معنی رنگ دریا

تعبیر خواب

دریا

اگر بیند که در آب دریا همی رفت، دلیل است توفیق طاعت یابد. اگر بیند که آب دریا زیاده شد، دلیل که لشگر پادشاه زیاد شود. اگر بیند که آب دریا کم شد، دلیل که لشگر پادشاه هلاک شود. اگر بیند که برخی از آب دریا بخورد و بر وی هیچ پدید نیامد، دلیل که پادشاه یا عالمی را هلاک کند. اگر بیند که آب از دریاها و رودها جمع شدند، دلیل که پادشاه آن دیار مال و خزانه خویش را به یکجا جمع کند. اگر بیند که از دریا موج ها برخاست و جهان از ابر تاریک شده بود. دلیل بود بر گناه و عصیان مردم آن دیار. اگر بیند که از دریا موجی برخاست یا از دریا شکار می گرفت، دلیل است که به اندازه و قدر آن، روزی حلال یابد و عیش بر عیال او فراخ و گشاد شود. اگر بیند که آب دریا شور است که خورد، دلیل که کسب حلال بگذارد و کسب حرام کند. - جابر مغربی

اگر کسی بیند که در دریا است، دلیل که به خدمت پادشاه شود، یا مطیع مردی عالم و فاضل شود. اگر بیند درمیان دریا متحیر فرومانده است، دلیل که کار او بر خطر است. اگر بیند که از دریا بیرون آید، دلیل است بی غم شود. اگر بیند که آب دریا بخورد و به غایت سرد است. اگر بیننده عالم است از علم بهره تمام یابد. اگر بیننده خواب از مردم پادشاه است، از پادشاه ایمن شود، یا علم آموزد، لکن از علم بهره یابد. اگر بیند که آب دریا می خورد و سخت گرم است، دلیل که گناه کند و تاویل آن به غایت بد است. اگر بیند که آب دریا گنده و ناخوش است، دلیل که او را خصمی بزرگ پیش آید و او را آن خصم بیم سخت است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لغت نامه دهخدا

رنگ رنگ

رنگ رنگ. [رَ رَ] (ص مرکب) رنگارنگ. رنگ برنگ. به لونهای مختلف. به رنگهای گوناگون. ملون به الوان مختلف. گوناگون:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
هم از آشتی راندم و هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
فردوسی.
ز اسب و ستام و ز خفتان جنگ
ز یاقوت و هر گوهر رنگ رنگ.
فردوسی.
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه ٔ رنگ رنگ.
اسدی.
سیاهبرگ گل رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشکین برهم زنان علم بعلم.
سوزنی.


دریا

دریا. [دَرْ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان) (از آنندراج). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند ودر نیمکره ٔ جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره ٔ شمالی، و ادله ای در باب نمکی بودن آبهای دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در قعر اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند (آلتی که در تعیین عمق دریاها استعمال می کنند) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند و تک دریاها نوعاً مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههای بسیار مرتفع مشاهده می کنیم و جزیره های کوچک و کم وسعت نیز قله های کوههای مرتفع تحت بحری هستند. (از ناظم الاطباء).
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف، بی پایاب، بی پایان، بی کران، بی ساحل، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام، پرشور، پرآشوب، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست. آب شور. مقابل خشکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب. دریه. (آنندراج). زَراه. زَو. اُستُم ّ. اُسطُم ّ. اُسطَمَه. اُطمُسَه. بحر. بَضیع. حجر. حداد. (دهار). خُصاره. خضم. (منتهی الارب).داماء. (دهار). راموز. رَجّاس. رَجّاف. زُفَر. ساجی. سُجُوّ. سَدِر. طَغَم. (منتهی الارب). طِم ّ. (دهار). عَجوز. عَیلام. عَیْلَم. قَمقام. قِمّیس. (منتهی الارب). کافِر (دهار). لافظه. (منتهی الارب). لُجَّه. (نصاب). لجی. مَنقَع. مَنقَعَه. نُطفه. (منتهی الارب). نَوفل. (دهار). هقم. (منتهی الارب). یَم ّ. (دهار):
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون.
دقیقی.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید.
دقیقی (دیوان ص 99).
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
فردوسی.
چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می.
فردوسی.
چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردارروشن چراغ.
فردوسی.
خردمند کزدور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
فردوسی.
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب.
فردوسی.
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب.
فردوسی.
چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون.
فردوسی.
زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون.
فردوسی.
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.
فردوسی.
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم.
فردوسی.
خجسته درگه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست.
فردوسی (از آنندراج).
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی.
فردوسی [در هجو سلطان محمود از چهار مقاله].
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.
فرخی.
پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند.
عنصری.
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد برآسمان بهرام.
عنصری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نشاید باد را در برگرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن.
(ویس و رامین).
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ.
؟ (لغت فرس اسدی).
کان نیاورد درّ و دریا سیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گفت زندگانی خداونددراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی).
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر.
ناصرخسرو.
بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی.
ناصرخسرو.
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو.
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
و ز بابهای علم نکو در رس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
مرا مدح تو برجان و از آن دیگران بر لب
که دریا درنهد در قعر و خاشاک آورد برسر.
مختاری.
بسته ٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند.
خاقانی.
ز آرزوی قطره ٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد.
خاقانی.
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا.
خاقانی.
پی یک بوسه گرد پایه ٔ حوض.
بسی گشتم تو دل دریا نکردی.
خاقانی.
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی.
خاقانی.
به دامن گرچه دریا دارداما
گریبانش نم جوئی ندارد.
خاقانی.
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هرصدفی جدات جویم.
خاقانی.
کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ.
خاقانی.
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم.
خاقانی.
جوهر وعنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده ام.
خاقانی.
از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه ٔ آب گرم است خرامیده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303). و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره ٔ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی ص 33). نقش فریبنده ٔ دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی ص 80). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72). چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131).
چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا.
ادیب صابر ترمذی (از آنندراج).
نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا.
نظامی.
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
سلمان ساوجی.
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است.
صائب.
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست.
واعظ قزوینی
اِبحار؛ در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). اجتسار؛ به دریا افتادن کشتی و روان شدن. (از منتهی الاب). أجودان، دریا و باران. (دهار). افیح لجی،دریای فراخ. انجزار؛ برگردیدن آب دریا. (از منتهی الارب). بحیره؛ دریای خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم. (دهار). جفل، انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار). خضرم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). خلیج،پاره ای از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار). شرم، پاره ٔ دریا. (دهار). طبس، غمر، قاموس، لجی و مغمم، دریای بسیارآب. (از منتهی الارب). عاقول، موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریای بزرگ موج بسیار آب. غِطَم ّ، غَطَمطَم، غطومط، قلهدم، لهم، دریای بزرگ. عَظیم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). قاموس، شرم، میانه ٔ دریا. (دهار). قلاس، دریای کف انداز. (دهار) (منتهی الارب). لافظه؛ دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب). لجه؛ میان دریا. (دهار). لجی، دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ. (دهار). دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی). مجداح، کناره ٔ دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن باشد.مهرقان، دریا جای که آب روان گردد در وی. ناجخ. نَجوخ، دریای پرشور. هضم، شکم دریا. هود؛ دریای خرد که به ریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم، آوازموج دریا. (منتهی الارب).
- امثال:
دریا به دهان سگ نجس کی گردد. (امثال وحکم).
دریا بی بارانش نمی شود. (فرهنگ عوام).
دریا را با قاشق (یا ملاقه) خالی نتوان کرد، کنایه از کار بیهوده کردن. (فرهنگ عوام).
دریا را با مشت می پیماید، کنایه از کار بیهوده کردن است. (فرهنگ عوام).
دریا را به ساغر تهی نتوان کرد. (از امثال و حکم).
دریا را به کیل پیمودن نتوان. (امثال و حکم).
- آزادی دریاها، آزادی دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهای تمام ملل به اینکه آزادانه در دریای باز در خارج آبهای ساحلی دریانوردی کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادی دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادی محدود می شود و دول متخاصم این حق را برای خود قائلند که راه بر کشتیهای عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصره ٔ دریایی برقرار سازند. (از دائرهالمعارف فارسی ذیل «آزادی دریاها»).
- به دریا دادن، شستن و غسل کردن. (ناظم الاطباء).
- || کشیدن و نظر برداشتن. (ناظم الاطباء).
- || راندن. (ناظم الاطباء).
- دریابار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا بر سرکشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت. (آنندراج):
دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره ٔ خونی چه دریاهای خون برسر کشید.
صائب.
- دریابگ، دریابگی. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریابندر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا به جوی خویش بستن، آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. (آنندراج):
موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست.
راقم (از آنندراج).
- دریا به روی زدن، مبالغه در بیدار کردن، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. (از آنندراج):
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریابیگ، دریابیگی. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریاپرور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاپیما.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا خوردن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج):
نشکند از چشمه ٔ کوثر خمار عاشقان
تشنه ٔ گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریادار، دریاداری. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریادرون، سخت فاضل. علامه. بسیاردان:
به اندک عمر شد دریادرونی
به هرفنی که گفتی ذوفنونی.
نظامی.
- دریادریا، بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را:
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
- دریادست، بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد:
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی
- دریادل، بسیار بخشش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادلی، بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادیده، چیزی که دریا را دیده باشد. (آنندراج). قرین دریا. که به دریا رسیده باشد:
عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک.
صائب (از آنندراج).
سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود.
صائب (از آنندراج).
غیر خال ابروت کز نافه باج بو گرفت
چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید.
تأثیر (از آنندراج).
- دریازدگی، حالت دریازده. رجوع به دریازدگی در ردیف خودشود.
- دریازده، مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریازن، دزد دریائی.
- دریازنی، عمل دریازن. رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- دریاستیز، سخت ستیزنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاسیاست، بسیار سائس. پرتدبیر: از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280).
- دریاشتاب، پرشتاب. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده، سخت اشکبار شدن چشم. پر شدن دیده از اشک:
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ٔ ما دریا شد.
سعدی.
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی رسد به ساقت.
سعدی (ترجیعات ص 637).
- دریاشعار، نماینده ٔ دریا در بخشندگی و کرم:
شروان که زنده کرده ٔ شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریاشعار تست.
خاقانی.
- دریاشکاف، شکافنده ٔ بحر.
- دریاشکافتن، بحر پیمودن. رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکسته. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکل، همانند دریا.
- دریاشکوه، با جلال و عظمت دریا.
- دریاشناس، عالم به خصوصیات وضع دریا.
- دریاصفت، عظیم و بزرگ و گران.
- دریاضمیر، دریادل. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریا کشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج). دریا خوردن. دریاها بر سرکشیدن:
دریاکش از آن چمانه ٔ زر
کو ماند کشتی گران را.
خاقانی.
- دریامثابت، همانند دریا. دریاسان. عظیم:
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده «قا».
خاقانی.
- دریانهاد، با طبیعت دریا. عظیم:
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار.
فرخی.
- دریاور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا و کان، جهان و بر و بحر. (آنندراج). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء).
- دریای آب، بحر:
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب.
فردوسی.
- دریای آزاد، یا دریای باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریای بسته. دریای باز یا دریای آزاد.
- دریای بسته، در مقابل دریای باز یا دریای آزاد. رجوع به دریای آزاد در همین ترکیبات شود.
- دریای بی پایان، بحر قعیر. دریای ژرف:
وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
سعدی.
- دریای بی چون و چند، بحر بی کم و کیف.عالم بی رنگی. بحر بیکران و بی اندازه ٔ توحید:
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند
جان شناسان از عددها فارغند
غرقه ٔ دریای بی چونند و چند.
مولوی.
- دریای خون گشادن، کشتن و قتل بسیار کردن:
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون.
نظامی (از آنندراج).
- دریای ساحلی، در اصطلاح حقوق بین الملل، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصادی تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجری می گردد. (ترمینولوژی حقوقی ص 289).
- || حریم آبی یک کشور در دریای آزاد. (ترمینولوژی حقوقی).
- دریایسار، دارای دولت و ثروت بی اندازه. (ناظم الاطباء).
- دریای شیرین، دریا که آبش شور و تلخ نیست:
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد.
سعدی.
- دریای عدم، بحر نیستی. عالم بی نشانی:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم.
مولوی.
- دریای کل، جهان. هستی:
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل.
مولوی.
- دریای محیط. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریای هفتگانه، اشاره به سبعه ابحر قرآن کریم:
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد.
سعدی.
- دریایمین، دریادست:
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین.
خاقانی.
- دل به دریا زدن، خطر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). علی اﷲ گفتن. هر چه باداباد گفتن.
- دل به دریا فکندن، دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم.
حافظ.
- دلش دریاست، از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || بسی صبر و شکیبائی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ژرف دریا، دریای عمیق. رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود.
- هفت دریا، هفت آب. هفت بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود.
|| بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال. (از دائرهالمعارف فارسی). در بیت ذیل مراد دریاچه ٔ خزر است:
سوی دریا روم و برطبرستان گذرم
کایمنی برطبرستان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| رود. رودخانه. درگاه. (در تداول عامه):
چو آمد به نزدیک اروندرود...
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریانهادند سر.
فردوسی.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
سوزنی.
|| مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا (دجله). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مقابل خشکی. بر. مقابل بحر:
ز دریای عمان برآمد کسی
سفرکرده هامون و دریا بسی.
سعدی.
|| در شواهد زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و...:
دریای سخن منم اگر چه
هرکس صدف بیان شکافد.
خاقانی.
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.
سعدی.
نمی شاید گرفتن چشمه ٔ چشم
که دریای درون می آورد جوش.
سعدی.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست.
سعدی.
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه ٔ دریای غمند.
سعدی.
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش.
سعدی.
جهان دانش وابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار.
سعدی.
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان.
سعدی.
دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
سعدی.
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری.
سعدی.
|| نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب الوجود است. (برهان). || در اصطلاح تصوف، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ٔ دریا و حروف و الفاظ راصدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451):
بیا با ما درین دریا بسر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنوحبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هردو آب است.
شاه نعمت اﷲ ولی (فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| به معنی انسان کامل هم آمده است. هستی مطلق رادریا نامند که عالم همه امواج آن است:
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود.
شاه نعمت اﷲ ولی (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| کنایه از ذات الهی است. هستی مطلق. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناورست.
مولوی.
آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید نیتها کند
وانکه دریا دید دل دریا کند
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دیداو بی غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید آید در سخن
آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
وانکه دریا دید آسوده شود.
مولوی.
|| کنایه از باطن و درون و عالم معانی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت.
مولوی.
|| کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان.
مولوی.
|| کنایه از شرمگاه زنان. (از آنندراج):
عشق می آرد دل افسرده ٔ ما را به شور
مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را.
صائب.
گوهر خود را چو آوردی سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریای بی لنگر گذار.
صائب (از آنندراج).
کتلها درو چون سرین زنان
که دریا بود از نشیبش عیان.
اشرف (از آنندراج).

دریا. [دَرْ] (اِخ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ. ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول).


فیروزه دریا

فیروزه دریا. [زَ / زِ دَرْ] (اِ مرکب) آسمان. (فرهنگ فارسی معین). دریای پیروزه رنگ.


رنگ

رنگ. [رَ] (اِ) لون. (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام). لون یعنی اثر مخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه ٔ نور در روی اجسام پدید آید. (ناظم الاطباء). آرنگ. گون. گونه. (برهان قاطع). صِبْغ. (مهذب الاسماء). صِباغ. صِبْغه. (از منتهی الارب). فام. (آنندراج) (برهان قاطع). دیز. آزَرْد. (برهان قاطع).
رنگ از نظر فیزیکی: اثری است که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله ٔ اجسام احساس می شود.
رنگ اجسام: بغیر از منابع نور، رنگ هر جسم بستگی به نوری دارد که آن جسم منعکس میکند و یا از خود عبور می دهد. مثلاً اگر نور سفید به یک برگ گل سرخ بتابد این برگ تمام رنگها بجز رنگ قرمز را جذب می کند و فقط رنگ قرمز را منعکس می سازد و از همین سبب قرمز بنظر می آید وهمچنین سبزی برگ درختان و غیره... رنگهای اصلی که به وسیله ٔ منشور ظاهر می گردد هفت رنگ است: قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی، بنفش. نیوتن دانشمند معروف قرن هیجدهم نخستین بار حدس زد که باید نور سفید مجموعه ٔ این رنگها باشد و این امر را بوسیله ٔ گردش صفحه ٔ معروف خودش آزمود و ثابت کرد مجموعه ٔ این رنگها باهم اثر نور سفید بر چشم می گذارند، زیرا تأثیر هر رنگ در حدود یک بیستم ثانیه بر چشم باقی می ماند، به عبارت دیگر اگر سرعت صفحه ٔ نیوتن مثلاً 20 دور در ثانیه باشد هر دور آن یک بیستم ثانیه بطول می انجامد. و در این مدت باید تمام رنگهای طیف یک بار از جلو چشم عبور کند و هنوز تأثیر رنگ اول برطرف نشده رنگ دیگر می رسد، در نتیجه چشم ترکیبی از رنگها را احساس می کند. در بین رنگهای اولیه ٔ طیف نور سفید، سه رنگ وجود دارد که از ترکیب آنها به نسبتهای مناسب نه تنها رنگ سفید بلکه تمام رنگهای طیف را می توان بدست آورد و آنهاعبارتند از: سرخ، بنفش مایل به آبی، سبز که برنگهای اصلی موسومند. نیوتن عقیده داشت که رنگهای دیگر تجزیه نمی گردند. لیکن بموجب نظریه ٔ موجی نور، رنگهای مختلف نورهایی هستند که طول موجشان با هم اختلاف دارند، مثلاً طول موج نور قرمز تیره در حدود 0/8 میکرون و نور بنفش 0/4 میکرون است و سایر رنگهای طیف دارای طول موجهایی هستند که بین این مقدار قرار گرفته اند چنانکه طول موج:
قرمز سیر 0/80 میکرون
قرمز 0/65 میکرون
نارنجی 0/60 میکرون
زرد 0/58 میکرون
سبز 0/55 میکرون
آبی 0/48 میکرون
نیلی 0/42میکرون
بنفش 0/40 میکرون
است و چنانکه ملاحظه می شود هرچه از رنگ قرمز بطرف بنفش پیش می رویم طول موج نور کم می شود. ضمناً هر یک از رنگهای طیف مثلاً نور قرمز دارای طول موج معینی نیست، بدین معنی که انواع مختلف رنگ قرمز دارای طول موجهایی هستند که ازقرمز سیر با طول موج 0/80 میکرون شروع می شود و به قرمز روشن با طول موج 0/65 خاتمه می یابد. این رنگها بطور اتصالی تغییر میکنند و حد فاصلی بین آنها نمی توان تشخیص داد، یعنی معلوم نیست کجا رنگ قرمز پایان می یابد و رنگ نارنجی آغاز می گردد:
پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
از کوهسار دوش برنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.
دقیقی.
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
و آن کفش دریده و به سر بر لامه.
مرواریدی (از لغت فرس اسدی).
برنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز بالای و پهنای او.
فردوسی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ.
فرخی.
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو.
عنصری.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه زرشک.
عنصری.
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر.
عنصری.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
که را رنگ چهره سیه تر ز سنگ
بدو کی پدید آید از شرب رنگ.
اسدی.
نگویی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگرسان بال و پر دارد.
ناصرخسرو.
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زآنکه شب روز در میان آرد.
سنایی.
عیسیم رنگ بمعجزسازم
بقم و نیل بدکان چه کنم.
خاقانی.
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی می لافد و خامش وش است.
مولوی.
رنگ زر قلب ده تو می شود
پیش آتش چون سیه رو می شود.
مولوی.
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره ٔ زنان.
مولوی.
ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست.
حافظ.
اگر برنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق.
حافظ.
این کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات دیگر ترکیب می یابد و معانی گوناگونی از ترکیب آنها پیدا می شود، مانند سفیدرنگ، سیاه رنگ، زردرنگ، لعل رنگ، خوش رنگ، پررنگ، کم رنگ و غیره.
- آب و رنگ، اصطلاحی است در نقاشی. رجوع به آب و رنگی شود.
- || زیبایی چهره. وجاهت.
- باده رنگ، به رنگ می. سرخ رنگ همچون باده:
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
- به رنگ، از حیث رنگ. لوناً:
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ.
فردوسی.
- بیجاده رنگ، به رنگ بیجاده. کهربائی رنگ:
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
- بی رنگ، رنگ پریده:
ز بیماری شه غمی شد سپاه
که بی رنگ دیدند رخسار شاه.
فردوسی.
- پیروزه رنگ، برنگ پیروزه. فیروزه رنگ. برنگ آبی پیروزه ای:
چو شد چادر چرخ پیروزه رنگ
سپاه تباک اندرآمد به جنگ.
فردوسی.
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
- پیل رنگ، برنگ پیل. پیلگون. اسبی همرنگ پیل:
سواره فرودآمد از پیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- تیره رنگ، سیاه رنگ. تیره گون:
که این مرده ری ببر و خفتان جنگ
بینداز و این مغفر تیره رنگ.
فردوسی.
- حبری رنگ، برنگ حبر: حسنک جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی).
- خوب رنگ، خوش رنگ:
ببردند آن چرمه ٔ خوب رنگ
بنزدیک سهراب یل بی درنگ.
فردوسی.
- دودرنگ، آنکه یا آنچه برنگ دود باشد:
بدو گفت کین دودرنگ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
فردوسی.
- دورنگ، آنکه یا آنچه دارای دو رنگ است:
چه گویم که این بچه ٔ دیو چیست
پلنگ دورنگ است یا خود پری است.
فردوسی.
- || مرائی. ریاکار. محیل. آنکه ظاهر و باطنش یکی نباشد. رجوع به رنگ در معنای حیله و تزویر شود.
- رنگارنگ، رنگ برنگ. برنگهای گوناگون. به الوان مختلف. رجوع به رنگارنگ شود.
- رنگ برنگ. رجوع به رنگ برنگ شود.
- رنگ رنگ. رجوع به رنگارنگ و رنگ رنگ شود:
همان خیمه و دیبه ٔ رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ.
فردوسی.
بهنگامه ٔ بازگشتن ز جنگ
که روی زمین کرده بد رنگ رنگ.
فردوسی.
- زردرنگ، به رنگ زرد. دارای رنگ زرد:
چوپیدا شد آن دیبه ٔ زردرنگ
از او کوه شد همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
- شبرنگ، هرچه سیاه باشد برنگ شب بخصوص اسب شبرنگ. (از فرهنگ نظام). رجوع به شبرنگ شود:
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را.
فردوسی.
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را.
فردوسی.
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بدو عاشقتر از مرغ شباویز.
نظامی.
- طاوس رنگ، به رنگ طاوس. آنچه هم رنگ پرهای طاوس باشد:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافروختی چون دلاور نهنگ.
فردوسی.
- گلرنگ، برنگ گل. گلی رنگ. فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است و گاهی بعنوان صفت برای اسب بکار می برد و گاهی خود این ترکیب بجای موصوف می نشیند و معنی اسب مطلق از آن اراده می شود:
ببینی که در جنگ من چون شوم
که با بور گلرنگ در خون شوم.
فردوسی.
چو دیدش درآمد ز گلرنگ زیر [فریبرز]
هم از پشت شبرنگ شاه دلیر.
فردوسی.
و حافظ این ترکیب را بعنوان صفت برای باده آورده است:
باده ٔ گل رنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
- لاله رنگ، به رنگ لاله. همرنگ لاله. در سرخی مانند لاله:
فرامرز را دید همچون نهنگ
سر و دستش از خون شده لاله رنگ.
فردوسی.
- مشک رنگ، برنگ مشک. هم رنگ مشک. در سیاهی مانند مشک:
چوخورشید برداشت از چرخ رنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی.
- نکورنگ، خوش رنگ. خوب رنگ. رجوع به خوب رنگ شود:
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
فردوسی.
- نیل رنگ، به رنگ نیل. نیلی رنگ. نیلگون. فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است:
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه ٔ نیل رنگ.
فردوسی.
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- همرنگ، دو چیز که در رنگی واحد مشترک باشند:
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آب است و بارانش خون.
فردوسی.
- یک رنگ، یک رو. بی نفاق. رجوع به یک رنگ و یکرنگی شود:
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست.
حافظ.
علاوه بر ترکیبات مذکور رنگ با کلمات ذیل نیز ترکیب می شود و معانی مختلفی به دست می آید:
آبنوس. آبی. آتش. آذر. آسمان. آفتاب. ارزیز. افسرده. انگشت (زغال). بسد. بلور. بلوط. بنفش. بوریا. بوقلمون. پژمرده. پسته. پیاز. تیره. ثابت. جیوه. چمن. خاک. خاکستری. خرمایی. خورشید. خون. دریا. روی. زاغ. زبرجد. زشت. زعفران. زغال. زمرد. زنگار. ساغری. سبز. سپهر. سحاب. سرب. سرخ. سرمه. سنجاب. سیم. سیماب. شبه. غالیه. غراب. فیروزه. قرمز. قهوه. قیر. کافور. کبود. کوه. کهربا. گندم. گوگرد. لیمو. ماغ. مس. مهتاب. نار. نارنج. نقره. یاقوت و جز اینها.
- از رنگ شدن، از ترس رنگ چهره را باختن. ترسیدن. رجوع به رنگ باختن شود:
دلاور نشد هیچگونه ز رنگ
میان دلیران درآمد به جنگ.
فردوسی.
- چهره بی رنگ داشتن کسی را، به درد و اندوه گرفتار ساختن. ترسانیدن:
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بی رنگ دار.
فردوسی.
- رنگ از آسمان تراشیدن، طلب محال کردن. (ناظم الاطباء).
- رنگ از دیوار تراشیدن، گستاخی و شوخی کردن و ظریفی و بیحیایی نمودن. (ناظم الاطباء).
- رنگ از رخ هندو به آب بردن، کنایه از کار محال کردن باشد:
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی.
سعدی.
- رنگ از روی بردن، ترسانیدن. باعث بیم و هراس شدن:
بدان خنده اندر بیفشرد چنگ
ببردش رگ از دست و از روی رنگ.
فردوسی.
- رنگ از روی بگشتن، رنگ باختن. ترسیدن و رنگ چهره را از دست دادن. رجوع به از رنگ شدن و رنگ باختن شود: اسکدار رسید حلقه برافکنده و بر در زده، استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
- رنگ انداختن، در تداول عامه، رنگ گرفتن. رجوع به رنگ گرفتن شود.
- رنگ رخ ناپدید شدن، رنگ باختن از خشم یا بیم. رجوع به رنگ باختن شود:
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
- زرد شدن رنگ رخ، از درد و اندوه و ترس چهره بیرنگ و دژم گشتن. رنگ چهره را از بیم و اندوه باختن:
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد.
فردوسی.
- امثال:
بالای سیاهی رنگ نیست، بدتر از این ممکن نیست. نظیر:
غایت رنگهاست رنگ سیاه
که سیه کی شود به دیگر رنگ.
ناصرخسرو.
برای نظایر و شواهد دیگر رجوع به امثال و حکم شود.
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است (مرو به هند و برو با خدای خویش بساز...)، سرنوشت تو همین است و این قضای آسمانی است. تغییر مکان و سیر و سفر اوضاع را دگرگون نخواهد کرد.
رنگ رخسار خبر می دهد از سِرّ ضمیر
(گر بگویم که مرا بی تو پریشانی نیست...).
سعدی.
ظاهر نماینده ٔ باطن است. نظیر:
رنگ رویم را نمی بینی چو زر
ز اندرون خود می دهد رنگم خبر.
مولوی.
رجوع به مثل اخیر و مثل بعدی شود.
رنگ زردم را ببین احوال زارم را بپرس.
رجوع به دو مثل بالا شود.
|| برگ نیل که نام دیگرش وسمه است. (فرهنگ نظام). ورق النیل. ماده ای است که با حنا به موهای سر و ریش می مالند سیاه کردن آن ها را. خضاب.
- رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود.
|| خون را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج):
گلنارچو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو رنگ.
منوچهری.
شبی دراز می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون رنگ.
منوچهری.
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشترباده ٔ روشن چو رنگ.
منوچهری.
به کامش اندر بزم و به بزمش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه ٔ رنگ.
فرخی.
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ.
فرخی.
می چون رنگ بزداید ز دل زنگ
می رنگین به رخ بازآورد رنگ.
(ویس و رامین).
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندر این فصل و سوی خوردن بگماز چو رنگ.
مسعودسعد.
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ.
مسعودسعد.
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو رنگ.
ازرقی.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو رنگ است.
انوری.
شاهان که به کینه در ستیزند
شمشیر کشند و رنگ ریزند.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| رونق کار. (جهانگیری).رواج و رونق کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رونق، چه گویند کار فلان رنگی دارد یا ندارد. (از آنندراج). رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود:
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دیو دوان و همه شنگند و مشنگ.
قریعالدهر.
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ.
سنایی.
چون کم نشود سنگت چو بد نشود رنگت
بازار مرا دیدی بازار دگر رفتی.
مولوی (از فرهنگ نظام).
- بی رنگ شدن، بی رونق شدن:
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
- رنگ و آب بر روی کار افتادن، رونق دادن. (آنندراج).
|| مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج). حیلت و دستان باشد. (فرهنگ اسدی). دغا. (برهان قاطع). نیرنگ. افسون. جادویی. فریب:
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ بیداد و رنگ و فسوس.
فردوسی.
بنزدیک تو رنگ و بند و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ.
فردوسی.
زنی بود با او [سودابه] به پرده درون
پر از چاره و بند و رنگ و فسون.
فردوسی.
تا کی بود این شوخی تا کی بود این رنگ
زین شوخی و زین رنگ نگردد دل من تنگ.
فرخی.
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که باحیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
جهان را رنگ و تنبل بیشمار است
خرد را بآفرینش کارزار است.
(ویس و رامین).
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره ٔ رامین گربز.
(ویس و رامین).
جهان را چند گونه رنگ وبند است
که داند باز کو را چند بند است.
(ویس و رامین).
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد.
(گرشاسب نامه).
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است و آن آوا.
سنایی.
صد حیله و صد رنگ برآمیخته ای
و آنگه ز میان کار بگریخته ای.
؟ (از کلیله و دمنه).
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود هیچ ریو و رنگ.
سوزنی.
هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی
مفروش دین به چربک و سالوس و ریو و رنگ.
سوزنی.
رنگ و بازیچه ست کار گنبد نارنگ رنگ
چند کوشم کز بروتم نگذرد صفرای من.
خاقانی.
برنگ عارض و دستان زلف بردی دل
که هست مایه ٔ جادو دو چیز حیلت و رنگ.
رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری).
- رنگ بکار آوردن، نیرنگ ساختن. مکر و حیله کردن:
چو داند که تنگ اندرآمد نشیب
بکار آورد رنگ و بند و فریب.
فردوسی.
سوی سیستان رفت باید کنون
بکار آوری جنگ ورنگ و فسون.
فردوسی.
|| ناراستی.خیانت. (برهان قاطع). خیانت. (جهانگیری). || رستن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). روییدن باشد، چه خود رنگ بمعنی خودرو و رنگیدن بمعنی روییدن بود. (برهان قاطع). روییدن و رستن بود چنانکه رنگیده بمعنی رسته و روییده است و خودرنگ یعنی خودرو. (آنندراج):
رنگ چو خوردن گرفت لاله ٔ خودرنگ
شش مه تنبول کرده دارد دندان.
عثمان مختاری (از جهانگیری).
|| عیب. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). عار. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). صاحب آنندراج آرد: فرهنگ جهانگیری یکی از معانی رنگ را عیب معنی کرده است و بیت سنائی را مؤید معنی کرده است و می تواند شد که این رنگ بمعنی لون و صورت باشد. (از آنندراج):
نفس تست آنکه کفر و دین دارد
لاجرم چشم رنگ بین دارد.
سنائی (از جهانگیری).
|| ژنده را گویند که درویشان پوشند. (جهانگیری). ژنده که درویشان پوشند. (برهان قاطع).خرقه ٔ درویشان و آن را ژنده نیز گویند یعنی کهنه زیرا که پاره های رنگارنگ کهنه بر یکدیگر وصله کرده می پوشیده اند. (از آنندراج). ژنده و دلق. (غیاث اللغات).جبه ای که درویشان پوشند. درویشان ایران سابقاً لباس کبودی می پوشیدند و درویشان هند لباس زرد می پوشند. دیگر اینکه جبه ٔ درویشان از تکه های پارچه دوخته می شد که دارای رنگهای متعدد است پس مجازاً رنگ نامیده شد. (از فرهنگ نظام):
از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور
که تا گویندت این مرد خدایی است.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
رنگ پوشیدم همرنگ نمی شد با من
هم بینداختمش کی منم اکنون بی رنگ.
نزاری (از فرهنگ رشیدی).
اگر با رنگ پوشان صفا یک رنگ شد مردی
چنان باید که از خاطر دورنگی را برون آرد.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| طرز. روش. (جهانگیری) (برهان قاطع). خصلت. شیوه. صفت. رسم و آیین:
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ
چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال.
ازرقی (از جهانگیری).
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
حافظ.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
حافظ.
|| مِثل. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). مانند. نظیر. شبه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || اشتران باشند که از بهربچه کردن دارند. (فرهنگ اسدی). شتر قوی که از بهر نتاج نگاه دارند. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع). شتر قوی. شتری که برای نتاج نگاه دارند. (آنندراج):
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک مرغزی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحه الصدور راوندی).
|| گوسپند و بز کوهی باشد. (فرهنگ اسدی). بز کوهی. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (جهانگیری). نخجیر و بز کوهی و گاو دشتی. (برهان قاطع):
یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه، آهودو و روباه حیله، گوردن.
منوچهری.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی یوز
پر از نشان سیه پشت یوز و پهلوی رنگ.
فرخی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
پلنگ و شیر، در وی مردم جنگ
بتان نغز، گور و آهو و رنگ.
(ویس و رامین).
همه دشت با شیر و یوز و پلنگ
بد از گرد او غرم و آهو و رنگ.
(گرشاسبنامه).
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.
ناصرخسرو.
بخت چون با گله ٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ.
ناصرخسرو.
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد.
مسعودسعد.
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هزبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب.
مسعودسعد.
وآن ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود.
مسعودسعد.
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تا ز کوهش همچو رنگ اندرکشید.
مسعودسعد.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ.
سوزنی.
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
به نقاشی نوک تیر خدنگ
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ.
نظامی.
لطف باری این پلنگ و رنگ را
الف داد و برد از ایشان جنگ را.
مولوی.
|| حصه. نصیب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). قسمت. (برهان قاطع). بهره. (آنندراج):
انده خال و غم عم بگذار
تا شوی شادخوار و برخوردار
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ.
سنائی (از جهانگیری).
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش.
نظامی.
|| نفع. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). منفعت. (لغت فرس). فایده. (برهان قاطع):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از لغت فرس).
به هیچ ره نروی تا در او نبینی سود
به هیچ کس نروی تا در او نبینی رنگ.
عنصری.
مگر چو پرده ٔ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ.
معزی (از لغت فرس).
به بویی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نیست.
خاقانی (از جهانگیری).
|| زر. (فرهنگ جهانگیری). زر و مال و اسباب. (برهان قاطع):
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان بگیرند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دودستی زند تیغ بر بوی رنگ.
نظامی (از جهانگیری نسخه ٔ خطی).
|| زر و سیم دزدی. || قوت. (جهانگیری) (برهان قاطع). زور. توانایی. (برهان قاطع):
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
فرخی (از جهانگیری).
به عذرا همان جامه ٔ جنگ داد
پلنگ دژآگاه را رنگ داد.
عنصری (از جهانگیری).
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بدتر نبود
به پستان چرا خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.
(گرشاسب نامه).
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
؟
|| جان. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). روح. (برهان قاطع):
چو آمد گه زادن زن فراز
به کشکینه ٔ گرمش آمد نیاز
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای مرد فریاد رس
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را بازرنگ آوری.
عسجدی (از جهانگیری).
|| شیرینکاری. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). شیرینکاری یعنی منشاء کار خوب شدن. (از برهان قاطع). || جلاجل. (جهانگیری). جلاجل دایره. (برهان قاطع). || محنت. آزار. رنج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مبدل رنج است. (فرهنگ نظام). رجوع به رنج شود:
آنکه بی رنگ زد ترا بی رنگ
هم تواند که داردت بی رنگ.
سنائی (از فرهنگ نظام).
|| خوبی و لطافت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بسی برنیامد بر این روزگار
که رنگ اندرآمد به خرم بهار.
فردوسی.
|| خوشی. (جهانگیری) (برهان قاطع). خوشحالی و تندرستی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
رنگ آن روز غمی گردد و بی رنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ.
فرخی (از جهانگیری).
|| خجلت. (فرهنگ جهانگیری). خجالت. (برهان قاطع) (آنندراج). شرمندگی. شرم. حیا. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن و رنگ دادن شود:
در ثنای منت از آن رنگ است
کز تو بوی کرم نمی آید.
رضی الدین نیشابوری (از آنندراج).
ز نازکی، رخ معنیت آن چنان روشن
که رنگ آرد از آن لاله های نعمانی.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| خشم با خجالت آمیخته. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن شود. || مایه ٔ اندک و قلیل. (از جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || قمار. (جهانگیری). قمار و حاصل قمار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خداوند و والی. (جهانگیری) (برهان قاطع). صاحب. (برهان قاطع). صاحب آنندراج آرد: بمعنی حاکم نیز آمده و در ترکیب «کنارنگ »، کنا بمعنی حاکم، لهذا کنارنگ حاکم و والی را گویند، و در شاهنامه بسیار مذکور شده است - انتهی. و رجوع به کنارنگ شود. || بد را گویند که نقیض خوب است. || شخص احول را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کنایه از اخذ و جر باشد چنانکه کسی از کسی طمعی و توقعی دارد گویند: «رنگی بر اونداری »؛ یعنی اخذ و جری نمی توانی کرد. (برهان قاطع). اخذ و دریافت. (ناظم الاطباء). || خال و نقطه ٔ سیاهی که بر جایی گذارند. (برهان قاطع). خال. (جهانگیری):
آب گویی که آینه ٔ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه رنگ.
فرخی.

نام های ایرانی

دریا

دخترانه، دریا، نام فرزند علاالدین عماد شاه، توده بسیار بزرگی از آب شور که بخش وسیعی از زمین را در بر گرفته و کوچکتر از اقیانوس است

فرهنگ فارسی هوشیار

دریا عیار

دریا دل دریا سان (صفت) آنچه بعیار دریا باشد. دریا مانند: دل دریا عیار.


بار دریا

ساحل دریا، کنار دریا


دریا کنار

ساحل دریا، لب دریا


دریا بر

طی کننده دریا، دریا گذار

فرهنگ عمید

رنگ

جامۀ ژنده و رنگین که درویشان بر تن می‌کردند، جبۀ درویشان به رنگ کبود یا دوخته‌شده از تکه‌های رنگارنگ، خرقه: از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور / که تا گویندت این مرد خدایی‌ست (اثیرالدین اخسیکتی: مجمع‌الفرس: رنگ)،

معادل ابجد

رنگ دریا

485

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری