معنی رعش

لغت نامه دهخدا

رعش

رعش. [رَ ع َ] (ع مص) رَعش. رجوع به رَعش شود.

رعش. [رَ] (ع مص) یا رَعَش. لرزه گرفتن کسی را و لرزیدن او. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). لرزان شدن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). لرزه گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد). لرزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار).

رعش. [رَ ع ِ] (ع ص) مرد بددل و ترسنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جبان. (از اقرب الموارد). || آنکه می لرزد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || مرد شتاب و چالاک در جنگ. || مرد شتاب و چالاک در نیکی و احسان (از اضداد است). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


لرزیدن

لرزیدن. [ل َ دَ] (مص) ارتعاد. (تاج المصادر). رعده. ارتعاش. اهراع. ارتعاص. ارتعاس. تقرقف. مرتعد شدن. تخلج. مصد. تمجمج. شفشفه. رجرجه. (منتهی الارب). رجف. رجیف. (تاج المصادر). رجفان. ارتجاج. رعس. رعش. ترعد. ارتعاج. رجد. ترجید. (منتهی الارب). تزلزل. رعشه. تهزع. ارتکاک. اهتزاع. (تاج المصادر). اهتزاز. درفشیدن. نویدن. تنبیدن. تپیدن. (برهان). قشعریره: دِک. دِک دِک. دِک زدن. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی):
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس.
کنون تا بیامد از ایران به چین
بلرزد همی زیر اسپش زمین.
فردوسی.
زمین از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی.
فردوسی.
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست.
فردوسی.
فرامرز از آن کار ترسید سخت
بلرزید بر خود چو شاخ درخت.
فردوسی.
دو دستی بزد گرز را بر سرش
که لرزید آن کوه تن پیکرش.
فردوسی.
چو بشنید دستان بلرزید سخت
ز پیکار آن دزد برگشته بخت.
فردوسی.
چو بشنید رستم بلرزید سخت
به دل گفت مانا که برگشت بخت.
فردوسی.
بلرزید گیتی ز بار گران
ز بس کوه آهن کران تا کران.
فردوسی.
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن.
فردوسی.
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.
فردوسی.
زمین لرزد از زیر این هر دو مرد
چو رانند باره به روزنبرد.
فردوسی.
در اندیشه ٔ تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان.
فردوسی.
گرش بینم آنگاه آیدت یاد
که دریای جوشان بلرزد ز باد.
فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب.
فردوسی.
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت.
فردوسی.
بلرزید بر خویشتن شهریار
ز دست و زبان یل نامدار.
فردوسی.
عنان را بپیچید و برخاست گرد
ز بانگش بلرزید دشت نبرد.
فردوسی.
نوان گشت بوم و جهان شد سیاه
بلرزید مهر و بترسید ماه.
فردوسی.
بلرزند از نهیب او نهنگان
بلرزد کوه سنگین از زلازل.
منوچهری.
بلرزید بازار وکوی از کنور
تو گفتی که برق آتشی بد بزور.
؟ (از حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار.
مسعودسعد.
از این شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر ترسد دل هر شجاعی.
خاقانی.
گفتمش ای جان صعبتر خشم خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چو ما.
مولوی.
چو ریشی ببینم بلرزد تنم.
سعدی.
از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب.
اِکوهداد؛ لرزیدن چوزه پیش مادر تا خورش دهد. تمرمر؛ لرزیدن از شادی. قفقفه؛ لرزیدن از سرما و جز آن. عُقر؛ لرزیدن پای کسی. خنشله، لرزیدن از کلان سالی و پیری. سعسعه، لرزیدن بدن از پیری. تهذکر؛ لرزیدن گوشت و استخوان در رفتار. اهراع، لرزیدن از خشم یا ازضعف یا از ترس و تب. تیز؛ لرزیدن تیر که در نشانه زده باشند. عتر و عتران، لرزیدن و جنبیدن نیزه. (منتهی الارب). || سخت ترسیدن:
کسی کش خرد رهنمون است هرگز
به گیتی ره و رسم صحبت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دل مرد دانا از این هر دو لرزد.
سنائی.
بدور خط از آن چاه زنخدان بیش میلرزم
ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش میلرزم.
صائب (از آنندراج).
ز انقلاب چرخ میلرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام.
صائب (از آنندراج).
- لرزیدن دل، ترسیدن: دلت نلرزد، نترسی، بیم نداری.
|| شفقت کردن و غم چیزی خوردن. (آنندراج).

حل جدول

رعش

لرزه گرفتن


لرزه گرفتن

رعش

فرهنگ فارسی هوشیار

رعش

‎ لرزه گرفتن، لرزیدن

معادل ابجد

رعش

570

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری