معنی درخشش

لغت نامه دهخدا

درخشش

درخشش. [دُ / دَ / دِ رَ ش ِ] (اِمص) عمل درخشیدن. اسم از درخشیدن. درخشندگی. روشنی. رونق. تابداری. (ناظم الاطباء). پرتوافکنی. روشنی دهی:
میان بزرگان درخشش مراست
چو بخشایش و داد و بخشش مراست.
فردوسی.
- درخشش جای، جایی که آفتاب و ماه طلوع میکند. مشرق. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

درخشش‌

Brilliance, Brilliancy, Coruscation, Dazzle, éclat, Flash, Flush, Glance, Glitter, Glow, Luminosity, Lurid, Magnitude, Polish, Radiance, Sheen, Shine, Shininess, Sparkle, Twinkle

فارسی به ترکی

درخشش‬

parıltı

حل جدول

درخشش

تلالو

جلا


درخشش چیزی

تلالو، درخشندگی، جلوه


درخشش و تابش

تلالو

واژه پیشنهادی

درخشش

تابش

لمع


درخشش و روشنایی

بارقه


درخشش نور از دور

بارقه -لمعان

کورسو

فرهنگ معین

درخشش

(دَ یا دِ رَ ش) (اِمص.) روشنی دادن.

فرهنگ عمید

درخشش

پرتو دادن، فروغ و روشنی دادن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

درخشش

برق، پرتو، پرتوافکنی، تلالو، جلا، درخشندگی، روشنی، فروغ

فارسی به عربی

درخشش

الق، بریق، تالق، لمعان

فرهنگ فارسی هوشیار

درخشش

(اسم) پرتو افکنی روشنی دادن.

معادل ابجد

درخشش

1404

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری