معنی رئیس
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(رَ) [ع.] (ص.) آن که در رأس اداره یا کاری قرار گیرد؛ بزرگ، پیشوا.
فرهنگ عمید
سرور،
سردار، سردسته، پیشوا،
سرپرست و مهتر قوم،
حل جدول
سرور،سرپرست
فرهنگ واژههای فارسی سره
سالار، سرپرست، فرنشین
مترادف و متضاد زبان فارسی
امیر، باشی، بزرگ، پیشوا، زعیم، سر، سرپرست، سردار، سردسته، سرکرده، سرور، سید، صدر، صندید، عمید، لیدر، مافوق، مدیر، مهتر، نقیب،
(متضاد) مرئوس
کلمات بیگانه به فارسی
سرپرست
فارسی به انگلیسی
Boss, Chairman, Chairwoman, Chief, Commissioner, Head, Headman, Mistress, Old Man, President, Principal, Provost, Superintendent, Superior, Warden, Administrator, Ringleader
فارسی به ترکی
başkan, reis, şef
ترکی به فارسی
رئیس
فرهنگ فارسی هوشیار
سرور، مهتر، سردار، و مهتر قوم، سر
فرهنگ فارسی آزاد
رَئیس، در جمله «قَد ظَهَرَ سِرُّ التَنکیس لِرَمزِ الرَّئیس» منظور از رئیس قطب سلسله ولایت و صاحب الامر موعود منتظر است
رَئیس، در آثار مبارکه در مقامی سلطان عبدالعزیز پادشاه عثمانی و در مقامی ناصرالدین شاه و در مقامی عالی پاشا صدراعظم عثمانی هستند
رَئیس، سرور- کسیکه در رأس کار قرار دارد مثل رئیس دولت یا جمهور یا قوم- مافوق (جمع: رؤساء)
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
270