معنی دلجویی
لغت نامه دهخدا
دلجویی. [دِ] (حامص مرکب) دلجوئی. تسلی. (ناظم الاطباء). تعزیت. دلداری. استمالت:
به دلجویی دختر مهربان
شدند آن پرستندگان همزبان.
فردوسی.
|| مهربانی. نوازش:
سایه ٔ طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم.
حافظ.
به دست جذبه دلجویی رضای پدر
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم.
صائب.
|| آزادگی. راستی. طنازی:
شمشاد خرامان کن وآهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی.
حافظ.
|| مرغوبیت. پسندیدگی. || آسایش و استرضای خاطر و خوش دلی و خاطرجمعی. (ناظم الاطباء).
دلجویی کردن
دلجویی کردن. [دِ ک َ دَ] (مص مرکب) تسلی دادن. خوش دل کردن. تعزیت گفتن. مواسات کردن. استمالت کردن. رجوع به دلجویی شود.
فارسی به انگلیسی
Amends, Placation, Propitiation, Redress
فرهنگ عمید
مهربانی،
نوازش،
تسلی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تسلی، عطوفت، ملاطفت، مهربانی، ناز، نواخت، نوازش
فارسی به عربی
لطافه، مداعبه، مهادنه
فرهنگ فارسی هوشیار
تسلی، مهربانی نوازش، مرغوبیت پسندیدگی.
فارسی به آلمانی
Kosen, Liebkosen, Liebkosung (f), Streicheln
واژه پیشنهادی
گرم داشتن
معادل ابجد
63