معنی رخصت

لغت نامه دهخدا

رخصت

رخصت. [رُ ص َ] (ع اِمص) اذن وپروانه و پروانگی و لهی و اجازه ٔ حرکت و کوچ. (ناظم الاطباء). جواز. (ناظم الاطباء). دستوری. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف) (فرهنگ نظام). اجازت. (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات). اجازه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام):
به آواز گفتی پس آن نامدار
که گر رخصتم بودی از شهریار....
فردوسی.
اگر رخصت شاه بودی که من
بیایم به نزدیک آن انجمن....
فردوسی.
زاغ گفت آن وثیقت را رخصتی توان اندیشید و شیر را از عهده ٔ آن بیرون توان آورد. (کلیله و دمنه). گفت: می اندیشم... بهر وجه که ممکن گردد بکوشم تا او را درگردانم که اهمال و تقصیر را در مذهب حمیت رخصت نبینم. (کلیله و دمنه).
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد.
خاقانی.
|| رخصت یا رخصت از مردان، اصطلاحی است کشتی گیران را و آن بزرگداشت گونه است پیران فن را که هنگام آغاز ورزش پهلوانان بر زبان می رانند. || ارزانی و وسعت. (منتخب اللغات از غیاث اللغات). فراخی دادن. فراخی. (حاشیه ٔ کلیله و دمنه چ مینوی ص 152). || آسانی. (منتخب اللغات از غیاث اللغات). || سهل انگاری. آسان گرفتن. رفتار دور از هر نوع شدت. زیاده روی در ملایمت. ملایمت. نرمی. (کلیله و دمنه چ مینوی حاشیه ٔ ص 103): و هر که از ناصحان در مشاورت... به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج به صواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند. (کلیله و دمنه)....پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی، تأویل و رخصت را البته در حوالی سخط و کراهیت راه ندهند. (کلیله و دمنه). در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تأویل باید طلبید و گرد رخصت و دفع گشت. (کلیله و دمنه). || فرمان. (یادداشت مؤلف). || وداع. (ناظم الاطباء).


رخصت گرفتن

رخصت گرفتن. [رُ ص َ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) اذن و دستوری گرفتن و اجازه ٔ رخصت خواستن. (ناظم الاطباء):
باز براق از دم او جان گرفت
سوی زمین رخصت جولان گرفت.
وحید (از آنندراج).


پان رخصت

پان رخصت. [ن ِ رُ ص َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در بعض بلادهند رسم است که بوقت رخصت کردن پان به شخص رونده میدهند. (غیاث اللغات). مانند قهوه ٔ مرخصی در ایران.


رخصت نمودن

رخصت نمودن. [رُ ص َ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) اجازه دادن. اذن دادن. دستوری دادن. || مرخص کردن: خان فتح نشان گوش و بینی آنها بریده رخصت نمود. (تاریخ گلستانه). و رجوع به رخصت کردن شود.


رخصت داشتن

رخصت داشتن. [رُ ص َ ت َ] (مص مرکب) اذن و اجازه داشتن. (ناظم الاطباء). دستوری داشتن:
همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم.
خاقانی.
رفت ولی زحمت پایی نداشت
جست ولی رخصت جایی نداشت.
نظامی.
شیوه ٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار داری طاقت دیدار ده.
صائب.
رخصت بوسه اگر از لب جامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری.
صائب (از آنندراج).

فارسی به انگلیسی

رخصت‌

Allowance, Leave, OK, Permission, Sanction, Sufferance, Toehold

مترادف و متضاد زبان فارسی

رخصت

اجازت، اجازه، اذن، دستوری، مرخصی، پروانه، جواز

فارسی به عربی

رخصت

اجازه، اجراء، تاجیل، رخصه

فرهنگ فارسی هوشیار

رخصت

اذن و پروانه و پروانگی و اجازه حرکت و کوچ، دستوری، اجازت، اجازه

فرهنگ فارسی آزاد

رخصت

رُخصَت، اِذن- اجازه- آسانی و تسهیل و تخفیف در کار

واژه پیشنهادی

رخصت

بار

فرهنگ معین

رخصت

(اِمص.) اجازه، دستور، اذن، (اِ.) جواز، پروانه. [خوانش: (رُ صَ) [ع. رخصه]]

فرهنگ عمید

رخصت

اذن، اجازه،
(فقه) تسهیلاتی در امور شرعی برای موارد خاص،

حل جدول

رخصت

اجازه

لهی

فارسی به آلمانی

رخصت

Abfahren, Abschied (m), Lassen, Losfahren, Scheiden, Verlassen

معادل ابجد

رخصت

1290

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری