معنی رهاکرده

حل جدول

رهاکرده

متروک

فرهنگ فارسی هوشیار

هشته

(اسم) گذاشته رهاکرده، ترک کرده.


خلیع الغدار

‎ افسار گسیخته مهار گسسته رهاکرده افسار در مورد ستوران بکار رود و مجازا برای آدمیان آید) : ((مسعود. . . ازسر ضرورت با سلجوقیان صلح کرد و ایشان را خلیع العذار فروگذاشت. ))، کسی که راه نافرمانی و عصیان پیش گیرد و برده شرم وحسا بدرد:. . . . خلییع العذار عذار در خدمت عارض عراق سبز کرده و تا آبی بروری کار باز آورد آب از دیده رفته. ))

لغت نامه دهخدا

منفلت

منفلت. [م ُ ف َ ل ِ](ع ص) آزادکرده شده و رهاکرده شده.(ناظم الاطباء). رجوع به انفلات شود.


موله

موله. [ل َه ْ] (ع ص) به سوی دشت رهاکرده: ماء موله، آب روان کرده به سوی دشت. (از منتهی الارب، ماده ٔ ول هَ). آب رهاکرده و روان شده به سوی دشت. مُوَلَّه ْ. (از اقرب الموارد). || (اِ) عنکبوت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

موله. [م ُ وَل ْ ل َه ْ] (ع ص) شیفته و عاشق و دیوانه. (غیاث) (آنندراج). واله. شیدا و مجنون:
بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو
عاقل شود از صحبت او سخت موله.
منوچهری.
هرجا که مولهی چوفرهاد
شیرین صفتی بر او گمارد.
سعدی.
|| مجازاً نوعی از انواع درخت بید که آن را بید مجنون نیز نامند. (آنندراج) (غیاث).
- بید موله، بید مجنون. بید معلق. بید ناز. بید نگون. (یادداشت مؤلف).
|| بچه ٔ جداکرده از مادر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || مولَه ْ. آب رهاکرده و روان شده به سوی دشت. (از اقرب الموارد). ورجوع به مولَه ْ شود.


هشته

هشته. [هَِ / هََ ت َ / ت ِ] (ن مف) گذاشته. (برهان). نهاده. هلیده. || رهاکرده. (برهان). رهاشده. || فروگذاشته. (برهان). || آویخته. (برهان).


گشاده زنخ

گشاده زنخ. [گ ُ دَ / دِ زَ ن َ] (ص مرکب) گشاده عنان. عنان رهاکرده. آزادعنان:
گشاده زنخ کردش و تیزتک
بدیدش که دارد دل و زور و رگ.
فردوسی.


طلیق

طلیق. [طَ] (ع ص) خنده روی. (منتهی الارب). گشاده روی. (منتهی الارب) (دهار). || از قید رسته. (منتهی الارب). رهاشده ٔ از بند. (منتخب اللغات). رهاکرده. (منتهی الارب). آزادکرده (پس از بردگی). از بند رهاکرده. ج، طُلقاء. (مهذب الاسماء).
- رجل طلیق الیدین، اذا کان سخیاً. (مهذب الاسماء). بخشنده.
- طلیق الاله، باد است. (منتهی الارب).
- طلیق اللسان، تیززبان. گشاده زبان.
- طلیق الوجه، خندان و گشاده روی. (منتخب اللغات).
- لسان طلیق، زبان فصیح. (منتهی الارب).


چراگر

چراگر. [چ َ گ َ] (ص مرکب) حیوانات چرنده را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). حیوان رهاکرده شده در چراگاه. (ناظم الاطباء). چرنده. چراکننده. جانور چرنده:
گهی با چراگر چراگر شدی
گهی با پرنده پرآور شدی.
خواجو (از جهانگیری).


خلیة

خلیه. [خ َ لی ی َ] (ع ص) زن بری از عیب. ج، خلیات. || زن فارغ. ج، خلیات. || کنایه از طلاق. یقال: انت خلیه. || ناقه ای که زانویش را گشاده رهاکرده باشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || مؤنث خَلی ّ. (منتهی الارب).


دست کشیده

دست کشیده. [دَ ک َ / ک ِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) لمس شده. مالیده شده به دست. || ادعاشده و درخواست شده. || تصرف شده و گرفته شده. (ناظم الاطباء). || تعطیل کرده و از کار بازایستاده. || ترک کرده. رهاکرده. اعراض کرده. و رجوع به دست کشیدن شود.


طلق

طلق. [طُ ل ُ] (ع ص) لسان ٌ طُلق، زبان تیز. (منتهی الارب).
- طلق الیدین،جوانمرد گشاده دست. (منتهی الارب).
|| شتر و ناقه ٔ بی پای بند. (منتخب اللغات). یقال: فلان ٌ حُبس طُلقاً؛ یعنی بندی بلاقید گردید. (منتهی الارب). از بند رسته: ناقه ٔ طُلق، شتر رهاکرده شده.


عزهول

عزهول. [ع ُ] (ع ص) درگذرنده و پیشی گیرنده ٔ شتاب رو. (منتهی الارب). سبقت گیرنده ٔ سریع. (از اقرب الموارد). || تیزرو و چست و سبکروح. (منتهی الارب). سریع خفیف. (اقرب الموارد). || شتر نر برسرخودگذاشته و شتر به چرا رهاکرده. (منتهی الارب). جمل و شتر اهمال شده. (از اقرب الموارد). ابل. (مخزن الادویه). ج، عَزاهیل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).


یله

یله. [ی َل َ / ل ِ] (ص) رهاکرده شده. (ناظم الاطباء). رهاکرده، چنانکه گویند اسب را یله کرد؛ یعنی سر داد و رها کرد. (برهان). رها. (فرهنگ جهانگیری). رهاکرده و مطلق العنان. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی رهاکرده باشد یعنی سرگذار. (فرهنگ اوبهی). سرداده. متخلص. آزاد. مطلق. رها. در صیغه ٔ طلاق فارسی گویند: زوجه ٔ موکل من ازقید زوجیت یله و رها. (یادداشت مؤلف):
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هر سو ز اندازه بیش.
اسدی.
- شیر یله، شیر آزاد و رهاشده:
منم آن پیل ژیان و منم آن شیر یله
نام من بهرام گور و کنیتم بوجبله.
(منسوب به بهرام گور).
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر یله نامدی هم برش.
دقیقی.
بدان گاه شیر یله سیر بود
غلام از بر و شیر در زیر بود.
فردوسی.
همان گیل مردم چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله.
فردوسی.
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله.
فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
فرخی.
چنین هریکی همچو شیر یله
همی رفت وشد تا به شهر کله.
اسدی.
- هزبر یله، شیر یله. شیر آزاد و رهاکرده شده:
که آمد به نزدیک او کاکله
ابا لشکری چون هزبر یله.
فردوسی.
- هیون یله، جانور رهاشده و آزاد. شتر جماز رهاکرده:
شترمرغ دیدند جایی گله
دوان هریکی چون هیونی یله.
فردوسی.
- یله آمدن، فروآمدن و پایین آمدن. (ناظم الاطباء).
- یله گردیدن (گشتن)، آزاد گذاشته شدن. رها شدن. آزاد گردیدن. رها گشتن:
که گوری پدید آمد اندر گله
چو دیوی که از بند گردد یله.
اسدی.
- || از دست شدن. (یادداشت مؤلف):
همی آمد افزونی اندر گله
بدان سان که گشتی شمارش یله.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- || خوابیدن و افتادن. (از انجمن آرا) (از آنندراج):
همی اسب بر اسب خوردی ز گرد
هم اسب اوفتادی هم از اسب مرد
چو دو پاره ٔ کوه از زلزله
خورد بر هم و هر دو گردد یله.
رضاقلیخان هدایت.
- یله ماندن، بر جای ماندن:
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله.
فردوسی.
|| به آزادی در چراگاه گذاشته شده و به چرا سرداده شده. (ناظم الاطباء):
از اسبان جنگ آنکه بودش یله
به شهر اندر آورد چندی گله.
فردوسی.
گله هرچه بودش ز اسبان یله
به شهر اندر آورد یک سر گله.
فردوسی.
بیابان و دریا و اسبان یله
به ناآشنا چون سپارم گله.
فردوسی.
گرانمایه اسبان که بودش یله
به طوس سپهبد سپردش گله.
فردوسی.
وگر اسب یابند جایی یله
که دهقان به در بر کند زان گله.
فردوسی.
- یله کرده (کرده یله)، رهاشده و آزادگذاشته. رهاکرده شده چریدن را:
چنان شدکه بر کوه ایشان گله
بدی بی نگهبان و کرده یله.
فردوسی.
فسیله بسی داشتی در گله
به کوه و بیابان نکرده یله.
اسدی.
|| چیزی که از چیزی آویخته باشد. || خوابیده و افتاده. (انجمن آرا) (آنندراج). || کج. ضد راست. (ناظم الاطباء). کج که در مقابل راست باشد. (برهان). کج و کجی، چنانکه گویند که این پیاله را یله کرد؛ مراد آن باشد که کج کرد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کج کرده نیز آمده چنانکه گویند این پیاله را یله کن، یعنی کج کن و یله شو؛ یعنی خمیده شو. (انجمن آرا) (آنندراج):
بر سر یله نهاده کلاه و نشسته تند
آن حوصله که راست که زانسو نگه کند.
خسروانی (از انجمن آرا).
|| ناحق و ناراست و باطل و بیهوده. || آواره. || هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). || هرزه و بیهوده. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان). || روسپی. زن زناکار و فاحشه. (ناظم الاطباء). زن فاحشه را نامند. (از فرهنگ جهانگیری). زن فاحشه و قحبه. (برهان). زن هرزه گرد و بیهوده رو. (انجمن آرا) (آنندراج):
گشته یلی زن همه بر بانگ نی
همچو زنان یله از بهر می.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| گول و احمق. || تنها و منفرد. (ناظم الاطباء). تنها و مفرد. (برهان). تنها و فرد. (آنندراج). تنها. (فرهنگ جهانگیری). || دوان و دونده. تازان و تازنده. (ناظم الاطباء). به معنی دوان که از دویدن و تازان که از تاختن باشد هم آمده است. (برهان). دوان و تازان. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج).
- یله شدن، دوان و تازان شدن. (از فرهنگ جهانگیری):
دلیران و شیران این سلسله
شدند از پی صید دولت یله.
مشهدی غزالی (از جهانگیری).
|| حمله کننده. (ناظم الاطباء). || یل. پهلوان. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوان. گُرد. گندآور. (یادداشت مؤلف). || (اِ) نجات و خلاص و رهایی و خلاصی. (ناظم الاطباء). نجات و خلاص. (برهان).

معادل ابجد

رهاکرده

435

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری