معنی رفتن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(رُ تَ) (مص م.) نک روبیدن.
روان شدن، حرک ت کردن، کوچ کردن، رحلت کردن، گذش تن، سپری شدن، مردن، تأثیر کردن، شدن، گذشتن، صورت پذیرفتن، انجام گرفتن، (عا.) شبیه بودن، بی حال شدن، انجام دادن، قطع [خوانش: (رَ تَ) [په.] (مص ل.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
یَس
فارسی به انگلیسی
Begone, Betake, Blow, Depart, Departure, Due, Evaporate, Exit, Get, Go, Going, Head, Leave, Parting, Pass, Pile, Quit, Ride, Roll, Set, Step, Sweep, Visit, Withdraw
فارسی به ترکی
gitmek
فارسی به عربی
اذهب، خارج، ذهاب، عصابه
تعبیر خواب
اگر بیند ازتاریکی به روشنائی می رفت، دلیل که از تنگی و رنج به نعمت و فراخی افتد. اگر بیند از آبادانی به خرابی میرفت، تاویلش به خلاف این است. اگر بیند از جائی نیک به جای بدی رفت، دلیل بر بدی کند. اگر بیند که ازجائی بد به جائی نیک همی رفت، دلیل بر خیر و نیکی کند - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
اگر کسی بیند از شهر و دیار خود بیرون می رفت و ندانست به کجا می رود، دلیل که بیچاره و فرومایه شود. اگربیند زن و فرزند با خود همی برد، دلیل که همه بیچاره و خوار گردند. اگر بیند مانند شتر میرفت، دلیل که سعادت دنیائی یابد. اگر بیند مانند اسب یا خر همی رفت، دلیل کند بر تنگی مال و درازی عمر. اگر بیند مانند ددگان همی رفت، دلیل خیر و نیکی بود. - محمد بن سیرین
فرهنگ فارسی هوشیار
حرکت کردن، نقل کردن از نقطه ای به نقطه دیگر
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Aus, Außerhalb, Heraus hinaus, Heraus, Hinaus, Fahren, Funktionierend, Gehen, Gehen, Gehend, Geschwindigkeit (f), Laufen, Reisen, Weggehend
معادل ابجد
730