجم) (از آنندراج):
تارک دل زخم دجله ریز فروخورد
سینه ٔ جان داغ شعله خوار برآورد.
- زخم درست، کنایه از موت. (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی).
- زخم دریدن، گویا در این بیت بمعنی باز شدن زخم و کنایت ازافزودن ریش و کشیدن عشق به رسوایی باشد:
یاران ملامت من حیران نگه کنید
گر زخم ما درید بخوبان نگه کنید.
شانی مشهدی (از ارمغان آصفی).
- زخم رس، جارح و نافذ. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «زخم رسیدن » شود.
- زخم رسیدن، زخمی شدن. رجوع به همین ماده شود.
- زخم کار، تعمیر بنا و زخم بنا. (ناظم الاطباء).
- زخم کاری، جراحت بزرگ و جراحتی که بیکی از آلات عمده ٔ بدن برخورد کرده و مهلک باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به «کاری » و «زخم کاری » شود.
- زخم کردن، خسته و مجروح کردن. ریش ساختن جایی از بدن خود یا دیگری. زخمی کردن. زخم نهادن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم کشیدن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج):
کسی که زخم زد او هم ز زخم خودبشکست
کسی که زخم کشید او بجان درست بماند.
میرخسرو (از آنندراج).
نهد بر دمش چون کس انگشت خود
کشد زخم چون غنچه در مشت خود.
ملاطغرا (در وصف ذوالفقار، از آنندراج).
- زخم گرفتن، خسته و مجروح شدن. (ارمغان آصفی ج 2 ص 13) (آنندراج):
خضر چون آب ز عمر ابدی میگذرد
که ز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد.
صائب.
- زخم گَزَک زده، زخم آب کشیده. (آنندراج):
دل خون گرفته است که دشمن هم از غمش
در هم کشید روی چو زخم گزک زده.
میرالهی (از آنندراج).
- زخم گشادن، مقابل بستن بود. (آنندراج). سر باز کردن زخم. بسته شدن سر زخم. رجوع به «زخم باز» شود.
- زخم منکر، زخم سخت. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم ناخن، با ناخن ریش کردن.
- || کنایه از رقوم منجمان. رجوع به «زخم ناخن » شود.
- زخمناک، خسته و مجروح. زخم آلود. زخمالو. رجوع به «زخمناک » شود.
- زخم نمایان، زخم آشکار مقابل زخم پنهان و زخمی که در زیر لباس پنهان باشد یا آنقدر خرد باشد که دیده نشود.
- || زخم بزرگ، جراحت درشت:
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش.
عرفی (از آنندراج ذیل زخم لذت رسان).
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ، این زخم نمایان ز که برداشته است.
آقا شمس قمی (از آنندراج) (از بهار عجم ذیل: زخم برداشتن).
- زخم نمک، زخم آلوده به نمک. چون خواهند که شب زنده دارند زخمی بر انگشت زده نمک بر آن بندند تا از درد زخم در نمک خوابیده خواب نبرد. (از آنندراج) (از بهار عجم):
گر بدست افتد پی شب زنده داری میخرم
از لب و مژگان او شبهای غم زخم نمک.
شاپور (از آنندراج و بهار عجم).
- زخم نمک بند، زخمی که برای بند شدن خون، نمک بر آن بندند. (بهار عجم) (آنندراج):
هر شب ز شور گریه ٔ بی اختیار خویش
زخم گلوی خویش نمک بند کرده ایم.
سالک یزدی (از آنندراج و بهار عجم).
- زخمو، (در تداول عامه) زخم آلود. زخمی. رجوع به «زخمو» شود.
- زخمی، خسته. مجروح. زخم آلوده. زخمو. رجوع به زخم آلود، زخم آزمای زخمی و زخمالو شود.
- زخم یافتن، زخمی شدن. زخم برداشتن. مجروح و خسته شدن:
زخمی نیافت دل ز تو کز چاک سینه ام
آغوش باز از پی زخم دگر نکرد.
مجرم یزدی (از ارمغان آصفی).
- زخمی شدن، خسته گشتن. جراحت برداشتن. مجروح شدن. رجوع به «زخمی » شود.
- زخمی کردن، زخم وارد کردن بر خود یا دیگری. مجروح گرداندن. ریش ساختن و جرح. رجوع به «زخمی » و «زخمی کردن » شود.
- سر واکردن زخم، (در تداول عامه) باز شدن دمل و یا زخمی دیگر بطوری که خون یا چرک و پلیدی از آن بیرون شود. گویند: مرهم نهادیم تا زخم سر واکند.
- امثال:
استخوان در زخم گذاشتن، یا استخوان لای زخم گذاشتن، کاری را بعمد بطول کشانیدن. گویند قصابی را استخوان خرده ای بر پلک خلیده او را بتعب میداشت. لاجرم به کحال شد. کحال او را عشوه ای میداد و هر روز داروگونه ای در چشم وی میکرد و او هر بامداد منی گوشت بمطبخ طبیب می فرستاد. روزی بعادت بیامد طبیب خانه نبود تلمیذ چشم او را بگشود. ریزه استخوان بدید و بیرون کرد. رنجور برفت و دیگر باز نگشت. کحال از شاگرد ماجری بپرسید گفت ریزه بر دیده داشت بدیدم و بر آوردم و بَلَسان بنهادم مانا که بهبودی یافته است کحال بخشم شد و گفت زهی ابله من هم آن استخوان میدیدم لیکن گوشت روزانه را نیز چشم میداشتم. (امثال و حکم ج 1 ص 171).
زخم سر سگ سگ کند علاج، گویند چون سر سگی خستگی و جراحت یابد سگ دیگر آنرا لیسد و به شود. ملا پریشان گوید:
عمر بتعریف عثمان بی محتاج
زخم سر سگ سگ مکه علاج.
(از امثال و حکم ج 2 ص 900)
زخمش گرمست، هنوز ملتفت مصیبت نشده. (امثال و حکم ص 900).
|| (در تداول عامه) جدا شدن اجزاء جایی از جسم از هم. (فرهنگ نظام). || بمعنی ضرب عربی است. (سبک شناسی بهار ج 2 ص 162 حاشیه). ضرب. صدمه. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدنست و در عربی ضرب و ضربه است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). زخم در لغت دری بمعنی ضرب «زدن » است نه جراحت چنانکه امروز متداولست. (ملک الشعراء بهار در ذیل ص 329 از مجمل التواریخ و القصص). بوسیله ٔ زدن، جراحت وارد کردن. زخم کردن. زخم زدن: پس حمزه بخانه ٔ خدیجه شد، پیغامبر را بدید و گفت ای محمد من برفتم ابوجهل را بدین کمان سه جای سر بشکستم. پیغامبر علیه السلام گفت:زخم وی را چه سود دارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
وگر بر زند کف برخسار تو
شود تیره زآن زخم، دیدار تو.
فردوسی.
بلرزید بر خود کُه ِ بیستون
ز زخمی بیفتاد خوار و زبون.
فردوسی.
آفرین باد برآن گرز که هر زخمی از آن
سر سالاری چون سرمه کند با مغفر.
فرخی.
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نای.
فرخی.
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
بیک زخمش کند دو نیمه جوشن.
منوچهری.
درشود بی زخم و زجرو برشود بی ترس و بیم.
همچو آذرشب به آتش همچو مرغابی به کوی.
منوچهری.
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد.
(ویس و رامین).
یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و یارانش حصار بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود. (تاریخ بیهقی).
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش، ز پولاد کردی پرند.
اسدی.
چنین تا بشب رزم و پیکار بود
نبد دست کز زخم بیکار بود.
(گرشاسبنامه ص 79).
نبینی کز او کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست.
(گرشاسب نامه ص 65).
راست نیاید قیاس خلق درین باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن.
ناصرخسرو.
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد.
ناصرخسرو.
زخم دوست درد نکند. (کیمیای سعادت).
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است.
مسعودسعد.
پیر گفتا این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب، تا چون خواهند که بندها بگشایند، زخم این... آنرا باطل کند. (مجمل التواریخ).
از یار بهر زخمی افکار نباید شد.
سنائی.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی.
چون کودکی که برطپد از زخم اوستاد.
سوزنی.
شمشیر دوقطعتش بیک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
خاقانی.
گرز او سی من بود چنانکه بیک زخم مردو اسب را بکوفتی. (راحه الصدور راوندی).
و زانو در انثیین من میکوفت و من از آن زخم بیهوش شدم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
آن درختی جنبد از زخم تبر
وآن درخت دیگر از باد سحر.
مولوی.
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی نه زخمهای جفا.
سعدی.
سلطان دهقانرا گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد که بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست. تبسمی کرد و گفت، زخم این است اما بخت روگردان است. (تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی در ترجمه ٔ عبدالواسع جبلی).
- بزخم، کتک خورده. شکنجه دیده. زخمی. مجروح:
همی بود قیصر بزندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
فردوسی.
- || به زور کتک. بوسیله ٔ زدن و کوفتن:
ز لشکر بر آمد سراسر خروش
بزخم آوریدند پیلان بجوش.
فردوسی.
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای
فردوسی.
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
مولوی.
- به زخم رو آوردن، بزدن چوگان آغازیدن. به چوگان بازی پرداختن. به بازی گوی و چوگان پرداختن و به گوی زدن آغازیدن:
چو کودک بزخم اندر آورد روی
فزونی ز هر کس همی برد گوی.
فردوسی.
- چشم زخم، چشم زدن. (آنندراج) (انجمن آرا). صدمه ای که از چشم بد عارض گردد. (ناظم الاطباء):
ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد.
؟
رجوع به «چشم زخم » و «زخم چشم » شود.
- || نگاه شوخ. (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم چشم » و «چشم زخم » و «چشم زدن » و «زدن » شود.
- || یک چشم بر هم زدن. (آنندراج) (انجمن آرا):
بر خلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیی از حیا.
سنائی.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد
وگربخسبد یک چشم زخم وقت سحر
نسیم زلف تو آن خفته را برانگیزد.
ابولیث تبرستانی (از آنندراج).
- دست به زخم کردن، دست به زخم گشادن، آغاز زدن کردن. آماده ٔزد و خورد شدن. به نبرد دست یاختن. دست بکار شمشیرزنی یا بکار بردن سلاحی دیگر شدن. جنگ آغاز کردن: معن بن زائده پنهان بهاشمیه اندر خانه ٔ حاحبی نشسته بود، در این وقت بیرون آمد و دست بزخم کرد و راوندیان را از آن سوتر برد پس گفت یا امیرالمؤمنین ازیدر برو که خطر است. (مجمل التواریخ و القصص چ بهارص 329). و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم جفا بر گشادند بر پیغامبر (ص). (مجمل التواریخ). رجوع به زخم (بمعنی جنگ) و دست زخم کردن (ترکیب بعد) شود.
- دست زخم کردن، بمعنی دست بزخم کردن و جنگ آغاز کردن است.
- زخم پهلوگذار، زخمی که به آن طرف پهلو بگذرد. (از آنندراج) (بهار عجم). ضربه ای چنان سخت که سر تیغ از یک طرف بدن فرو رود و از دیگر طرف گذر کند و بیرون شود:
زدندش یکی زخم پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله زار.
نظامی.
- زخم چشیدن، خسته و مجروح شدن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج):
چو زخم دوال از دوالی چشید
بنه سوی رخت برادر کشید.
نظامی.
- زخم چیدن، زخم خوردن. مجروح شدن. رجوع به ارمغان آصفی ج 2 ص 11 و ترکیب زیرشود.
- زخم چین،زخمی. مجروح. ریش دار و خسته:
از تیغ تو هر که زخم چین گشت
یک مرده بصد لحد دفین گشت.
درویش واله هروی (از آنندراج و ارمغان آصفی).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زخم خواستن، خواهان خستگی و جراحت شدن. (ارمغان آصفی ج 2 ص 11).
- زخم خوردن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج) (بهار عجم). زخم رسیدن و مجروح شدن. (ناظم الاطباء). مفهوم کلمه وارد شدن ضربه و جرح به بدن وکنایه است از خستگی و مجروح شدن و نزدیک به همین است زخم فرو خوردن، و زخم فرو بردن بمعنی ضربه ٔ تیغ راپذیرفتن، و در معرض زخم قرار داشتن:
گر از افعی توبه، دل زخم خورد
توان جان بتریاق عفو تو برد.
ظهوری.
گر بگویم لذت زخمی که بر جان خورده ام
خون بجوش آید ز غیرت مرغ بسمل کرده را.
عرفی.
رجوع به «زخم خوردن » شود.
- زخم درست، کنایه از مرگ است. (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی).
- زخم درشت، ضربه ٔ منکر. ضربه ٔ نمایان. زدنی سخت و مؤثر:
پدر را بدان زار و خواری بکشت
زد آن مادرم را بزخم درشت.
فردوسی.
مرا گفت چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم بزخم درشت.
اسدی.
- زخم راندن، ضربه زدن. تیغ زدن. فارسی تازه و مختار شیخ العارفین است و مشهور تیغ راندن است. (از آنندراج) (ارمغان):
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
بمژگان زخمها در سینه ٔ تیر قضا کرده.
حزین اصفهانی (از ارمغان آصفی و آنندراج).
- زخم ریختن، خسته و مجروح کردن. (آنندراج) (ارمغان آصفی ج 2 ص 12):
کسی بر من ازکینه زخمی نریخت
وگر ریخت یا کشته شد یا گریخت.
میرخسرو (از آنندراج).
- زخم زبان، دشنام. سرزنش. ملامت. رجوع به «زخم زبان شود».
- زخم زدن، ضربت زدن. زدن. رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم زده، مجروح و زده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم زدن » و زده شود.
- زخم زن، آنکه کسی را خسته و مجروح کند. (آنندراج). جارح و نافذ. (ناظم الاطباء):
مرحبا از ناله ٔ آغشته در خون میچکد
میشناسد زخم زن کاین ناله زار آزار نیست.
ظهوری (از آنندراج).
صاحب دل بدو عالم ندهد چشم تری
خنده زخمی است که بر خویش زند بیخبری.
محمدتقی غافلا طالقانی (از آنندراج).
رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم سهمناک، ضربه ٔ مهلک و هولناک. رجوع به زخم (جراحت) شود.
- زخم فروبردن، خسته و مجروح شدن. (آنندراج).
- زخم لذت رسان، ضربه ٔ لذت بخش گوارا و این حال ویژه ٔ عاشقانست و جز عاشقان را دست ندهد. (بهار عجم) (آنندراج):
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش.
عرفی (از آنندراج).
رجوع به بهار عجم و آنندراج و «زخم خوردن » شود.
- زخم مژگان، غالباً بمعنی چشم زخم است. (آنندراج از غوامض سخن):
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش.
نظیری.
- گرز بر زخم گماشتن، گرز را بکار انداختن. در جنگ آن را بکار بردن. یکسره آنرا فرود آوردن و با آن بر حریفان زدن:
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو بگذاشتی.
(گرشاسب نامه ص 189).
- یک زخم، یک ضربه. یک بار زدن:
که گر اژدها پیش آید بجنگ
ندارد بیک زخم ایشان درنگ.
فردوسی.
- یک زخم، گرزی که با یک ضربه حریف را بکشد یا بخصوص گرز سام نریمان:
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
نیامد جز از تو کسی را بچنگ.
فردوسی.
من آن گرز یک زخم برداشتم
سپه را همانجای بگذاشتم.
فردوسی.
- || لقب گرز سام بن نریمان بوده که گرز اوبهر که یک بار میخورده روح از بدن او مفارقت میکرده. (آنندراج) (انجمن آرا):
تنی چند را زآن سپاه درشت
بیک زخم یک زخم چون سگ بکشت.
نظامی.
رجوع به «یک زخم » شود.
|| کوفتن چیزی را بر چیزی. بشدت وارد آوردن. بر چیزی زدن:
بترسید بوراب گفت ای جوان
بزخم تو سندان ندارد توان.
فردوسی.
|| (بمجاز) بمعنی مطلق زدن. (فرهنگ نظام). بمعنی مطلق زدن آید. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری).
|| نواختن و زدن ساز.
- زخم بربط، زدن بربط. نواختن بربط. بربط زدن:
از آن لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار.
فردوسی.
- زخم تیر، زدن تیر. فرود آوردن تیر:
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر.
فرخی.
زخم چوگان و گوی، زدن چوگان و گوی. فرود آوردن آنها:
بجزگوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار.
فردوسی.
- زخم داری، زدن زنگ. نواختن زنگ.
- زخم رود، نواختن رود:
که جز باربد کس چنان زخم رود
نداند نه آن پهلوانی سرود.
فردوسی.
- زخم کوس، زدن کوس. نواختن کوس:
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
- زخم ژوبین، زدن ژوبین. فرود آوردن ژوبین:
ببینی کنون زخم ژوبین من
چوناگاه رفتی ز بالین من.
فردوسی.
|| بمعنی زخم خوردن نیز آمده.خواجه نظامی راست:
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس.
و هم او راست:
زهی زخم کز زخمه ٔ چون شکر
شود رود خشکی از او زود، تر.
یعنی زهی زخم خوردن که بمدد زخمه که چون شکر شیرین است رود خشک که عبارت ازساز مسمی به رود است زود تر می گردد و نغمه های سیراب بیرون میدهد. و جناب سراج المحققین میفرماید که: دراین بیت، بمعنی مذکور تکلف محض است. همان معنی اول است. (از آنندراج). || گزیدگی مار و عقرب و دیگر حشرات. زخم بدین معنی نیز مرادف «زدگی » است از زدن بمعنی گزیدن و ظاهراً همانگونه که زدگی و زدن بدین معنی، جداگانه بکار نمیرود بلکه با اسم یکی از حشرات گزنده گفته میشود مانند: عقرب زدگی، مارزدگی، زخم بدین معنی نیز اغلب با یکی از اسماء مذکور و البته مقدم بر آن، ذکر میشود مانند زخم عقرب و زخم مار: زخم هوام را نیک باشد [فستق]، چون با شراب خورند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
زآنکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد.
خاقانی.
- زخم زدن، گزیدن:
مار بد زخم ار زند بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند.
مولوی.
رجوع به زخم زدن و زدن شود.
|| طاس افکندن. زدن طاس. انداختن کعبتین در بازی نرد: ضرب امیر را بود. احتیاطها کرد و بینداخت تا سه شش زند و سه یک بر آمد، عظیم طیره شدو از طبع برفت... بدرجه ای که هر ساعت دست به تیغ میکرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند... که پادشاه بود و مقمور چنان زخمی. (چهار مقاله ٔ نظامی عروضی چ معین ص 70).
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
رنگ عنا را چوآینه همه رویم.
خاقانی.
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطیم.
خاقانی.
کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر ماییم.
خاقانی.
|| نقش کعبتین. حاصل هر بار افکندن کعبتین. گویند: اتجهت له ضربه فی الشطرنج، یعنی در افتاد او را ضربی در شطرنج:
گر شاه دو شش خواست دو شش زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داو نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.
ازرقی.
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یکدم سه یکی میخور با یار بصبح اندر.
خاقانی.
واگر خواهد که برین رقعه بکعبتین بازد اول بازی آن است که کعبتین اکثار کند... نقش بیشتر آید، اول کعبتین بزند و محکوم نقش کعبتین باید بود. اگر زخم کعبتین شش بر آید بشاه باید باختن و اگر نقش کعبتین دو بر آید برخ باید باختن. (راحه الصدور راوندی).
- یک زخم، (در اصطلاح نردبازان) تک خال را گویند و دو یک زخم، دو تک خال. (ناظم الاطباء).
|| شدت. سختی. بدین معنی با «باء» بکار میرود. ضرب نیز بدین معنی آید و آنهم با «باء» بکار میرود، در تداول پارسی زبانان امروز نیز آید چنانکه گویند: بضرب بر زمین خوردم یا بضرب زمین خوردم:
چو بر نیمه ٔ چاه تاری رسید
شنیدم که لاوی رسن را برید
بدان تا بزخم اندر آید بچاه
شود پیکرش خرد و گردد تباه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
مولوی (مثنوی).
|| به نیروی، به زور، به یاری زدن (با باء یا «از»)، همان معنی که اکنون در میان پارسی زبانان ایران متداول است. گویند: او را بضرب کتک آرام کردم یا او را بزور پول راضی ساختم:
جامی چو بحر ژرف، کز او نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان.
ازرقی.
بر گلش از زخم دست، کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر.
مسعودسعد.
بزخم جفته و دندان، کسی نَرْهاندت از من
مگر کوسه ٔ دم خویشم، مگر کاسه ٔ سم یارم.
سوزنی.
و آنچ این شهریار دولت یار رابزخم خنجر آبدار میسر خواهد شد. (راحه الصدور راوندی). و این خطها دبیران بدست سرهنگان میدهند که بزخم چوب بستان. (راحه الصدور). بزخم شمشیر کوه از جای برمی گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اکثر ممالک جهانرابزخم شمشیر خون پالای مسخر گردانیدند. (از جامع التواریخ رشیدی). || (بمجاز) کارزار، نبرد، رزم آوری، هنگام بکار بردن اسلحه و نشان دادن زور و بازوو قدرت شمشیرزنی:
بزخم اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که بر خیزد از آب موج.
فردوسی.
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب.
مسعودسعد.
تیره کند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و کمان کند.
مسعودسعد.
|| اثر زدن. نتیجه ٔ زدن. شدت ضربت. کاری بودن ضربت:
یک تازیانه خورد[م] بر جان از آن دو چشم
کز زخم آن بماندم مانند زرد شیب (سیب).
شهید.
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر.
(ویس و رامین).
عقل داند که چو مهتاب زند دست بتیغ
زخم تیغش نه باندازه ٔ درع و قصب است.
انوری.
|| ضرب دست. طریقه ٔ زدن:
همی گفت هر کس که این نامدار
ندارد مگر زخم اسفندیار.
فردوسی.
کس از خیل ایشان نبد مرد تیر
بماندند در زخم او خیرخیر.
(گرشاسبنامه ص 132).
زخم این است اما بخت روی گردانست. (جامع التواریخ رشیدی). رجوع به زخم داشتن و زخم کردن شود. || آواز. صوت:
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره بزخم آوریدند و کوس.
فردوسی.
ز آواز شیپور و زخم درای
همی کوه را دل بر آمد ز جای.
فردوسی.
|| چوبکی است باریک که بدان ساز نوازند و بعربی مضراب گویند. || مجازاً به معنی نواختن. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زخمه و مضراب شود:
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
منوچهری.
که بزاری ّ وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز.
منوچهری.
|| طاق. طاق ضربی:
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنا یاد کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2886).
چو دیوار ایوانش آمد بجای
بیامد بپیش جهان کدخدای...
بدانست کاری گر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد به آن زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2888).
چنین گفت رومی که گر زخم کار
برآوردمی بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق و نه کار
نه من ماندمی بر در شهریار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2889).
کس اندر جهان زخم چونان ندید
نه از نامور کاردانان شنید.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2889).

فرهنگ عمید

روان

در حال جریان، جاری: یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶)،
آن‌که راه می‌رود، رونده،
[مجاز] ملایم و آرام،
[عامیانه، مجاز] حفظ، از بر، بَلَد،
(قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان می‌چرخید،
(صفت) [مجاز] دارای نفوذ، فرمانبرداری‌شده: حکم روان،
(صفت) [قدیمی، مجاز] ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس،
* روان‌ داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
* روان کردن
[مجاز] جاری ساختن حکم، نافذ کردن: بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ: ۸۸۸)،
* روان ‌ساختن: (مصدر متعدی)
روان کردن،
جاری کردن، جریان دادن،
[قدیمی] روانه کردن،
* روان شدن: (مصدر لازم) ‹روان گشتن›
جاری شدن، جریان پیدا کردن: زخون چندان روان شد جوی‌درجوی / که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی (نظامی۲: ۱۸۹)،
[عامیانه، مجاز] فراگرفتن و ازبر شدن درس،
[قدیمی] روانه شدن، رفتن، به ‌راه افتادن، راه افتادن،
* روان کردن: (مصدر متعدی)
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن،
[عامیانه، مجاز] ازبر کردن درس یا مطلبی: ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی: لغت‌نامه: روان کردن)،
[مجاز] رواج دادن،
روغن زدن و نرم کردن،
[قدیمی] روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به ‌راه انداختن،

جان، روح حیوانی: شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی: ۱۰۰)، جان و روان یکی‌ست به ‌نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹)،
(فلسفه) [قدیمی] نفس ناطقه،


زخم

(پزشکی) هر نوع شکافی که بر روی پوست ایجاد شود، جراحت،
[قدیمی] ضربه،
(موسیقی) [قدیمی] = زخمه
[قدیمی، مجاز] صدایی که از ساز بلند می‌شود،
* زخم خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] زخم برداشتن، زخمی شدن، مجروح شدن،
* زخم زبان: [مجاز] سخن زشت که دل کسی را بیازارد و او را رنجیده سازد،
* زخم زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] به کسی زخم و جراحت وارد کردن،
* زخم کاری: زخم سهمناک، جراحت مهلک، جراحت بزرگ که بر عضو مهمی از بدن وارد آید و کشنده باشد،
* زخم معده: (پزشکی) از امراض معده، جراحتی که در معده یا اثناعشر به‌واسطۀ ازدیاد شیرۀ اسیدی معده یا علت دیگر پیدا می‌شود و درد شدید دارد،

معادل ابجد

روان زخم

904

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری