معنی ده

لغت نامه دهخدا

ده ده

ده ده. [دَه ْ دَه ْ] (ق مرکب) ده تا ده تا. || (ص مرکب) زر بی عیب و خالص. (از برهان) (آنندراج). طلا و زر خالص تمام عیار بی عیب. دهدهی. (از ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهی شود.

ده ده. [دَ هِن ْ دَ هِن ْ] (ع اِ) قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاَّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


ده

ده. [دِه ْ] (اِ) قریه. (شرفنامه ٔ منیری) (مهذب الاسماء). قریه و با یاء نیز به صورت دیه آمده. (از غیاث). دَیْه ْ (درتداول مردم قزوین) و در کتب نثر قدیم صورت دیه بیشتر آمده است. واحد کوچکی از محل سکنای جوامع که واحد بزرگتر آن شهر و متوسط آن شهرک یا قصبه است. (از یادداشت مؤلف). دسکره. کفر. (منتهی الارب):
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انکشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
برفتم بگفتم به پیران ده
که ای مردمان بر شما نیست مه.
فردوسی.
شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهر ازین خوب ده.
فردوسی.
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده.
فردوسی.
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم.
فردوسی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
لبیبی.
چه ده دهی که بد و نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و به سند و چالندر.
عنصری.
از فراز همت او نیست جای
نیست آن سوتر ز عبادان دهی.
منوچهری.
امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دهی رسید در یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت. (تاریخ بیهقی).
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار.
سنایی.
نام کشور نِه ْ خمخانه و خمهاده و شهر
ره هر شهر و دهی یا به سقر یا به سعیر.
سوزنی.
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی به ده خراب درده.
خاقانی.
اوست درین ده ز ده آبادتر
تازه تر از چرخ و کهن زادتر.
نظامی.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
چون کمان رئیس شد بی زه
نتوان خفت ایمن اندر ده.
اوحدی.
ولی به زبان عجم شجاع باشد و ده یعنی قریه. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 65).
- امثال:
با که گویم در همه ده زنده کو ؟
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
حمام ده را به بوق چه. (امثال و حکم دهخدا).
در ده اگر کس است دو بانگ بس است. (نظیر در خانه اگر کس است یک حرف بس است). (از یادداشت و امثال و حکم دهخدا).
در ده که را خوش است ؟ رئیس و برادرش را. (امثال و حکم دهخدا).
ده خراب خراج ندارد. (امثال و حکم دهخدا).
ده فروختن و در ده دیگری کدخدا شدن. (امثال و حکم دهخدا).
ده می بینی و فرسنگ می پرسی. (امثال و حکم دهخدا).
ز سوز عشق آگاهی و از فرهنگ می پرسی
چه حاجت اینکه ده می بینی و فرسنگ می پرسی.
ابراهیم ادهم (از آنندراج).
سر و ریشی نکو دارد ولیکن
چو نیکو بنگری کس نیست در ده.
نظامی عروضی (چهار مقاله ص 38).
مگر از ده آمده ای ؟ (امثال و حکم دهخدا).
یک ده آباد به از صد شهر خراب. (یادداشت مؤلف).
یکی دهش را می فروخت که در ده دیگر
کدخدا شود. (امثال و حکم دهخدا).
- ده رانده، که از دیه رانده شده باشد. که از ده بیرونش کرده باشند:
ده رانده ٔ دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه ٔ تمامیم.
نظامی.
- ده زده، ده ویران. (غیاث) (آنندراج).
- ده ودوده، قریه و دودمان:
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج.
نظامی.
- هفت ده، هفت آسمان.
- || هفت اقلیم، رجوع به همین ترکیب ذیل هفت در این لغت نامه شود. || مزید مؤخر امکنه:ابدال ده. ارفه ده. اسپ سم ده. اسکنه ده. اشوراده. اسکندرده. امدیده. امزی ده. امیرده. اوچکاده. بابوده. بارفروش ده. بانوده. برارده. بهارده. بزده. بهرام ده. بهرام کلاده. بوته ده. بون ده. پایین ده. پرچین ده. پنج ده. پوده. پیچ ده. تخت ترازده. ترک ده. تمنجاده. تمنگاده. جرین ده. جنگل ده. جورده. چرین ده. چکاده. چمازده. چهارده. چهارده رودبار. خراب ده. دابقه ده. درازده. دران ده.درزی ده. روزکیاده. ریزسرده. زاغ ده. زرین ده. زوارده. سارل ده. سال ده. سته ده. سرخ چاده. سرخ ده. سرخه ده. سرده. سروی ده. سعدده. سنگ ده. سنگین ده. حسن کیاده. ریزکیاده. سوته ده. شاه ده. شرف ده. شنگل ده. طاهرده. طبقه ده. عدول ده. عراده. عزده. علمدارده. علم ده. فتی ده. فلک ده. فیل ده رودبار. قصاب میان ده. قطری کلاده. کاسمنده. کبوترگاه ده. کچل ده. گشاده. کهنه ده. کوده. کیاده. کلاده. کلوده. گوهرده. گیلان ده. لعل کیاده. لول ده. لوجنده. لیمونده. مارگیرده. رزان ده. مرسده. مغان ده. ملاده.میان ده. میرده. میراناده. میرزاده. میرعلم ده. ناموس ده. نجارده. نوده. نوده اسماعیل خان. نوده حاجی شریف. نودهک. نوده کلا. نوده میر سعداﷲ خان. نوده نظام الدین. نیکنام ده. ورکارده. ولیسه ده. (یادداشت مؤلف). || زر خالص. (از فرهنگ جهانگیری) و رجوع به دَه شود.

ده. [دِ ه ْ] (ماده ٔ مضارع دادن) ریشه یا ماده ٔ مضارع فعل (دهیدن = دادن) که در ترکیب با کلمه ٔ دیگر معنی نعت فاعلی دهد. چون: آب ده. بارده. بازده. عشوه ده. فرمانده. نان ده. نان بده. روزی ده. مژده ده. رشوه ده. شیرده. میوه ده. محصول ده. زندگانی ده. یاری ده. (یادداشت مؤلف). || (فعل امر) امر به دادن. رجوع به دادن شود. || به معنی زدن نیز آمده. چنانکه در مقام تأکید و تهدید در تکرار زدن ده و دهاده گویند. (از آنندراج). کلمه ٔ نفرین و از پیش راندن. (از غیاث):
همان زخم کوپال و باران و تیر
خروش یلان و ده و داروگیر.
فردوسی.
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه.
فردوسی.
و رجوع به دهید شود.

ده. [دَه ْ] (عدد، ص، اِ) عشره. (از برهان). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج). عشر. داه. دوپنج. نصف بیست. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «10» و در حساب جمل «ی » باشد. (یادداشت مؤلف):
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هر یکی را سزا.
ابوشکور بلخی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.
فردوسی.
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین.
فرخی.
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
؟ (از لغت فرس اسدی).
در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان
استاده اند هرچه فروشند می خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند.
ناصرخسرو.
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگشاد
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا.
خاقانی.
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم.
سعدی.
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود
همان ده درم حاجت پیر بود.
سعدی (بوستان).
- ده انگشت بر دهان گرفتن، کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این شیوه ٔ هندیان است. (آنندراج):
زبهر آنکه ده انگشت بر دهان گیری
دهان ز مصلحت است آنکه می بماند باز.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- ده باب ثلاثی مزید، در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال. تفعیل. مفاعله. افتعال. انفعال. استفعال. تفعل. تفاعل. افعیلال. افعلال. (یادداشت مؤلف).
- ده ترک لرزه دار، کنایه از ده انگشت مطرب است. (یادداشت مؤلف):
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد.
خاقانی.
- ده چند، ده مقابل و ده لا. (ناظم الاطباء).
- ده چهل، چهار برابر: سود ده چهل بردن، چهار برابر سرمایه سود بردن. (یادداشت مؤلف):
از خطر خیزد خطر زیرا که سودده چهل
برنبندد، گر بترسد از خطر بازارگان.
؟ (از کلیله ص 67).
- || از کتاب مفتاح المعاملات تألیف محمدبن ایوب حاسب طبری برمی آید که در اصطلاح ده چهل و مشابهات آن عدد اول، خرید و عدد دوم، فروش است و بنابراین سود ده چهل، سودی می شود معادل تفاضل ده و چهل یعنی عدد سی و بالنتیجه سود سه برابر سرمایه می شود نه چهار برابر آن و اینک شواهد این نظر از مفتاح المعاملات. (یادداشت لغت نامه): در شمار جامه ای که خریدند به هفده درم و بفروختند به زیان ده چهارده. (مفتاح المعاملات چ ریاحی ص 10). در جامه ای که بخریدندبه چهارده درم بفروختند به ده دوازده سود. (مفتاح المعاملات).
- ده حواس، پنج حس ظاهر و پنج حس باطن. (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه است از ده حس ظاهر و باطن، پنج حواس ظاهری یعنی باصره، لامسه، سامعه، ذائقه و شامه، و پنج حس باطن یعنی حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. (یادداشت مؤلف).
- ده ختنی، کنایه از ده انگشت است. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
نای عروسی از حبش ده ختنیش پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری.
خاقانی (دیوان ص 427 چ سجادی).
- ده در دنیا صد در آخرت، که به طور دعا می گویند یعنی ده در این عالم بده تا در آخرت صد به تو عوض دهند. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مراد ده برابر در این جهان و صد برابر در آن جهان است. (یادداشت لغتنامه).
- ده در ده، صد. یعنی ده ضرب در ده: صحن او ده در ده مرغزار و صد درصد جویبار لب غنچه ٔ گلزارش چون دهن معشوق تنگ و پیراهن گل چون دامن عاشق به دست خار ده پاره و به خون دل صد رنگ. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- ده درم شرعی، دو توله و هشت ماشه و ده نیم جو. (ناظم الاطباء).
- ده دوازده، بیعی که ده دهند و دوازده به ربا و فزونی گیرند: انا اکره بیع ده دوازده ده یازده. (منسوب به حضرت صادق ع).
- ده رنگ، کنایه است از متلون ورنگارنگ:
گر دهر دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی.
خاقانی.
- ده رنگ دل، که هوسهای گوناگون در دل بپرورد. که دلی با خواهشهای مختلف دارد. مقابل یک دل و یک رو:
بیداد بر این تنگدل آخر بس کن
ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن.
خاقانی.
- ده روز، ده روزه. کنایه است از مدت قلیل و زمان اندک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث):
ما از این هستی ده روز به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است.
صائب (از آنندراج).
ده روز عیش چون نکند دل در انتظار
گر سن غم به محنت صد ساله مبهم است.
طالب آملی (از آنندراج).
چون زلف تو سر رشته ٔ عیش از کف من برد
ده روز که با عقل بدآموز نشستم.
لسانی (از آنندراج).
- ده روزه، ده روز. کنایه از مدت قلیل:
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا.
حافظ.
و رجوع به ترکیب ده روز شود.
- ده سیر، وزن معینی است که ربع من شاهی باشد و در تداول شهرهای دیگر چارک گویند. (از لغت محلی شوشتر).
- ده شاخه، قسمی شمعدان. (یادداشت مؤلف). قسمی جار. قسمی چلچراغ.
- ده شاهی، پول نقره ٔ معادل نصف قران (که در گذشته معمول بود). پناه آبادی. (پناباد). (یادداشت مؤلف).
- || سکه ٔبرنجین یا مسین به ارزش نیم ریال. (یادداشت مؤلف).
- ده گله، کنایه از گله ٔ بسیار. (آنندراج):
تنم از صنوبر کند ده گله
که بهرچه شد همچو من صد دله.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || زمزمه ٔ بنایان. (یادداشت مؤلف).
- ده مسکن ادریس، کنایه است از بهشت عنبر سرشت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج).
- ده نگهبان، ده انگشت نی زن. (حاشیه ٔ سجادی بر دیوان خاقانی ص 1019).
- ده و پنج با کسی داشتن، ظاهراً بدهکاری و درگیری داشتن. (امثال و حکم):
فتوی دهی و علم همی گویی ولیکن
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 101).
- ده و چهار (یا ده و چار)، چهارده. (از شرفنامه ٔ منیری):
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد.
سوزنی.
- ده و دو، دوازده، ده به اضافه ٔ دو. (یادداشت مؤلف).
- ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شصت و شش.
فردوسی.
به مشکوی زرین ده و دو هزار
کنیزک به کردار خرم بهار.
فردوسی.
به هردم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندرده و دو چه رفت.
اسدی.
هیولیش دو واعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
ناصرخسرو.
و رجوع به دوازده شود.
- || دوازده برج:
ابرده ودو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی.
- ده و دو برج، دوازده برج فلکی:
هفت کوکب بر فلک گشته مبین بر زمین
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار.
سنایی.
ای آفتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر.
خاقانی.
و رجوع به ماده دوازده برج وبروج شود.
- دهها، ده روز اول ماه محرم. (از ناظم الاطباء).
- ده هزار، ده بار هزار. عشره الف. (یادداشت مؤلف).
- || اغلب برای کثرت و مبالغه با صرف نظر از کمیت واقعی آن در نظم و نثر به کار می رود.
- || (اصطلاح نرد) بازی چهارم از هفت بازی نرد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). بازی چهارم نرد و آن هفت بازی است بدین ترتیب:
1- فارد 2- زیاد 3- ستاره 4- ده هزار (و ده هزاران) 5- خانه گیر 6- طویل 7- منصوبه. (از شرفنامه ٔ منیری).
- ده هزار دینار، ده قران (دراصطلاح پول دوره ٔ قاجار). (از یادداشت مؤلف).
- ده یار بهشتی، عشره مبشره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ماده ٔعشره شود.
|| در بعضی مواضع افاده ٔ معنی اندک کند. (آنندراج). || در بعضی مواضع افاده ٔ معنی بسیار کند. (آنندراج). || امر به معروف و نهی ازمنکر. (از غیاث) (از برهان).

ده. [دَ هِن ْ] (ع ص) رجل دَه، مرد زیرک. (منتهی الارب). || تیزفهم. (منتهی الارب).

ده. [دِ] (صوت) به کسر دال و های مخفی کلمه ٔ تعجب و استفهام انکاری است: وه ! عجب ! چرا چنین کنی ؟! آیا راستی چنین است ؟؛ ده برو.ده زود باش. (یادداشت مؤلف). رجوع به د [دِ] در همین لغت نامه و فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده شود.

ده. [دِه ْ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان. سکنه ٔ آن 250 تن است. آب آن از قنات.راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ عمید

ده

عدد اصلی بعد از نه، ۱۰،

دادن
دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دادده، روزی‌ده، شیرده، فرمانده،
* ده‌و‌دار: [قدیمی، مجاز] غوغا و هنگامۀ جنگ و پیکار،
* ده‌و‌گیر: [قدیمی، مجاز] = * ده‌ودار: شه به ناز و نشاط شد مشغول / کز ده‌و‌گیر گشته بود ملول (نظامی۴: ۶۱۰)،

آبادی کوچک که دارای چند خانۀ روستایی باشد، روستا، دیه،

حل جدول

ده

عددمهاجم، روستا، آبادی، اولین عدد دورقمی

اولین عدد دو رقمی

عدد مهاجم

عدد روستا

عدد مهاجم، روستا، آبادی، اولین عدد دو رقمی

مترادف و متضاد زبان فارسی

ده

آبادی، دهات، دیه، رستاق، روستا، قریه، قصبه

فارسی به انگلیسی

ده‌

Deca-, Burg, Place, Ten, Village

فارسی به عربی

ده

عشر، قریه

تعبیر خواب

ده

اگر کسی به خواب بیند که از شهری خراب به دهی آباد شد و در روی نعمت بود، دلیل بر خیر و برکت و عز و اقبال کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل بر شر و ادبار است. اگر بیند که در دهی شده است، تاویلش نیک است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر کسی بیند که در دهی است و نام آن ندانست، دلیل بر خیر و نیکی کند. اگر نام آن ده دانست، دلیل بر بدی است. اگر دید که از ده بیرون آمد نیکو است. اگر بیند در ده شد بد است. - محمد بن سیرین

اگر کسی بیند که دهی مجهول بدو دادند، دلیل که بر قدر عمارتِ آن ده، وی را خیر و منعفت رسد. - جابر مغربی

گویش مازندرانی

ده

روستا

عدد دو

فرهنگ فارسی هوشیار

ده

به کسر دال و های مخفی کلمه تعحب و استفهام انکاری است، وه ! عجب‎ ! چرا چنین گفتی؟‎!، عدد ‎01 روستا، قریه، آبادی کوچک در خارج از شهر که دارای چند خانه روستائی باشد


ده ده

(صفت) زر وسیم کامل عیار مسکوک خالص.

فارسی به ایتالیایی

ده

villaggio

فارسی به آلمانی

ده

Dorf (n), Ortschaft (f), Zehn

فرهنگ معین

ده

(دِ) [په.] (اِ.) روستا، آبادی کوچک.

(دَ) [په.] (اِ.) عدد اصلی پس از نه.

ترکی به فارسی

ده

در 2- هم، هیز

معادل ابجد

ده

9

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری