معنی دستور
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
فرمان، امر، وزیر، مشاور، قاعده، روش، اجازه، پروانه، برنامه. [خوانش: (دَ) (اِمر.)]
فرهنگ عمید
فرمان،
قاعده و قانون، آیین و روش،
اجازه، پروانه، رخصت: تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵)،
(ادبی) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جملهها، روابط، و ظرفیتهای آنها،
[قدیمی] صاحب مسند،
[قدیمی] وزیر: این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴: ۷۲۰)،
(اسم، صفت) [قدیمی] مشاور،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
گرامر، نحو، امر، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان، آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون، ترتیب، وزیر، برنامه،
(متضاد) نهی
فارسی به انگلیسی
Behest, Charge, Command, Dictate, Dictation, Direction, Directive, Fiat, Formula, Imperative, Injunction, Mandate, Mandatory, Office, Order, Prescript, Prescription, Pronouncement, Rule, Sanction, Word
فارسی به عربی
امر، برنامج، تنظیم، رخصه، طلب، قاعده، ملخص، إراده
عربی به فارسی
فرمان , امتیاز , منشور , اجازه نامه , دربست کرایه دادن , پروانه دادن , امتیازنامه صادر کردن , ساختمان ووضع طبیعی , تشکیل , تاسیس , مشروطیت , قانون اساسی , نظام نامه , مزاج , بنیه
فرهنگ فارسی هوشیار
پارسی تازی گشته دستور آیین (اسم) صاحب دست و مسند، وزیر، آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند، روحانی زردشتی، رخصت اجازه، قانون آیین روش، برنامه، یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند، چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند، چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات
فرهنگ فارسی آزاد
دُستُور، قانون- آئین نامه- کتاب قانون- قاعده و روش- اجازه- وزیر- (جمع: دَساتیر)
فارسی به آلمانی
Anordnen, Auftrag (m), Befehl (m), Befehlen, Bestellung (f), Ordnung (f), Programm (n), Programmieren
معادل ابجد
670