معنی رنجوران

واژه پیشنهادی

حل جدول

رنجوران

بیماران

فرهنگ فارسی هوشیار

وجاعی

(تک: وجع) رنجوران درد مندان

لغت نامه دهخدا

وصابی

وصابی. [وَ با] (ع ص، اِ) ج ِ وَصِب. به معنی بیماران و رنجوران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


وصاب

وصاب. [وِ] (ع ص، اِ) ج ِ وَصِب. بیماران و رنجوران. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به وصب شود.


دردمندنواز

دردمندنواز. [دَم َ ن َ] (نف مرکب) دردمندنوازنده. نوازنده ٔ دردمند.شفابخش. تسلی بخش رنجوران و صاحبان درد:
ببخش بار خدایا به فضل و رحمت خویش
که دردمندنوازی و جرم بخشایی.
سعدی.


مفتکر

مفتکر. [م ُ ت َ ک َ](ع اِ) فکر. اندیشه:
آن ملیحان که طبیبان دلند
سوی رنجوران به پرسش مایلند
ور حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره ای سازند و پیغامی کنند
ورنه در دلشان بود آن مفتکر
نیست معشوقی ز عاشق بیخبر.
مولوی(مثنوی چ خاور ص 379)


شب پیمای

شب پیمای. [ش َ پ َ / پ ِ] (نف مرکب) شب پیما. آنکه در شب راه رود. که شب پیمایی کند. || کنایه از شب بیدار. (برهان). شب بیدار و بی خواب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا):
ما به فریاد آمدیم از ناله ٔ شبهای خویش
پرسشی میکن ز رنجوران شب پیمای خویش.
کمال خجندی.
|| دردمند، یعنی صاحب درد و آزار. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). || عاشق مهجور و بیقرار. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا).


کماسی

کماسی. [ک َ] (حامص) به معنی کمی است که در مقابل بسیاری باشد. (برهان). به معنی کم و کاستی و مخفف آن است و کمرسی نیز به همین معنی می آید. (از آنندراج) (انجمن آرا). کمی و کاستی و قلت و نقصان. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه تهرانی) کمی. قلت. مقابل بسیاری. (فرهنگ فارسی معین). درتداول عامه بخصوص زنان، نقص. نقیصه. نقصان. قلت. کمی. کمبود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آب آن چشمه ز ابتدای وجود
نه کماسی کند، نه بفزاید.
سراج الدین راجی (از آنندراج).
چون عیسی به خانه اندررفت شاگردان از او پرسیدند: چرا ما نتوانستیم این دیو [از کودک مصروع] بدر کردن ؟ گفت بدیشان از برای کماسی ایمان شما. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 138).دست می نهاد بر رنجوران و خوش می شدند و از کماسی ایمان ایشان در عجب ماند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 192) نکوهش کرد کماسی ایمان ایشان را. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 370).
- کماسی داشتن یا نداشتن، نقیصه داشتن یا نداشتن: از اسباب خانه چه کماسی دارد؟ در حسن کماسی ندارد. باز هم کماسی داری ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


فروریختن

فروریختن. [ف ُ ت َ] (مص مرکب) چیزی را از بالا به پایین ریختن:
یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بغلط لج بزدش بر در دهلیز.
منجیک ترمذی.
بزد تیغ و انداخت از تن سرش
فروریخت چون رود خون از برش.
فردوسی.
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون ؟
فردوسی.
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فروریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
آن لعل لعاب از دهن گاو فروریز
تا مرغ صراحی کندت نغز نوایی.
خاقانی.
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی.
سعدی.
یکی طشت خاکسترش بی خبر
فروریختند از سرایی بسر.
سعدی.
|| انداختن. افکندن:
که او گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فروریختی.
فردوسی.
ز شاه کیان خواسته زینهار
فروریختند آلت کارزار.
فردوسی.
|| آویختن:
به فتراک پاکان فروریز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
|| ریخته شدن:
بیفشرد چنگ کَلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ درخت.
فردوسی.
شکستم سرش چون سر ژنده پیل
فروریخت زو زهر چون رود نیل.
فردوسی.
گلی که باد بر او برجهد فروریزد
چرا دهم دل نیکوپسند خویش بدان.
فرخی.
|| خراب شدن و ویران شدن دیوار و سقف. (یادداشت بخط مؤلف). || پاره پاره شدن. (ناظم الاطباء).


مستور

مستور. [م َ](ع ص) نعت مفعولی از سَتر. پوشیده شده.(از اقرب الموارد)(غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر.(اقرب الموارد):
نبودم سخت مستور و نبودند
گذشته مادرانم نیز مستور.
منوچهری.
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور.
ناصرخسرو.
عالمی دیگر است مردم را
سخت نیکو ز جاهلان مستور.
ناصرخسرو.
جز کار کنی بدین از این جا
بیرون نشود عزیز ومستور.
ناصرخسرو.
کلک او شد کلید غیب کز او
رازهای فلک نه مستور است.
مسعودسعد.
دور باد ای برادر از ما دور
خواهر و دختر ارچه بس مستور.
سنائی.
اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند.(کلیله و دمنه).
ظلم مستور است در اسرار جان
می نهد ظالم به پیش مردمان.
مولوی(مثنوی).
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندانکه بپوشند نباشد مستور.
سعدی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود.
سعدی(گلستان).
- مستورالبذور، نهان دانگان.(لغات فرهنگستان).
- مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم.(کلیله و دمنه).
دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد
یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را.
سعدی.
تفتیه؛ مستور داشتن دختر.
- مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن.(ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن.
- || فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن.
- مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن.
- منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود.(تاریخ بیهقی ص 366).
|| پارسا.(منتهی الارب). عفیف.(اقرب الموارد):
ای داور مهجوران جانداروی رنجوران
صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر.
خاقانی.
ز ریحانی چنان چون درکشم دست
که دی مستوربود و این زمان مست.
نظامی.
چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند.(گلستان).
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود.
اوحدی.
|| پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً.(قرآن 45/17). || در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد.(کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست.(از تعریفات جرجانی). || در اصطلاح صوفیه، مکتوم.(کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود. || کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافه ٔ عالمیان مستور است.(از فرهنگ مصطلحات عرفا).


سپستان

سپستان. [س ِ پ ِ] (اِ) «سبست » (فرانسوی)، «کردیامیکسا» (لاتینی). (ثابتی ص 186). پهلوی «اسپَی » (آرامش گاه، ملجاء)، ارمنی عاریتی و دخیل «اسپیَکَن » (مهمان)، باید از شکل «اسپینی » ناشی شده باشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). میوه ای است بقدر آلوی کوچکی و در درون آن شیره ای باشد لزج و بیمزه آن را در دواها بکار برند و معنی آن اطباءالکلبه است و به عربی دبق خوانند با دال ابجد و بای ابجد ودرخت آن را شجره الدبق گویند. گرم و تر است و سرفه را نافع باشد. (برهان). درختچه ای است که در عباسی یافت میشود و نام علمی آن «کردیامیکسا» میباشد. و در بندر عباس «اونبو» مینامند. چوبش سخت و سنگین است وخوب رنده میشود و در هنرهای زیبا مصرف میگردد. (جنگل شناسی ساعی ص 272). لغت فارسی است و بعربی دبق نامند، ثمر درختیست زیاده بقدر قامتی. ساق او مایل بسفیدی و برگش مدور بزرگ و بارش در خوشه و در اول زرد و بعد از خشکی سیاه میشود و در حرارت و برودت معتدل و در اول تر و سهل محرورالمزاج و مواد سوداوی و مزلق و ملین سینه و حلق و مسکن حده صفرا و عطش و قلیل الغذا و مقوی امعا و جهت حرقهالبول و سرفه ٔ حاره ٔ یابسه و اخراج کرم معده و خشونت صورت و گرفتگی آواز و سجح که از دوای تند بهم رسیده باشد و اصلاح اذیت ادویه ٔ مسهله و تبهای حاره و بلغم شور نافع و ضماد مطبوخ او دردوشاب خرما جهت گشودن دمل آزموده است و قدر شربتش از سی عدد تا بیست مثقال و مضعف معده و گویند مضر جگراست و مصلحش در مبرودین گل سرخ و در غیر او عنابست و بدلش خطمی. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). نزول الکلب. (بحر الجواهر). مخفف سگ پستان و بذر آن سنجسبویه باشد. (مفاتیح). لسان البحر. (منتهی الارب). مخاط و مخیطا گویند و معنی سپستان اطباءالکلبه بود و بعربی دبق خوانندو دنبیر گویند بلفظی دیگر. بهترین آن بحری بود که تازه و فربه و صمغی بود طبیعت آن معتدل و گویند سرد بود و گویند گرم و تر بود و نافع بود جهت سرفه که از گرمی و خشکی بود و سفید و حلق را نرم گرداند و شکم براند و تشنگی بنشاند و مسهل بود و منقی بود و مقوی آن بود و امعاء را از اخلاط بد پاک گرداند. در ادویه ٔ مسهل نیکو بود و فعل وی و تبهای گرم که سبب آن خود با صفرا بود، آنچه از بلغم شور بود سود دهد و مقدار مستعمل از وی سی دانه بود لیکن غذا اندک دهد و مولد بلغم بود و گویند مضر بود بجگر و مصلح وی آب عناب بود. (اختیارات بدیعی). اعین السرطان. سنجسبویه. اطبأالکلبه. سبستان. سگپستان. (ابن البیطار):
شیرزدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 92).


پرسش

پرسش. [پ ُ س ِ] (اِمص) اسم مصدر از پرسیدن. عمل پرسیدن. سؤال. مسألت. مَسألَه. اقتراح. استفسار. پژوهش. استعلام. استخبار. استطلاع. تحقیق:
بپرسش یکی پیش دستی کنیم
از آن به که در جنگ سستی کنیم.
فردوسی.
وزآن پس زبان را بپاسخ گشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه.
فردوسی.
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری.
فردوسی.
بفرمود تا رفت شاپور پیش
بپرسش گرفتش ز اندازه بیش.
فردوسی.
نشستند با شاه گردان به خوان
بپرسش گرفتند هردو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز
نماند غم و شادمانی دراز.
فردوسی.
بپرسش گرفتند کای شیر مرد
چه جوئی بدین شب بدشت نبرد.
فردوسی.
بپرسش گرفتی [اردشیر] همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آئین و از شاه و از لشکرش.
فردوسی.
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند به تخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد اوبنده را پای نیست.
فردوسی.
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت.
فردوسی.
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه دانید چیزی شگفت.
فردوسی.
|| تفقّد. دلجوئی:
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه.
فردوسی.
چو دیدم من این خوبچهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.
فردوسی.
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی به پرسش دل بنده شاد.
فردوسی.
و از ملک پرسش و تقرّب تمام یافت. (کلیله و دمنه). حضرت خواجه ٔما اگر به منزل درویشی می رفتند جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش می کردند و خاطر هریک را بنوعی درمی یافتند. (انیس الطالبین بخاری). || احوالپرسی. حال پژوهی. پژوهش حال. سؤال از سلامت حال:
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم
بپرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پراز خون جگر.
فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.
فردوسی.
آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته. (تاریخ بیهقی).
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آئین پرسش بیامد برم.
اسدی.
آن ملیحان که طبیبان دلند
سوی رنجوران بپرسش مایلند
ور حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره ای سازند و پیغامی کنند.
مولوی.
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند.
تا یکی از خطبای آن اقلیم که با وی عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. (گلستان). || مؤاخذه. گرفت. بازخواست:
هنوز آن سپهبد زمادر نزاد
بیامد گه پرسش و سرد باد.
فردوسی.
گر نبود پرسش رستی ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب.
ناصرخسرو.
- بپرسش، پرسان پرسان:
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
بجائی که بود از گرامی نشان.
فردوسی.
- بپرسش آمدن، به عیادت آمدن. عیادت کردن.
- بپرسش رفتن، به عیادت رفتن. عیادت کردن. عیادت.
- بپرسش گرفتن، پرسش گرفتن، پرسش اندرگرفتن، استفسار کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. پژوهش حال کردن. احوالپرسی کردن.
- پرسش بیمار، عیادت.
- پرسش کردن، سؤال کردن. مسألت کردن:
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگوی این زمان هیچ با من سخن.
فردوسی.
- امثال:
نیکی وپرسش ؟، نظیر:
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ.


ناودان

ناودان. (اِ مرکب) (از: ناو + دان، پسوند ظرف) گنابادی: نودون، کردی: نوین، نوینا (راه آب سنگی)، ناو (ناودان، راه آب)، و نیز کردی: نودان (مجرای آب)، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب)، گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال)، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود. راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو (کشتی) بود، در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده. (فرهنگ نظام). میزاب. (بهار عجم) (صراح) (دهار) (منتهی الارب). مثغب. (دهار) (صراح). راه بدررو آب بام. (آنندراج) (غیاث اللغات). میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد. (ناظم الاطباء). آب خیز. (برهان قاطع). بیب. شلکک. سلک. سول. ناو:
مرغ سپید شند شد امروز ناودان
گر زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند.
عماره (از لغت فرس ص 91).
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود.
فردوسی.
بفرمود تا ناودان ها ز بام
بکندند و شد از بدان شادکام.
فردوسی.
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.
فردوسی.
عمر تو چو آب است در نشیبی
وین آب ترا مرگ ناودان است.
ناصرخسرو.
هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد. (کیمیای سعادت).
هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی
ز پیش باران در زیر ناودان آید.
مختاری.
بجای باران از ابر طبع درافشان
دُرِ خوشاب چکاند ز ناودان سخن.
سوزنی.
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشائید.
خاقانی.
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است.
خاقانی.
همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه.
خاقانی.
ای تشنه ٔ ابر رحمت تو
چون من لب ناودان کعبه.
خاقانی.
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم.
نظامی.
نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ ! باران نمی آید. شیخ سر فرودبرد، گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد. (تذکره الاولیاء عطار).
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام من ز گریه ٔ خون ناودان برفت.
سعدی.
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی.
سعدی.
- امثال:
از باران به ناودان گریختن، نظیر: از چاه به چاله افتادن، یا از مار به اژدها پناه بردن.
بردار ببر زیر ناودان، به قصد تخفیف و توهین یا بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان میخورد.
|| آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب. (ناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود. || مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزند. (ازناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود. || چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را به گردش می آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو شود. || تیرها که در زندگی بدوی سوراخ کنندو در آن حبوب و آرد و امثال آن ریزند و ذخیره نهند. (یادداشت مؤلف):
بعد از این تان برگ و رزق جاودان
از هوای خود بود نز ناودان.
مولوی.


دان

دان. (اِ) در آخر کلمه معنی ظرفیت بخشد. (برهان). جای هر چیز. در کلمات مرکبه افاده ٔ معنی ظرفیت کند و هرچه بدان مضاف شود افاده کند که ظرف آن چیز بود. جای و مکان و ظرف (در کلمات مرکبه). ترکیبات ذیل از جمله شواهد آن است که به ترتیب الفباء مرتب داشته ایم:
- آبدان، غدیر. آبگیر. برکه:
گرد آن آبدان روشسته
سوسن و نرگس و سمن رسته.
نظامی.
فتد تشنه در آبدانی عمیق.
سعدی.
- آتشدان، ظرفی که در آن آتش نهند:
دو گوهرست بدین وقت شرط مجلس ما
قنینه معدن این و تنور مسکن آن
یکی چو آب زر اندر میان جام و قدح
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان.
سعدی.
- آبدستدان، ظرف آبدست.
- آشغالدان، زباله دان.
- آفتابه دان، جای آفتابه.
- آرزودان، جایگاه آروزها. معدن آروزها:
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود آرزودان بود.
نظامی.
- آینه دان، جای آینه.
- ادویه دان، ظرفی که درآن ادویه ریزند.
- استودان، ستودان.
- اسکندان، کلیدان. مغلق.
- اشناندان، محرضه.
- انفیه دان، ظرف انفیه.
- انگشتانه دان، جای انگشتانه.
- باجدان، باژدان.
- باردان، ظرف.
- باژدان، باجدان. آنجا که باژ گیرند.
- بچه دان، رحم.
- بویدان، عطردان.
- پایدان، کفش.
- پشه دان، پشه بند.
- پیه دان، جای پیه.
- تاجدان. (آنندراج)، جای نهادن تاج.
- تابدان، گلخن حمام. کوره ٔ مسگری و امثال آن.
- تاریکدان. (آنندراج).
- تخمدان، محل تخم.
- تریاکدان، جای تریاک.
- || مجازاً و بطعن، ساعت کهنه که نیک کار نکند.
- || آلتی از آلات تناسلی.
- توشه دان، زاددان. ظرفی که در آن توشه نهند.
- تیردان، کیش. قربان. جای تیر. ترکش.
- ثفلدان، جای ثفل.
- جامه دان، جای لباس. چمدان:
جامه دانی دارد آن سیمین زنخ
کاندرو گم میشود کالای من.
سعدی.
- جرعه دان، ظرفی که در آن جرعه ٔ شراب ریزند.
- جزوه دان. (آنندراج)، جزوه کش. جای جزوه.
- جودان، چینه دان مرغ.
- جوهردان. (آنندراج)، ظرف جوهر.
- چاشتدان، صندوق یا صندوقچه ٔ نان. ظرف نان و طعام.
- چاشدان، چاشتدان. ظرف که در آن نان و خوردنی نهند.
- چایدان، ظرف چای، جای چای خشک.
- چراغدان، پیه سوز: چراغی میدیدم افروخته و در آن چراغدان روغن تمام و فتیله می بود. (انیس الطالبین بخاری).
برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی.
- چرسدان، جای چرس.
- چرمدان، کیسه ٔ پوستی.
- چشمدان. (آنندراج)، جایگاه چشم.
- چمدان، جامه دان.
- چقماقدان. (آنندراج)، ظرف و جای چقماق.
- چینه دان، ژاغر. حوصله.
- حبدان، ظرف حب. جای حب.
- خاکدان، جای ریختن خاک.
- || مجازاً، درون گور:
چو در خاکدان لحد خفت مرد
قیامت بیفشاند از روی گرد.
سعدی.
- || زمین:
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و طشتی بود ناگزیر.
نظامی.
- || مجازاً، دنیا. این جهان. این سرای:
شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید.
نظامی.
خانه ٔ خاکدان دو در دارد
تا یکی را برد یکی آرد.
نظامی.
- خاکروبه دان، زباله دان.
- خاکستردان، آنجا که خاکستر ریزند. ظرف خاکستر. جای خاکستر.
- خاندان (اینجا دان زائدست)، دودمان:
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.
سعدی.
- خُمدان، شرابخانه. میکده.
- || کوره ٔ خشت پزی.
- داردان، تخمدان. زمینی که شاخه های درخت در آن فروبرند تا سبز شود و از آنجا بجای دیگر نقل کنند.
- دارودان، ظرف دارو. ذروردان.
- دانه دان، جای دانه.
- دخمه دان، دخمه. (شاهنامه ٔ عبدالقادر ص 1074 از ولف ذیل دخمه دان).
- دوددان. رجوع به دوددان شود.
- دوکدان، صندوقچه و سبدی کوچک که در آن گروهه ٔ ریسمان و دوک نهند.
- دیگدان، دیگ:
ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسه و آش.
؟
- ذروردان، دارودان.
- رختدان، جای رخت و جامه.
- رنجک دان. (آنندراج). ظرف باروت. دبه.
- روشندان،تابدان.
- || روشنی دان. چراغدان.
- روغندان، جای روغن.
- زاددان، توشه دان.
- زباله دان، خاکروبه دان. زبیل دان.
- زبیلدان. زباله دان.
- زغالدان، آنجا که زغال انبار کنند.
- زنبیلدان، جای نهادن زنبیل.
- زنخدان (در این کلمه دان زائد است)، زنخ. چانه.
- زندان (در این کلمه مشکوک است)، محبس.
- زنگدان، زنگله. جلاجل.
- زهدان، بچه دان. رحم.
- سبودان. (آنندراج)، جای سبو.
- ستودان، استودان. گورخانه ٔ زرتشتیان. گورستان بهدینان.
- سرمه دان، جای سرمه.
- || مجازاً شرم زن:
تا شبی پای در دواجش برد
میل در سرمه دان عاجش برد.
سعدی.
- سکردان، شکردان.
- سگدان (سگدانی)، جای سگ.
- || تعبیری مثلی از محلی کثیف و ناپاک.
- سلفدان (سرفدان)، جای افکندن آب دهان و رطوبت سینه هنگام سرفیدن.
- سنگدان، نام یکی از دستگاههای گوارش مرغان.
- سوختدان (در نانوایی)، آنجا که بته ٔ گون و خار انبار کنند تا در تنور نانوائی بکار برند.
- سوزندان، جای سوزن.
- سیاهیدان، دوات.
- سیگاردان، جای سیگار. ظرف که در آن سیگار نهند.
- شاشدان، مثانه.
- || ظرف شب.
- شانه دان، جای شانه.
- شکردان، ظرف شکر.
- شمعدان، جای شمع که در آن شمع نهند و افروزند:
امید هست که روشن بود برو شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد.
سعدی.
- شیردان، ظرف شیر.
- عطردان، بوی دان.
- علفدان، مخلات.
- عیشدان، مجلس عیش:
گفت این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست.
نظامی.
- غالیه دان، جای غالیه:
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای بعنبر سارا بیاکنی.
منوچهری.
- غُله دان، غلک:
خانه ٔ غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان.
نظامی.
- قدمدان. (آنندراج) ؟
- قفدان، کف دان. جوالیقی در المعرب گوید: بالتحریک فارسی معرب است و از ابن درید نقل کند که آن خریطه ٔعطار باشد«: فی جونه کقفدان العطار». ادی شیر نویسد مرکب از «کف » به معنی سرمه و «دان » اداتی که باسماء پیوندد و دلالت بر ظرفیت کند. (حاشیه ٔ المعرب ص 63).
- قلمدان، جای قلم.
- قنددان، ظرف قند.
- قهوه دان، ظرفی خاص پختن قهوه.
- || ظرفی مسین چون کوزه، نگهداری یا حمل آب را.
- کاله دان، سبدی که زنان پنبه ٔ رشته و ریسمان رشته را در آن نهند.
- کاهدان، انبارکاه.
- کتابدان، جای کتاب.
- کلیدان (کلیددان)، آلت گشاد و بست در. اسکندان.
- کماجدان، نوعی دیگ مسی.
- کماندان، جای کمان.
- کمیزدان، شاشدان.ظرف شب. اصیص.
- کهدان، کاهدان: مردان بمیدان جهندو ما به کهدان جهیم.
- کهنه خاکدان، دنیا. رجوع به کهنه خاکدان شود.
- کیفدان، جای کیف. تریاک دان.
- گاودان (گاودانی)، جای نگهداری گاو.
- گلابدان، جای گلاب. گلاب پاش:
مهر از سر نامه برگرفتم
گویی که سر گلابدانست.
قائم مقام فراهانی.
- گلدان، ظرفی بیشتر سفالین و یا بلورین و گاه فلزین که در آن گل نهند یا کارند.
- گنج دان، خزانه:
ز گنجی که او را فرستاد دهر
بهر گنجدانی فرستاد بهر.
نظامی.
گر او گنجدان شد تویی گنج بخش.
نظامی.
- لیقه دان، دوات.
- ماردان، آنجا که مار بود یا مار بسیار بود.
- ماهیدان، حوض.
- مرغدان (مرغدانی)، لانه ٔمرغ. جای نگهداری ماکیان و خروس.
- مرهمدان، ظرف که در آن مرهم نهند:
اگر هزار جراحت نهی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهمدان.
سعدی.
- میوه دان، ظرف میوه.
- نامه دان، جای نامه.
- ناندان (ناندانی)، جای نان. ظرف نان.
- || مجازاً محل ارتزاق.
- ناودان (در این کلمه دان زائد است)، ناوی از چوب یا فلز متصل ببام خانه راندن آب باران را فرود سرای:
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
نظامی.
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید بجوی.
سعدی.
- نرگسدان، ظرفی که در آن نرگس نهند.
- نقلدان،جای نقل. برنی:
بفرمود کارند خوانهای خورد
همان نقلدان های نادیده گرد.
نظامی
- نگیندان، حلقه. جای نگین انگشتری:
نگیندان او را چه زود و چه دیر
گهی کرد بالا گهی کرد زیر.
نظامی.
- نمدان، شرم زن.
- نمکدان، ظرف نمک:
از خنده ٔ شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی.
- هلفدان (هلفدانی)، هلدانی. هولدان. هولدانی. هلدانی. هلفدانی. سیاه چال.
- || مجازاً زندان یا زندانی تاریک.
- هیزمدان، آنجا که هیزم انبار کنند.
- هیمه دان، هیزم دان.
- یخدان، ظرف یخ.
- یخدان (ظاهراً تلفظی عامیانه از رختدان)، محل نهادن جامه. صندوق.
|| مزید مؤخر امکنه آید چون: آزادان. اندان. بردان. بزدان. بجدان. بتخذان. تمیثمندان. جردان. جوزدان. جواندان. خوبدندان. خفدان. خیاذان. دمندان. داوردان. داودان. دودان. دیکدان. راذان. ریدان. زغن دان. زندان. زبیلاذان. سکندان. سبندان. بغدان. شنذان. عصلادان. عدان. عبادان. عشدان. غیدان. غمدان. فرهادان. غوذان. قنطره دان. کبوذان. گاودان. گاوردان. نبادان. ورندان. ورذان.

معادل ابجد

رنجوران

510

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری