معنی دانک

لغت نامه دهخدا

دانک

دانک. [ن َ] (اِخ) نامی بیابان ولایت گتگن را بهند. (بیرونی ماللهند ص 99).

دانک. [ن َ] (اِ مصغر) مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر. || دانه باشد. (اوبهی). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره. (برهان). دان. دانه. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). حب. حبه:
ازین تاختن گوز و ریدن براه
نه دانک نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
بسا کس که یک دانک ندهد بتیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
اندر همه سیستان از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را بیک دانک زیان نکردند. (تاریخ سیستان).
شهر را غربال کردم در طلب
دانک پالوده بر پیدا نشد.
ظهوری.
و رجوع به دانه و نیز رجوع به دان شود. || در ترکیب کاردانک کلمه مرکب است از کاردان، نعت فاعلی مرکب مرخم، یعنی کارداننده و کاف.

دانک. [ن ُ] (اِ) چاروادار بزبان دکن. در ملک دکن مهتر چاروار گویند. (برهان).

دانک.[] (اِ) بعربی کشتی را گویند که برادر جهاز باشد و بر آن بر دریا و آب سفر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). اما این لغت و ضبط آن در کتب لغت عرب دیده نشد، در صورت صحت محتمل است که لغت عامیانه باشد.

دانک. [] (اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. واقع در 36000گزی خاور آوج. سردسیر است و دارای 813 سکنه. آب آن از رودخانه ٔ سنگاوین است و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و باغات انگور و گردو و قلمستان و عسل. شغل اهالی زراعت است و قالی و جاجیم بافی و راه آنجا مالروست واز طریق ورچند ماشین بدانجا میتوان برد. این ده را یل کرپی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

دانک. [] (اِ) امین الدوله گوید تخمی است شبیه به تودری سرخ و از آن ریزه تر و گیاه او بقدر شبری و در کوههای طبرستان و نواحی آن یافت میشود. گرم و تر و جهت علل بلغمی و سوداوی نافع و چون پنجاه درهم او را تا صد درهم بادوچندان آرد و گندم و قدری روغن نانها ترتیب داده تناول نمایند در تسخین بدن بی عدیل و فرزجه ٔ او در اعانت حمل مجرب و مخرج جنین است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

دانک. [ن ُ] (اِ) آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچه ٔ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غله پزند و بخانه ٔ دوستان فرستند و عقیده ٔ عوام آن است که چون این آش پزند و بخانه ٔ دوستان فرستند دندان طفل بآسانی برآید. (انجمن آرا) (آنندراج).هرگاه طفل را دندان بدشواری برآید از هر جنس غله باهم ممزوج ساخته و کله ٔ گوسفند در میان آن کرده بپزند و بخانه های دوستان فرستند چه عقیده ٔ عوام آن است که بدین سبب دندان طفل بآسانی برخواهد آمد. دندانی. (در تداول مردم طهران). || بمعنی قلقل و آن چیزی است که از برنج و گندم و ماش و عدس و لوبیا و باقلا و گوشت پزند و بیکدیگر فرستند خاصه در عشره ٔ محرم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).


دانک افرونک

دانک افرونک. [ن َ اَ رُ وَ] (اِمرکب) انچوچک. انچوکک.


دانک داجی

دانک داجی. (اِخ) حاکم سرحد ممالک ختا و مرز متصرفات شاهرخ میرزا فرزند امیرتیمور گورکان. و این مرد در شانزدهم شعبان سال 828 فرستادگان امیر شاهرخ بدربار ختا را که جمعی ازملازمان بسرداری شادی خواجه و نیز میرزا بایسنقر و سلطان احمد و خواجه غیاث الدین نقاش بوده اند، در یورت خود نزدیک شهر سجکو که اول خاک ختا بوده مهمانی عظیم کرده است و شرح آن در مطلعالسعدین و حبیب السیر آمده. مرکز حکومت این شخص که کلانتر داجیان سرحد بوده شهرقمجوست بفاصله ٔ نه یام (چاپارخانه) از شهر سکجو. رجوع به حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ص 635 و 637 ج 3 شود. در حبیب السیر چ طهران این نام بصورت دانک راجی و در چاپ بمبئی در یک مورد بصورت وانک داجی آمده است.

فرهنگ معین

دانک

هر نوع دانه، آشی که با گندم و جو و ماش و عدس و مانند آنها پزند. [خوانش: (نَ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

دانک

هر نوع دانه از ماش، عدس، گندم، جو، و مانند آن‌ها، دانۀ خرد، دان، دانه،

آشی که با گندم و جو و عدس و ماش و نخود و امثال آن‌ها بپزند، آش هفت‌دانه،

حل جدول

دانک

بلغور غله ها

فرهنگ فارسی هوشیار

دانک

مصغر دانه (اسم) مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

دانک

75

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری