معنی ربوب

لغت نامه دهخدا

ربوب

ربوب. [رَ] (ع اِ) پسر زن مرد از شوهر دیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شوهر مادر. (از اقرب الموارد).

ربوب. [رُ] (ع اِ) ج ِ رُب ّ. (ناظم الاطباء). ج ِ رُب، شیره ٔ سطبر از هر ثمر بعدِ فشاردن آن. (آنندراج). رجوع به رُب شود. || ج ِ رَب ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَب شود.


رب

رب. [رَب ب] (اِخ) از نامهای خدای تعالی. (ازاقرب الموارد) (از آنندراج) (دهار) (از مجمل اللغه).پروردگار و خداوند و هو اسم من اسماء اﷲ تعالی و لایطلق باللام لغیر اﷲ و لایقال لغیره الا باضافه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (صراح اللغه). یکی از نامهای باری عزّوجل. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف). با الف و لام ِ تعریف بر خدای تبارک و تعالی اطلاق میشود و او رب الارباب و مالک الرقاب است. (از متن اللغه). پروردگار. (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 50) (از آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). خداوند. (دهار) (از آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). خدا. نامی از نامهای پروردگار است. (زمخشری). نسبت بدان رَبّی ّ و رَبّانی ّ و رُبوبی ّ: انا اعطیناک الکوثر فصل لربک و انحر. (قرآن 1/108- 2)، بدرستی که ما عطا کردیم ترا کوثر را پس نماز گزار مر پروردگار خود را. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 10 ص 371). فسبح بحمد ربک و استغفره انه کان تواباً. (قرآن 2/110-3). اءَ لم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل. (قرآن 1/105)، آیا ندیدی که چگونه کرد پروردگار تو به یاران فیل ؟ (ابوالفتوح رازی ج 10 ص 357).
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب.
فرخی.
صدهزار آفرین رب علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387).
ذاکر و شاکر باشد به برّ رب علیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب نهانک بزیر لب...
ناصرخسرو.
من به یمکان در بزندانم ازین دیوانگان
عالم السری تو فریاد از تو خواهم آی رب.
ناصرخسرو.
از سقاهم ربهم بینی همه ابرار مست
از شراب لایزالی پنج و هشت و چار مست.
مولوی.
گفت یزدان ما علی الاعمی حرج
کی نهد بر کس حرج رب الفرج.
مولوی.
رجوع به رب در کشاف اصطلاحات الفنون و ماده ٔ خدا و پروردگار شود.
|| (اصطلاح صوفیه) اسمی است مخصوص حق عز اسمه به اعتبار نسبت ذات بسوی موجودات عینی خواه ارواح و خواه اجساد باشند چه نسبت ذات بسوی اعیان ثابت منشاء اسم های الهی است مانند قادر و مرید، و نسبت ذات بسوی اکوان خارجی منشاء اسماء ربوبیت باشد مانند رزاق و حفیظ، پس رب اسم خارجی است که اقتضای وجوب مربوب و تحقق آن کند وآله اقتضای ثبوت مألوه و تعین آن کند و هرچه از اکوان ظاهر شود آن صورت اسم ربانی است که حق بدان مشاهده شود و هم بدان وسیله گیرد و نیز بدان وسیله کند آنچه کند و بسوی او بازگردد و در هرچه نیازمند بدوست.و حق است که در مقابل آنچه خواهند عطا فرماید. رب الارباب حق است به اعتبار اسم اعظم و تعین اولی که منشاء جمیع اسماء و غایت غایات است، تمامی رغبات و آرزوها متوجه اوست: و ان الی ربک المنتهی اشارت بدانست چه حضرت ختمی مرتبت (ع) مظهرتعین نخست باشد، پس ربوبیت مختص بدو در این ربوبیت عظمی است. و رب بصورت مطلق بجز بر خدای تعالی اطلاق نشود و اطلاق آن بر جز وی به اضافه باشد چون رب الدار، چنین است در بیضاوی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (ص، اِ) سید و منعم و مولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سید و مطاع. (اقرب الموارد). منعم و سید و مطاع، و آن بر آنچه عاقلست اضافه شود. ج، ارباب، ربوب، و رباب نیز بندرت آمده. (از متن اللغه). بزرگ و آقا. (از قاموس کتاب مقدس). سید، چه در معنی سید مختص به خردمندان میشود. (از ذیل کشاف اصطلاحات الفنون). در این معنی با الف و لام نیز آید گاه عوض اضافه. (از منتهی الارب). || مصلح. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (ذیل کشاف اصطلاحات الفنون). بصلاح آرنده. (غیاث اللغات). || مدبر. مربی. (متن اللغه). || قَیِّم. (متن اللغه).ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اَرباب، رُبوب. (از متن اللغه). || مالک و صاحب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). هرگاه بکلمه ٔ دیگر اضافه شود بزرگ و صاحب و مالک باشد: رب البیت. رب النوع... (لغت محلی شوشتر). مالک، زیرا در این معنی تعمیم مییابد به همه ٔ موجودات. (از ذیل کشاف اصطلاحات الفنون). مالک. (دهار) (اقرب الموارد). مالک، و آن اضافه شود بر غیرعاقل. (از متن اللغه). ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد). || مستحق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مستحق و آن به غیرعاقل اضافه شود. (از متن اللغه). ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد). || یار. (مهذب الاسماء). یار و صاحب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صاحب. (اقرب الموارد). ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || در دوران جاهلیت به پادشاه میگفتند، حارث بن حلزه در معلقه اش گفته است:
و هو الرب و الشهید علی یو-
َ-م الحیارین و البلاء بلاء.
و با آن پادشاه را اراده کرده است که عبارت باشد از منذربن ماءالسماء. (از منتهی الارب) (از صراح اللغه). پادشاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در این معنی گاه با الف و لام نیز آید عوض اضافه. || برادر بزرگ، قوله تعالی: یا موسی انا لن ندخلها ابداً ماداموا فیها فاذهب انت و ربک فقاتلا. (قرآن 24/5)، ای انت و هارون (منتهی الارب)، ای موسی، ما در آن [در آن شهر] داخل نمیشویم تا وقتی که شما در آنجا هستید. پس تو و برادر بزرگت [هارون] بروید و بکشید.
- ربنا، پروردگار ما: یهدی الی الرشد فآمنا به و لن نشرک بربنا احداً. (قرآن 2/72).
- || ای پروردگار ما. پروردگارا. خداوندا: ربنا و اجعلنا مسلمین لک... انک انت التواب الرحیم. (قرآن 128/2). ربنا و ابعث فیهم رسولاً یتلوا علیهم آیاتک. (قرآن 129/2).
غم تو دست برآورد و خون جسمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست.
سعدی.
زینهار از رفیق بد زنهار
و قنا ربنا عذاب النار.
سعدی.
- ربی، خدای من. (ناظم الاطباء): زعم الذین کفروا ان لن یبعثوا قل بلی و ربی لتبعثن... (قرآن 7/64). و قال الذین کفروا لاتأتینا الساعه قل بلی و ربی لتأتینکم... (قرآن 3/34).

رب. [رُب ب / رُ] (از ع، اِ) فشرده و عصاره و آب برخی میوه ها یا گیاهها که اندکی جوشانیده شود تا ستبر و غلیظ گرددچون انار و گوجه و سس و جز آن. عصاره ٔ هر چیز که به قوام آورند چون رب انار، رب به، رب انگور. (لغت محلی شوشتر) (از شعوری ج 2 ورق 21). شیره ٔ ستبر از هر ثمر بعد فشاردن آن. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مأخوذ از تازی، شیره ای از هر میوه ای که آن را قوام آورده ستبر کرده باشند مانند رب انار و رب سیب و جز آن. (ناظم الاطباء). آب انگور و انار و سیب و غیره که بپزند، تا غلیظ شود. (غیاث اللغات): ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب). ج، رُبوب، رِباب. (از متن اللغه). مفرد ربوب است و درنزد پزشکان عبارت است از اینکه آب گیاهها و میوه ها را بگیرند و بجوشانند و گرفتن آب آنها نیز بوسیله ٔ کوبیدن و فشردن و سپس صاف کردن، وزآن پس بوسیله ٔ پختن یا بر آفتاب نهادن، غلیظ شدن و بعداً مورد استعمال قرار دادن باشد. (از اختیارات بدیعی): خلاص، رب خرما. (منتهی الارب). دبوس، رب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب).
اقسام رب ها: ربها که در طب بکار است، رب گلابی، رب انار، رب سیب، رب غوره، رب ریواس (ریوند)، رب توت، رب گوز، رب شاهتوت، رب بسر، رب آلوسیاه، و... برای شرح آنها رجوع به ذخیره ٔ خوارزمشاهی باب پانزدهم از گفتار دوم از قراوادین، ترکیبات زیر شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رب آلاس، رب مورْد افشره. قی و اسهال و حالت تهوع را قطع میکند.برای تهیه ٔ آن دانه های مورْد را می پزند تا بجوشد و صاف شود و چندان روی آتش بماند تا سفت تر گردد. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی).
- رب آلو، تبهای تیز را دفع دهد و دفع عطش کند و طبیعت را نرم گرداند. برای بدست آوردن ابتدا آلو را صاف کرده بجوشانند تا ربعی بماند یا آب آلو را بجوشانند تا نصفی بماند.پس از آن صاف کنند و به اندازه ٔ آن نبات مصری یا قند سپید صاف کرده آمیخته بجوشانند تا غلیظ شود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن، ذیل آلو).
- رب الحصرم، غوره افشره. غوره افشرج. (از مفردات ابن بیطار). ضریر انطاکی گوید: برای عطش و تبهای گرم و رانش شکم سودمند است. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی).
- رب الخشخاش، برای دفع سرفه و تقویت سینه سودمند است. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی).
- رب الرمّان، انار فشره. تبها و عطش فرونشاند و معده را تقویت کند و سرفه و ترشی معده را برطرف سازد. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی).
و رجوع به رب انار ترش و رب انار شیرین در همین ترکیب ها شود.
- رب الریباس، رب ریواس. رب ریوند. ضریر انطاکی گوید: مفرح است و برای خفقان و ضعف معده و کبد و طحال سودمند است و آن از لطیف ترین رب ها و از حیث اثر از قویترین داروهاست. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی). و رجوع به ترکیب رب ریواج شود.
- رب السفرجل، به افشره. قی و اسهال و حالت تهوع را برطرف کند و برای تقویت معده و رفع عطش سودمند است. برای تهیه ٔ آن به را روی آتش میگذارند و چندان بجوشانند تا صاف و سفت گردد. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی). و رجوع به به افشره شود.
- رب السوس، اثرآن بیشتر بر سرفه و سینه درد و سردرد است. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی). رب شیرین بیان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عصاره ٔ سوسن است. (از اختیارات بدیعی). عصاره ٔ مشک. برای ساختن آن در محلی که سوسن تر و تازه باشد آنرا بگیرند و نیمکوب کرده دو سه روز در آفتاب بخیسانند و بعد از آن در دیگ انداخته بجوشانند تا به ریع آید، بعد از آن صاف کرده باز بجوشانند تا بقوام آید و قرصها نگاه دارند و بوقت حاجت استعمال نمایند فایده ٔتمام کند. (میزان الادویه). صاحب اختیارات بدیعی آرد:عصارهالمشک، عصاره ٔ سوسن است و رب السوس خوانند، طبیعت وی معتدل بود در حرارت و برودت و رطوبت، و در وی قبض اندک بود و خشونت قصبه ٔ شش را نافع بود و مثانه و تشنگی قطع کند. (از اختیارات بدیعی، ذیل حرف ع).
- رب العنب، رب انگور. در دیلم دوشاب ترش نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). و رجوع به دبس در تذکره ٔ ضریر انطاکی و همین لغت نامه شود.
- رب القَرَظ،اقاقیا و آن عصاره ٔ خرنوب شجرالسنط است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رب انار ترش، فشرده و جوشانده ٔ اناری که شیرین نباشد. طبیعت را قبض کند و صفرا را فرونشاند و جگر را قوت دهد. برای بدست آوردن آن انار ترش را صاف کرده بجوشانند تا ربعی بماند یا آب انار را بجوشانند تا نصفی بماند، آنگاه آن را صاف کنند و بهمان اندازه نبات مصری با قندسفید صاف کرده آمیخته بجوشانند تا غلیظ شود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن، ذیل انار).
- رب انار شیرین، فشرده و جوشانده ٔ دانه های انار که شیرین باشد. سرفه را نفع دهد و نفث الدم را سودمند آید و شکم را نرم گرداند. برای طرز تهیه ٔ آن رجوع به ترکیب رب انار ترش شود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ذیل انار).
- رب ریواج، قی و اسهال را دفع کند و خون را ببندد و عطش را تسکین دهد و به معده نیک بود و صفرا فرونشاند. برای طرز تهیه ٔ آن رجوع به رب انار ترش و همچنین رجوع به رب الریباس و رب ریوند شود. (از تحفه حکیم مؤمن).
- رب ریوند، رب الریواس. رب ریواج. رجوع به این دو ترکیب شود.
- رب سیب، دل را قوت دهد و طبیعت را قبض کند و قی و غثیان را ساکن گرداند. برای طرز تهیه ٔ آن رجوع به رب انار ترش شود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). ضریر انطاکی در ذیل رب التفاح گوید: برای خفقان و ضعف قلب و معده و دهان و قی سودمند است. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی).
- رب شاه توت، اورام حلق و خناق را سودمند بود. برای تهیه ٔ آن شاه توت را بجوشانند تا نصفی بماند آنگاه آن را صاف کنند و بهمان اندازه نبات مصری یا قند سفید صاف کرده آمیخته میجوشانند تا غلیظ شود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن، ذیل شاه توت).
|| می پخته. (دهار). می پخته. ج، رباب، ربوب. (مهذب الاسماء). || دُرد روغن. آب سطبر از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغه). || طلای ناسره. (از متن اللغه). || رِب ّ.جماعت کثیر یا ده هزار. (منتهی الارب). || نام جمادی الاولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


حرمل

حرمل. [ح َ م َ] (ع اِ) اسفند. سفند. اسپند. سپند. (بحر الجواهر). سپند سوختنی. چیزی است که سوزند دفع چشم زخم را. حمداﷲ مستوفی گوید: حرمل، سپند، و دردفع چشم بد سپند سوختن مجرب است. (نزههالقلوب). و صاحب اختیارات گوید: ابن سمحون گوید دو نوع است سرخ وسفید و نوع سپید که حرمل عربی خوانند و بیونانی مولی و در پارسی صندل وانج و ورق آن مانند ورق بید بود و کوچکتر و گل وی مانند یاسمن مطلق و سپید و خوشبوی بود و بسریانی بسباسا خوانند و نوع دیگر سرخ حرمل عامی خوانند و در پارسی اسپند گویند و بشیرازی نیوند وهزاراسپند نیز گویند. مؤلف گوید: آن نوع از سداب کوهی است و طبیعت حرمل گرم و خشک است در درجه ٔ سیم، وگویند در چهارم، نافع بود جهه درد مفاصل طلا کردن و چون سحق کنند و با عسل و زهره ٔ مرغ و زهره ٔ کبک و زعفران و آب رازیانه ٔ تر در چشم کشند قوت باصره بدهد، و اگر بخورند حرمل را با ادویه ٔ قاتلات دود، حب القرع بیرون آورده و قولنج را نافع بود، و عرق النسا و وجع ورک و خون نطول کنند به آب آن سینه و شش از بلغم لزج پاک کند و بادی که در روده بود تحلیل دهد. و سودمندبود جهت سردی دماغ و بدن، لیکن سدد و صداع آورده و مقیی ٔ بود و مسکر. [و صاحب منهاج گوید: بعد از آن ربوب فاکهه ٔ ترش خورند. و صاحب تقویم گوید: مصلح وی قرفه و دارچینی بود. و جالینوس گوید: نافع بود جهه فالج و لقوه و تشنج سرد و علت گرده و مثانه و مسهل مرار اسود و بلغم لزج بود]. و بول و حیض براند و نقع وی سودا را نیک بود و تحلیل کند و خون سوداوی صافی گرداند و طبیعت نرم دارد. حنین گوید: مستی آن مانند مستی خمر بود و گویند لون صاف کند و محرک جماع بود و فربهی آورد و بول و حیض براند. و ابن واقد گوید: سودمند بود جهت عاشقان سکری که دارد. و گویند اگر سفوف سازند یک مثقال و نیم یا سوده تا دوازده شب متواتر عرق النسا را نافع بود و این مجرب است. دیسقوریدوس گوید: درد پایها و رانها و عرق النسا و نقرس و فالج را نافع بود، لیکن غثیان آورد و مصلح وی ربوب فواکه مزمن بود که بعد از آن بخورند، و بدل آن بوزن آن قردومانا یا تخم سداب بود. اما حرمل سپید غربی که آنرا به یونانی مولی خوانند بیخ وی مانند بلیوس بود و چون سحق کنند و با روغن ایرسا فرزجه سازند و زن به خود برگیرد افواه ارحام بگشاید - انتهی. حکیم مؤمن گوید: به لغت سریانی نوعی از سداب کوهی است و بفارسی اسپند نامند، نبات او تا بقدر ذرعی میشود و از یک بوته چندین شاخ میروید و برگش مایل به تدویر و غلاف دانه های اومدور و مثلث الاضلاع به سه خط و با اندک سرخی و تخمش سیاه و بقدر خردل و ثقیل الرایحه و از مطلق حرمل مراد او است، قسمی از آن را برگ مثل برگ بید و از او کوچکتر و مایل به سفیدی و گلش مثل یاسمین سفید و غلاف دانه ٔ او طویل است و حرمل ابیض به اعتبار غلاف او نامند، در سیم گرم و در دوم خشک و قوتش تا چهار سال باقی میماند، لطیف و محلل ریاح و امعا و مواد غلیظه و مبهی و مسمن و مُدِرّ بول و حیض و شیر و مسهل سودا و بلغم غلیظ و حب القرع و جالی سینه و شش از لزوجات، و یتوع او جهت تحلیل سودا و صاف کردن خون و نرم داشتن طبع، و جرم او جهت مصروع و تسخین بدن و اعصاب و دماغ و رفع قولنج و عرق النسا و فالج و امراض بارده و استسقاو رفع جنون و اعیا و سدد و یرقان و نسیان نافع، و چون یک اوقیه ٔ او را کوبیده با چهار اوقیه آب بجوشانند و آب او را با سه اوقیه عسل و دو اوقیه روغن کنجد بنوشند مقیی ٔ قوی بیغایله است. و در تنقیه ٔ سینه و اعالی بدن از لزوجات و ضیق النفس و سعال رطوبی بی عدیل و هرگاه او را بقدر یک رطل در شراب یا آب انگور که بقدر سی رطل باشد بجوشانند تا به ربع رسد و روزی تا دو اوقیه از آن تا سی روز بنوشند، جهت رفع صداع مزمن و صرع مجرب دانسته اند، و اعاده ٔ حمل زنانی که در وقتی حامله میشده باشند و بعد از آن نشوند مینماید، و باید سه روز متوالی از این مطبوخ بنوشند. و چون پانزده روز صاحب عرق النسا هر شب یک مثقال و نیم از حرمل ناکوفته تناول نماید، دفع آن علت گردد و مجرب است و چون با تخم کتان مخلوط نموده با عسل سرشته مداومت نمایند جهت رفع ضیق النفس بیعدیل است، و چون زجاج محرق اضافه نمایند تفتیت حصاه کند و اکتحال او با زعفران وزهره ٔ مرغ خانگی و عسل و شراب و آب بادیان سبز جهت ضعف بصر امتلائی، و نطول مطبوخ او جهت تقویت اعضا و سیاه کردن موی و ازاله ٔ خدر، و مطبوخ او با آب و روغن کنجد، و مداومت اکل آن جهت رفع امراض جگر و سل، و ضماد او با روغن شبت بر ناف و تهی گاه جهت قولنج مزمن و سعوط عصاره و آب مطبوخ از جهت قطع نزله و حمره ٔ چشم و قطور او که در آب ترب و روغن زیتون جوشانیده باشند جهت گرانی سامعه و کری و دوی و طنین، و بخور او جهت درد دندان و تعلیق او در لته ٔ کبود رافع سحر، و گویند افشانیدن او در خانه باعث فرقت و بخور او مبطل این اثر است. و مورث غثیان و صداع و مضر محرورین و مصلحش ربوب میوه های ترش و سکنجبین و ترشیها. و قدر شربتش از یک مثقال تا دو مثقال و بدلش قردمانا و گویندتخم سداب است و حمول بیخ او که با روغن ایرسا سائیده باشند مفتح افواه عروق و خون بواسیر است. و روغن او در سیم گرم و محرک باه و مفتح سده ٔ دماغی و جهت فالج و لقوه و صرع و رعشه و ریاح اعصاب شرباً و ضماداًنافع و حقنه ٔ او جهت عرق النسا و درد کمر و برودت گرده و رحم مفید است. و رجوع به الجماهر بیرونی ص 38 و گیاه شناسی گل گلاب ص 214 و اسفند و اسپند و سپند شود.


حبةالخضراء

حبهالخضراء. [ح َب ْ ب َ تُل ْ خ َ] (ع اِ مرکب) بو کلک. بوی کلک. مشغلهالبطالین. ضرب. بن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ون. ضرامه. حب البنه. حب البطم. وندانه. بندانه. چتلانقوش. بنه. بانقش. کسبور. (بحر الجواهر). کلنکور. بنک. (محمودبن عمر ربنجنی). میوه ای است چون پسته ٔ سخت خرد. گل انگور. (مهذب الاسماء). و در بعض لغتنامه ها آمده است، دانه ٔ سبز و در دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی، سیاه دانه. || و در فرهنگ شعوری آمده است: حبهالخضراء؛ تخم بنگ است که برگ آن را خشک کرده و کوفته، خورند و آن بغایت مخدر باشد -انتهی. لکن مؤلف مذکور مثل هزاران جای دیگردر اشتباه است و بنک را که ترجمه ٔ حب البطم است با بنگ به معنای مخدر متخذ از قنب یعنی شاهدانه اشتباه کرده است. || دهن حبهالخضراء؛ روغن که از دانه ٔ بن گیرند. || خنجک. (بحر الجواهر). درختی است کژ، بر کوه رویدو بتازی حبهالخضراش خوانند. (لغتنامه ٔ اسدی ص 285). شادبن. ضرو. سقر. شاه بن. کلخنک. ونیزه. بطم. (داود انطاکی). و صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی گوید: به پارسی ونیزه گویند. گروهی گفته اند که درخت او که کهن شود و بزرگ باشد آن را ضرو گویند و صمغ آن را علک البطم گویند -انتهی. صاحب اختیارات گوید: ثمر درخت بطم است به شیرازی بن گویند و آن دو نوع است یک نوع را شاه بن گویند و شاه بن خردتر بود و همچنان با پوست توان خورد وبهترین آن سبز و بزرگ و تازه بود و طبیعت آن گرم و خشک است در سیم، و گویند در چهارم و گرمی او قوی تر بود از خشکی. خوردن وی معده را بد بود و دیر هضم شود و عذاب دهد و گرم مزاج را زیان دارد و مسخن سینه و گرده بود و بول براند و شهوت مجامعت برانگیزد و چون با شراب یا با سرکه بیاشامند گزیدگی رتیلا را نافع بودو جگر را پاک کند و درد سپرز که از سردی بود، و بلغمی مزاج را نافع بود و جگر را پاک کند و سعال و فالج و لقوه را سودمند بود. از روغن وی مرهم ساختن و مالیدن بر ذات الجنب و ضماد کردن سودمند بود و چوب وی چون بسوزانند و بر داءالثعلب طلا کنند موی برویاند خاصه موی سر. و ورق وی چون خشک کنند و بکوبند و بپزند و غلاف سازند موی را برویاند و دراز کند و نیکو سازد و صمغ وی در منفعت مانند مصطکی بود و در باب صاد گفته شود. و بن، مصدع بود و دهن را بخوشاند و شهوت طعام ببرد و مصلح وی سکنجبین و ربوب فواکه ترش بود، و صاحب منهاج گوید: مصلح وی کتیرا بود. صاحب تقویم گوید مصلح وی خمیر (؟) بنفشه بود و در کتاب ابدال آورده است:بدل وی مغز جوز بود و گویند: به وزن آن مغز پسته و نیم وزن آن مغز بادام و گویند به وزن آن بود اﷲ اعلم. در خراسان دانه ٔ چتلانقوش یا بنه را تاغوت نامند. وصاحب تحفه گوید: به فارسی بن نامند و آن بار درخت سقز است و در بطم خواص درخت او مذکور شد. تازه ٔ او دراول خشک و در دوم گرم و خشک و در سیم گرم و خشک و مبهی و مدر بول و حیض و خون بواسیر که منقطع شده باشدو مسخن گرده و معده و محلل نفخ و ریاح و مسمن گرده و منقی بدن از فضلات بلغمی و جهت سرفه و فالج و لقوه و استسقا و با سرکه آشامیدن او جهت گزیدن رتیلا و تنقیه ٔ جگر و درد سر و ضماد محرق او جهت رویانیدن موی در داءالثعلب مجرب دانسته اند و بطی ءالهضم و مضر محرورین و قاطع اشتها و مصدع و مورث قلاع و مصلحش کتیرا و خمیره ٔ (؟) بنفشه و سکنجبین و ربوب حامضه و بدلش مغزگردکان و گویند پسته و بادام است بالمناصفه و روغن مغز او در دوم گرم و خشک و مبهی و مصلح بلادر و مقوی اعصاب دموی و به جهت مواد بارده ٔ رطبه نافع و آشامیدن او جهت تصفیه ٔ آواز و تفتیح سدد و یرقان و عسر بول و تحلیل حصاه و درد کمر و زانو و فالج و لقوه و با سرکه جهت جمیع سموم و برودت اعضا و تدهین او بدستور جهت اعراض مذکوره و اعیا و تقویت هاضمه نافع و مورث تشنگی و مصلحش طباشیر و قدر شربتش تا سه مثقال است. رجوع به حبه ٔ خضرا شود.


زوان

زوان. [زَ] (اِ) بر وزن و معنی زبان است که به عربی لسان خوانند. (برهان). زوانه. (انجمن آرا) (آنندراج). زبان و لسان. (ناظم الاطباء). زبان. زفان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زوانه و زبان و زفان شود. || نام دارویی است که با گوگرد بربهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلمک و شیلم نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چچم. شلمک. (فرهنگ فارسی معین). شلمک. شیلم. دوسر. سعیع. گرگاس. تلخه. دَنْقه. جلیف. بِشت. شالم. تلخ دانه. زیوان. رغیدا و حب و دانه ٔ زُن باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). ابوعلی سینا در کتاب ادویه ٔ مفرده ٔ قانون زوان راگندم دیوانه میداند: ان الزوان اسم یوقعه الناس علی شیئین، احدهما حب شبیه بالحنطه یتخذ منه الناس الخبز و یقولون ان الزوان الکنیت (؟) و قوم آخرون یسمون به شیئاً مسکراً ردیاً یقع فی الحبوب. (کتاب ادویه ٔ مفرده چ تهران ص 188، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نزد اکثر شیلم است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته و گوید که آن دانه ای است مایل به سیاهی و اندک سبزی مثل ماش و کوچک و طولانی و سرش باریک و در غلافی منحنی مثل غلاف شمشیر و مسکر قوی بلاتفریح و قسمی پهن نیز می باشد... و با سمیت و قوه ٔ جاذبه و خمارش جهت بیرون آوردن پیکان و امثال آن از بدن به غایت مؤثر و خوردن او موجب سبات شدید و مصلحش ربوب حامضه و طلای او با عسل جهت رویانیدن موی داءالثعلب و تحلیل اورام و کماداو جهت دردسر بارد مفید است. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). منتهی الارب در «زون » این کلمه را [زَ / زِ / زُ]ضبط داده و دانه ٔ تلخ که با گندم آمیزد معنی کرده وهمچنین در «زٔن » زؤان را بصورت [زَ آ / زِ آ / زُآ] آورده و دانه ای که به گندم آمیخته شود معنی کرده است و ناظم الاطباء زوان و زؤان را مستقل از معنی قبل دانسته و افزاید: دانه ٔ تلخ که در گندم زارها روید و با گندم آمیزد - انتهی. زوان [زُ / زِ] هو الحب المر الذی یخالط البر و هی الدنقه. زؤان [زَ آ /زِ آ / زُ آ] لغاتی در زوان. (تاج العروس): غَسَق،نوعی از گندم مانند زوان و نحو آن. (منتهی الارب).


چوب چینی

چوب چینی. [ب ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بیخی است معروف و گیاه او بی گل و بی ثمر است. برگش به زنبق و ساقش به نی شبیه است و بهترین آن قطعه های بزرگ املس سرخ نیم رنگ شاخ جهانیده بی کرم و بی گره است و بسیار صلب و اندرون سیاه و ثقیل الوزن بحد افراط که صمغی نامند خوب نیست و کرم زده ٔ او ضعیف القوه است. مرکب القوی و مایل بحرارت یبوست آن زیاده بر حرارت و بغایت مخفف رطوبات غریبه و ملطف و مفتح و محلل و مدر بول و عرق و با رطوبت فضلیه و مقوی باه و منقی خون و روح از کثافات و با قوه ٔ قابضه و مقوی حرارت غریزی وسریعالنفوذ در عمق بدن و مقوی اعضای رئیسه و اعضای تناسل و معده و جهت علت آتشک و قروح خبیثه بی عدیل و در رفع امراض مزمنه و آکله و علل سوداوی مثل جرب و حکه و تب ربع و نواصیر و درد مفاصل و جذام و داءالفیل و سایر اوجاع بارده و جراحات مزمنه و اورام صلبه و داءالثعلب و داءالحیه و سرطان و بهق و برص سیاه و مالیخولیا که از احتراق بلغم باشد و جهت قطع عادت افیون بی نظیر و رافع مواد نزلی و زکام و منوم و نیکوکننده ٔ رنگ رخسار و مستمن اکثر ابدان و در توالد و تناسل قوی الاثر و در بروز فرمودن حصبه و رفع سمیت خلط و اختلاط ذهن، مکرر حقیر تجربه نموده است و علاج مایوسین باه شده و مستعمل در اکثر مواد، آب طبیخ اوست و جرم او مسدد و قوی التخفیف است مگر تازه ٔ او که خشک نشده باشد و نخوردن نمک در ایام خوردن او کلیت نیست چه ترک عادت او و اعتیاد به ادویه حاره ٔ مظنه ٔ ضرر است در اکثر امزجه و همچنین اجتناب محرورین از ربوب حامضه واشربه ٔ کم ترشی لزوم ندارد. و بتجربه حقیر مکرر رسیده است که جمعی بجهت علتی چند از آب متضرر میشدند و بجای آب طبیخ و نقیع چوب چینی مدتها آشامیده از حموضات قلیله اجتناب ننموده اند و بسیار منتفع گردیدند و اقسام استعمال او و اخذ عرق و نقوع و غیر آن در دستورات تحریر یافته و مربای او در جمیع افعال ضعیف تر ازطبیخ اوست مگر در تقویت معده و دماغ. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). ریشه ٔ معرق که از چین آورند. (ناظم الاطباء).


لوزالحلو

لوزالحلو.[ل َ زُل ْ ح ُل ْوْ] (ع اِ مرکب) بادام شیرین. حکیم مؤمن در تحفه آرد: به فارسی بادام شیرین گویند. در اول گرم و تر و مفتح و حافظ قوتها و جالی اعضای باطنی. و ملین آن و ملین طبع و حلق و موافق گرده و سینه و معین باه و مسکن حرقت منی و بول و مسمن بدن و با شکر کثیرالغذا و حافظ جوهر دماغ. و شیره ٔ او با شکر جهت سرفه مجرب و جهت خشونت سینه و حنجره و تولید منی و رفع نفث الدم و ربو و حرقت مثانه و امعا و زحیر و رطوبت معده و با نصف او زفت و مثل او شکر در قطع سرفه از مجربات است. و بوداده ٔ او مقوی معده و قابض و متکرج و فاسد او موجب کرب و سقوط اشتها و غشی. و مصلحش ربوب حامضه است بعد از قی و تازه ٔ نارس با پوست که چقاله نامند مقوی معده و بن دندان. و برگ تازه ٔ او مسهل و مسقط کرم شکم و خشک او قابض و رافع اسهال و شکوفه ٔ بادام محرک باه مردان و قاطع باه زنان و بادام مربی در تغذیه و فربه کردن بدن و اصلاح گرده قوی تر است و روغن بادام معتدل در گرمی و سردی و به غایت مُرطّب و موافق تشنج پیسی و رافع ورمی که از وثی و ضربه به هم رسد. و حقنه و شرب و چکانیدن او جهت درد گرده و مثانه و عسر بول و قولنج و اعانه بر خروج حصاه. و شرب او جهت گزیدن سگ دیوانه و درد معده و با کتیرا وشکر جهت سرفه ٔ خشک مجرب و جهت تصفیه ٔ آواز و قصبه ٔ ریه و رفع ضرر ادویه ٔ مسهله و حبوب حاده مفید. و قدرشربتش تا 9 مثقال و در رفع پیچش مجرب و دوام تدهین مهره های پشت به او جهت نقرس و رفع خمیدگی پیران مجرب دانسته اند، و جهت تصفیه ٔ آواز و قصبه ٔ ریه و رفع ضرر ادویه ٔ مسهله و حبوب حاده مفید و جهت سرسام و ذات الجنب به دستور نافع. و غرغره ٔ او با آب گرم جهت خشونت حلق مؤثر و مضر احشای ضعیفه و مصلحش مصطکی است. صاحب اختیارات بدیعی گوید: به پارسی بادام شیرین گویند و نیکوترین آن بزرگ و فربه بود. طبیعت آن معتدل است در گرمی و سردی و تر بود در دویم. و گویند گرم بودو سرد در دوم و غذای متوسط دهد میان قلت و کثرت و مسخن بود و سویق وی سرفه ٔ خشک و نفث دم را نافع بود وسینه را پاک گرداند و حرقت بول ساکن گرداند و با شکر بخورند منی بیفزاید و شش و مثانه و امعا را نافع بود و بریان کرده معده را سودمند بود. ردی و دشخوار هضم بود و مصلح صفرا بود و مصلح وی شکر بود، بادی که از بادام متولد شود غثیان و کرب و غشی آورد و مداوای آن بقی ٔ بود بعد از آن برب فواکه ترش، چون: غوره و سیب و ریواس و مجموع آنچه در مداوای عنصل گفته شد و بادام تر چون با پوست بخورند وقتی که هنوز صلب نشده بن لثه و دهان را نافع بود و حرارت ساکن گرداند به برودتی و خشونتی و حموضتی که در پوست بیرونی وی هست.


طالیسفر

طالیسفر. [ف َ] (معرب، اِ) بقول دزی (ج 2 ص 19) بصورتهای طالیشفَر و طالیشقر و طالیَشفَر و طالشقیر در کتب گوناگون عرب آمده است چنانکه در تذکره ٔ داود ضریر انطاکی نیز طالیشقر است ولی صورت معروف آن همین طالیسفر است. آن را مرادف بسباسه، دارکیسه. لسان العصافیر. ماقر بیخ درخت توت، تیواج ختائی، پوست بیخ زیتون هندی، برگ زیتون هندی و غیره آورده اند. صاحب برهان گوید: «طالیسفر» بر وزن فالیزگر به لغت یونانی پوست بیخ زیتون هندی است و بعضی گویند برگ درخت زیتون هندی باشد. ابن البیطار آرد: غافقی آن را دارکیسه خوانده و بسیاری از مردم برآنند که طالیسفر همان بسباسه است ولی این نظر درست نیست و حُنین این دارو را که در کتاب دیسقوریدس طالیفسر آمده است بنام یونانی آن «ماقر» ذکر کرده است. و تنها ابن جلجل گمان کرده که طالیفسر را لسان العصافیر گفته اند و آن را ریشه های درختی هندی دانسته اند. دیگری گفته است: طالیسفر ریشه های گیاهی است که کرم ابریشم از آن تغذیه میکند. مجوسی گوید: داروی مزبور برگ درخت زیتون هندی است. دیگری آن را پوستهای درختی هندی دانسته که به یونانی بنام دارکیسه معروف است. دیسقوریدس در کتاب اول گوید ماقر پوست درختی است که آن را از بلاد یونان آرند. رنگ آن بسرخ سپپدی غلیظی زند، بسیار قابض است و گاهی آن را برای خونروی و زخم روده و سیلان فضولات به شکم، نوشند. جالینوس در کتاب هفتم گوید: این دارو پوست درختی است که آن را از هند آرند. مزه ٔ آن سخت گس و زبان گزو اندکی تیز و قدری معطر است و مانند ادویه ای که ازهند آرند خوشبو باشد و گوئی این پوست از جوهرهای گوناگونی ترکیب یافته است که بیشتر آنها زمینی و اندکی از آنها جوهر لطیف گرم است و به همین سبب سخت مایه ٔخشکی و قبض میشود و آن را به داروهائی در می آمیزند و تر کنند که برای شکم روی و زخم روده سودمنداند زیراداروی مزبور در درجه ٔ سوم چیزهائی است که مایه ٔ خشکی باشند. و اما از لحاظ گرمی و سردی، در هیچیک تأثیر آشکاری ندارد. غافقی گوید: و آنچه از گفتار دیسقوریدس و جالینوس درباره ٔ این دارو مستفاد میشود این است که طالیسفر به هیچ رو از انواع بسباسه نیست، زیرا بسباسه دارای اندکی قبض باشد و حرارت بر آن غالب است در صورتی که طالیسفر بگفته ٔ دیسقوریدس پوست رقیقی است نه درشت و با این خاصیت به «ارماک » شبیه تر است.
ابن عمران گوید: طالیسفر ریشه های باریکی است دارای پوست خاکی رنگ و درون زردرنگ و تندمزه و زبان گز میباشد و بوی آن مانند بوی زعفران تند است و آن گرم و خشک در درجه ٔ دوم است و بویژه برای بواسیر و ورمهای درون و بیرون سودمند است.
مجوسی گوید: طالیسفر در سردی و خشکی در درجه ٔ دوم است. مطبوخ آن با سرکه درد دندان را سودمند است و هرگاه آب مطبوخ آن را در دهان گیرند بیماری قلاع سفید را سودمند باشد. بدیغورس گوید: بدل طالیسفردو ثلث وزن آن زیره و نصف وزن آن ابهل است. رازی و اسحاق بن عمران نیز گفته ٔ او را آورده اند. (از مفردات ابن البیطار ج 2). و صاحب مخزن الادویه آرد: بفتح طا، در ماهیت آن اختلاف بسیار است بعضی گویند آن پوست درختی است که از بلاد هند آورند. اندک از دارچین ضخیم ترو صلب تر بااندک حدت و خوشبوئی کمی و اشقر و چون کهنه گردد مایل بسیاهی شود و گفته اند عروقی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زرد و بوی آن شبیه ببوی زعفران و با عفونت و تیزی و شاید زرنب باشد که به هندی طالیس نیز نامند و آن برگ درختی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زردرنگ. طبیعت آن مختلف القوی با جوهر ارضی غالب معتدل در گرمی و سردی و مایل بحرارت و خشک در سوم و بعضی گرم و خشک در دوم دانسته اند.
افعال و خواص آن: جهت لقوه و فالج و نفث الدم و نزف الدم و حبس سیلانات و اسهالات بواسیر و قروح امعاء و مضمضه به طبیخ آن با سرکه جهت درد دندان و نگاه داشتن آن در دهان جهت قلاع سفید آن و ضماد آن خشک کننده ٔ دانه ٔ بواسیر. مقدار شربت آن تا یک مثقال. بدل آن چهار دانگ ِ وزن آن کمون و نیم وزن آن ابهل، و گویند بدل آن بوزن آن سنبل و نیموزن ساوج، و گویند ابهل و مقل تساوی آن مضر ریه، مصلح آن عسل است. (مخزن الادویه ص 374).
حکیم مؤمن آرد: طالیسفر در ماهیت آن اختلاف کرده اند بعضی او را برگ زیتون هندی میدانند و حال آنکه در هند زیتون نمیباشد و جمعی بیخ درخت توت و پوست درخت لسان العصافیر و بسباسه دانسته اند و حقیر فرقی میان او و تیواج ختائی در افعال و غیره نمی یابم و در حرف «تا» مذکورشد. وی ذیل تیواج ختائی آرد: پوست درختی است شبیه به پوست درخت چنار و گویند پوست درخت لسان العصافیر بلاد ختا است و ظاهراً طالیسفر باشد در آخر دوم گرم و خشک و قابض و بسیار تلخ و با ماست چکیده و ربوب قابضه جهت اسهال مزمن بارده و قطع خون بواسیر و ضماد او با سرکه جهت درد سر و اورام رخوه و سنون او جهت درد دندان و تقویه لثه و نزله ٔ رطوبی و بخور او جهت رفع وبا و طاعون عجیب الاثر است، و بدستور جهت بواسیر و شقاق مقعد و درد آن و درد رحم و فرزجه ٔ او جهت قطع سیلان رحم و حیض مفید است، و نیم مثقال آن را با یک مثقال نیلوفر در حبس اسهال مجرب و قدر شربتش تا یک مثقال و مضر محرورین و معطش و مورث التهاب احشاء و مصلحش کتیرا و ربوب فواکه. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). داود ضریر انطاکی ذیل طالیسقر آرد: گیاهی است که در سرزمین دکن میروید و دارای فوایدی است برگهای دقیق صلبی دارد که بزردی زند و مزه ٔ آن تند و تلخ است. در میانه ٔ آن خطهائی است و هرگاه خشک شود و در یکدیگر پیچد، چنانکه گوئی پوست درخت است و از اینجا گمان کرده اند که آن بسباسه است و برخی گویند برگ زیتون هندی است در صورتی که در هند زیتون یافت نشود و شگفت ترآنکه گفته اند طالیسقر ریشه های توت است. و آن گرم و خشک در دوم است هر خونروی را سودمند باشد و رطوبت ها را ببرد و شربت و طلاء آن بواسیر را بهبود بخشد و برای بیشتر دردهای دهان و دندانها و قلاع هرگاه آن را با سرکه مطبوخ کنند و در دهن گیرند مفید است. و آن زیان میرساند ولی مصلح آن بستان است و شربت آن بقدر یکدرم است. و بدل آن دو ثلث وزن آن زیره و نیم وزن آن ابهل است. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 218). صاحب اختیارات بدیعی آرد: به یونانی دارکیسه خوانند، و باقر نیز گویند. و صاحب منهاج گوید ورق زیتون هندی است، و آن تسوری هندی بود، و صاحب جامع اقوال بسیار آورده است، اول گفته که بسباسه است دیگر قول ابن حلحل آورده که لسان العصافیر است، و دیگر گفته که عرق شجر هندی است، و دیگر گفته که عرق درخت توت است که کرم ابریشم برگ وی میخورد، و این قولها خلاف است و این موافق قول صاحب منهاج است، و صاحب جامع تحقیق نکرده که چیست، مؤلف گوید:پوست بیخ زیتون هندی است، و باقی همه قولها خلاف است و خطا. و آن پوست سطبرتر از دارصینی است و صلتبر، ومیل به سیاهی زند، و طعم آن بغایت عفص است و قابض، و اندک عطریتی داشته باشد، و جالینوس گوید در وی هیچ گرمی و سردی نبود، و گویند خشک بود. در سوم و ابن عمران گوید گرم و خشک بود در دوم، و مجوسی گوید معتدل بود در گرمی و سردی، و خشک بود در دوم. ذرب را نافعبود و قرحه ٔ امعاء و نزف دم و بواسیر و فالج و لقوه، و مقدار مأخوذ از وی یک مثقال بود، و چون بسرکه پزند و از آن مضمضه کنند درد دندان را نافع بود و قلاع را زایل کند، چون آب وی را در دهان نگاه دارند، و گویند مضر بود به شش، و مصلح وی عسل بود. دیسقوریدس گوید بدل آن چهار دانک وزن آن کمون بود، و نیم وزن ازابهل است، و رازی و اسحاق بن عمران همچنین گویند، و گویند بدل وی بوزن وی سنبل و نیم وزن وی سادج. و گویند بدل وی مقل و ابهل بود مساوی. (اختیارات بدیعی). و خوارزمی ذیل ماقر آرد ماقر پوست نباتی است که از هند آرند. (مفاتیح). و صاحب بحرالجواهر گوید برگ زیتون هندی است و آن را لسان العصفور نیز گویند. (بحر الجواهر).

فرهنگ معین

ربوب

(رُ) [ع.] (اِ.) جِ رب.

حل جدول

ربوب

ایزدان


شوهر مادر

ربوب


ایزدان

ربوب

فرهنگ فارسی هوشیار

ربوب

‎ ناپسری، گله ی گاو پدرام (تک: رب) جبه ها شیره ها (اسم) خداوند صاحب مالک، مخدوم، خدا پروردگار جمع ارباب.

معادل ابجد

ربوب

210

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری