معنی دام شکاری

فرهنگ عمید

شکاری

ویژگی آنچه در شکار به کار می‌رود: تفنگ شکاری، پرندۀ شکاری، باز شکاری، سگ شکاری،
شکارکننده،

فرهنگ فارسی هوشیار

شکاری

(صفت) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار آن چه در شکار به کار رود: باز شکاری سگ شکاری اسب شکاری تفنگ شکاری هواپیمای شکاری، قالیی که مناظر شکار گاه روی آن نقش شده.

لغت نامه دهخدا

دام دام

دام دام. (اِ صوت) حکایت صوت دهل و مانند آن. نام آواز طبل و مانند آن.
- از نو دام دام، یا از سر نو دام دام، از سر گرفتن. از نو آغازیدن. دبه کردن.

دام دام. (اِ) تام تام. رجوع به تام تام شود.


شکاری

شکاری. [ش ِ] (ص نسبی) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار. آنچه در شکار بکار رود، چون: باز شکاری، سگ شکاری، اسب شکاری، تفنگ شکاری. هر چیز منسوب و متعلق به شکار و نخجیر، مانند سگ و باز و اسب و جز آن. (ناظم الاطباء):
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست مُنقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی.
مجیرالدین بیلقانی.
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.
نظامی.
- شکاریان، اراجیل. (منتهی الارب). جوارح، جوارح طیور؛ شکاریان از مرغ. (یادداشت مؤلف). کواسب،شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب).
- باز شکاری، باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را:
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
نه شیر درنده نه باز شکاری.
دقیقی.
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای بازی شکاری شکار.
فردوسی.
- جانور شکاری، شکره. جارحه. (یادداشت مؤلف).
- سگ شکاری، تازی. ثمثم. کلب صید. کلب معلَّم: کلاب صید؛ سگان شکاری. (یادداشت مؤلف). سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی. (ناظم الاطباء).
- شیر شکاری، شیر که به شکار پردازد:
نیَم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری.
نظامی.
- مرغ شکاری، جارحه. مرغان شکاری، جوارح. مرغی که شکار کند اعم از باز و جزآن. (یادداشت مؤلف):
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی.
فرخی.
|| شخص شکارکننده. (آنندراج). صیاد و نخجیرگر. (ناظم الاطباء). ماهر در شکار انسان و باز و جز آن. قناص. شکارچی. آنکه صید کند خواه انسان باشد خواه سگ و باز و جز آنها. ناجش. (یادداشت مؤلف). قانص. صائد. قناز. صَیود. صیاد. نجاش. (منتهی الارب) (المنجد). شکره. دد که بدان صید کنند. (یادداشت مؤلف): مسته، چاشنی دادن باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی). اهل شکار. که شکار و صید کار دارد:
ای شوخ شکاری که به فتراک تو صیدیم
آهسته ترک ران که فکار است دل ما.
رهی شاپوری (از آنندراج).
و رجوع به شکارگر و شکارگیر و صیاد شود.
|| طیور گوشت خوار و حیوانات درنده و سَبُع. (ناظم الاطباء). || لایق شکار. سزاوار شکار. (یادداشت مؤلف). || جانور شکارشده. (آنندراج). صید. (مجمل اللغه). صید و نخجیر. (ناظم الاطباء). صید. قَنَص. قنیصه. شکار. آنچه صید کنند یا صید کردن خواهند از جانوران. (یادداشت مؤلف). قنیص. (منتهی الارب): این ملک مردارهای بسیار از چارپایان کشته و مرده ٔ شکاریها بدان موضع ایشان فرستد تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم).
وز کُه ری در نهاله گاه تورانند
روز شکار تو صدهزار شکاری.
فرخی.
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکاری کز تیر میر شد کشتار.
فرخی.
چنین شکار مر او را رسد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
از چپ و راست شکاری همی افکند به تیر
تا بیفکند شکاری بی اَندازه و مر.
فرخی.
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است.
ناصرخسرو.
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده.
سنایی.
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری.
نظامی.
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار بدانجا درآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش.
حافظ.
پیکان تو را به رغبت دل
چون سبزه ٔ تر خورد شکاری.
طالب آملی (از آنندراج).
درون خانه بود چون نگین سواری تو
ز انتظار نسوزد چرا شکاری تو.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- شکاری انگیز، شکارانگیز. شکاری انگیزان. کسان که صیدها را از اطراف به مرکز آرند تا شاه و بزرگی شکار کند. (از یادداشت مؤلف). شکارگردان. آهوگردان. و رجوع به ماده ٔ شکارانگیزشود.
|| تیری که بر شکاری اندازند. (آنندراج):
زهی گزیده شکاری که بر جگر دارد
شکاریی ز کمانخانه های ابرویت.
ظهوری (از آنندراج).
کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز
مرا شکاری توفیق بر شکار آمد.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
|| قسمی تفنگ که بدان شکار کنند. || دراصطلاح قالی بافی، قالیی که مناظری از شکارگاه روی آن نقش شده باشد. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). || نوعی هواپیمای سبک و تیزپوی. || (اِخ) لقب نرسی دوم پادشاه اشکانی. (مفاتیح). رجوع به نرسی شود.

شکاری. [ش َرا] (ع اِ) ج ِ شَکِرَه، به معنی شتر ماده ٔ پرشیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

شکاری. [ش ِ] (اِخ) تیره ای از ایل باصری (از ایلات خمسه ٔ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).


دام

دام. (اِخ) موضعی است به جنوب مکران.

دام. (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). سکری گوید در شرح این گفته ٔ جریر:
یا حبذا الخرج بین الدام و الادمی
فالرّمث من برقه الرّوحان فالغرف.
که دام و اَدمی و روحان از بلاد بنی سعد است. و حفصی گوید که دام و ادمی از نواحی یمامه است. (معجم البلدان).

دام. (اِ) فخ. (دهار) (لغت نامه ٔ مقامات حریری) (منتهی الارب). تله. نَژَنک. (برهان). حباله. اُحبول. اُحبوله. (منتهی الارب). لاتو. (برهان).تله که آلت گرفتار شدن حیوانات است. پایدام. مِصیدَه. (منتهی الارب). چیزی که جانوران فریب خورده بدان دچار شوند. فخم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). هر چیز که جانوران در آن بفریب گرفتار شوند. (برهان). مِصیَد. طُرق. طرِق. شرکه. (منتهی الارب). شرک. شبکه. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). آنچه برای صید مرغان برپا کنند. صید. (منتهی الارب). آنچه بدان شکار کنند. مصلاه.ملموءه. (منتهی الارب). دام برای حیوان برّ است چنانکه شست برای حیوان بحر. دستگاهی که بدان مرغ گیرند. چیزی که صیادان بدان مرغ بگیرند وآن را تله و چال نیز گویند و بتازیش فخ خوانند. (از شرفنامه). تور یا آلت دیگر که بدان اشکره گیرند. صاحب آنندراج گوید ترجمه ٔ شبکه است و چشمه از تشبیهات اوست. و نیز رجوع به پایدام شود:
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.
رودکی.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه.
کسایی.
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست و در دام و شست تو نیست.
فردوسی.
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه چینه نهد دام بین.
فردوسی.
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی [اژدها].
فردوسی.
زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است.
فردوسی.
چو گویی کزو من رسیدم بکام
نگه کن که آن کام بندست ودام.
فردوسی.
کسی را نه برخیره فرمان برد
که خصم روانست و دام خرد.
فردوسی.
دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد ازپر تیر.
فردوسی.
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشود
عشق سرتابسر عذاب و عناست.
فرخی.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری.
نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تلّه بلکه حجره ٔ خوش بساط اوکنده با پله.
عسجدی.
کجا چون دام بود او را شهنشاه
همان درد جدائی پیش او چاه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
مال چنه است و زمام دام جهانست
ای همه ساله بدام و بر چنه مایل.
ناصرخسرو.
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ناصرخسرو.
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر حجت
که از دام زبون گیران بعزلت رسته شد عنقا.
سنائی.
شب من دام خورشیدست گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که دام روزگارست این.
خاقانی.
دام نئی دانه فشانی مکن
با چو منی مرغ زبانی مکن.
نظامی.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
کاندرون دام دانه زهرهاست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست.
مولوی.
خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک. (گلستان).
در گذار تو هر هوس دامی است
از حیات تو هر نفس گامی است.
اوحدی.
خال تو همچو حلقه ٔ زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ٔ دام آب داده اند.
سلیم (از آنندراج).
- امثال:
از دام چو آزاد شد اندر قفس افتاد، از دام رها شد بقفس دچار شد.
اخروّاط؛ دام منقلب گردیده بند شدن بر پای شکار. داحوم، دام روباه. داحول، پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است بهر شکار. شاصره؛ نوعی از دام ددان. شرعه؛ دام مرغ سنگخواره. بیضاء، اخبول، اخبوله؛ دام صیاد. قشعامه؛ دام شکاری. جره، دام آهو. فخت، دام شکاری. کفه، دام شکار آهو. (منتهی الارب). کصیصه؛ دام آهو. (دهار). لبجه؛ دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند. (منتهی الارب). || تور ماهی گیری.تور که بدان ماهی شکرند. دستگاهی که ماهی گیران بدان ماهی گیرند. شص. شست ماهی. (منتهی الارب). شبکه و تور ماهی گیری. شبکه ٔ ماهیگیران:
بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز مردی نیامد جز این بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
ز تموز تا روزگار دمه
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی و کوپال و تیر.
فردوسی.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
خاقانی.
ماهی آسا میان دام بلا
همه سر گوش و بی خبر مائیم.
خاقانی.
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
سعدی.
تباجیه؛ دام ماهی گیران. مجزفه؛ دام ماهی. (منتهی الارب). || شبکه. (دهار) (بحر الجواهر). طور. تور. توری.چیزی که از ریسمان و پشم و مو مشبک چینند و بعربی طور خوانند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). بافته ای که میان تارهای آن فاصله بود و پودها را نیز و بسبب گشادگی تارها و پودها از یکدیگر سوراخها در نسیج پیدا آید. منسوجی با شبکه های درشت بافته.نسیجی از رسن باریک یا نخهای بهم تافته که بعمد سوراخ سوراخ بافته باشند:
ز عود گویی پوشیده بر بلور زره
ز مشک گویی پیچیده بر صنوبر دام.
فرخی.
گاه درهم شود چو تافته خام
گاه گیرد گره چو بافته دام.
عنصری.
امنیت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهریان را در نبستندی الا دامی بر وی کشیدندی و کس نیارستی بچیزی دست بردن. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 71). و بر سر این خانه همچون حظیره کردند به دارافزین تا کسی بدانجا نرود و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بآنجا نرود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 74).کونده، جوالی بود از گیا بافته بر مثل دام و کاه کشان دارند. (لغت نامه ٔ اسدی). و بر زبر خرگاهها دامی از نقره کشیده. (جهانگشای جوینی). || مقابل دد. مقابل دده. مقابل درنده. زندبار. حیوان اهلی. برابر وحش. حیوان بی آزار. وحشی غیردرنده عموماً و آهو و غزال و نخجیر را گویندخصوصاً و حشرات الارض و پرنده را هم گویند. (برهان). جانور نادرنده چون شگال و روباه و آهو و امثال آن. جانوران غیردرنده ٔ صحرائی که گیاه میخورند مثل آهو و گوزن و امثال آن. مقابل دد که به معنی چارپایان ذی ناب است مثل شیر و پلنگ و گرگ و سگ. (از غیاث). جانور نادرنده ضد دد چون شگال و روباه و امثال آن. (شرفنامه). چارپایان سودمند که درنده نباشند. حیوانات بی آزار سوای مرغان. از شواهد برمی آید که در قدیم این کلمه را بصورت مستقل بکار نبرده اند، جز بندرت بلکه همه جا مرادف دد یا دده آورده اند در حالی که دد یا دده رابه تنهائی استعمال کرده اند:
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
فردوسی.
چنین تا بنزدیک کوهی رسید
که جای دد و دام و مردم ندید.
فردوسی.
خروش و فغان و دو چشم پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب.
فردوسی.
بشهر اندرش خورد و آرام نیست
نشستنش جز با دد و دام نیست.
فردوسی.
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی.
فردوسی.
ترا دام و دد بازداند بمهر
که هستی تو جمشید خورشیدچهر.
فردوسی.
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر واز دد و دام.
فرخی (دیوان، ص 223).
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد ازدیدن آن دشت بصر.
فرخی.
ترا دام و دد باز داند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
اسدی.
اما هیئت آن است که اشخاص بدان از یکدیگر جداست، خاصه اندر مردم، با آنک بصورت همه یکی اند، چنانک زید و عمرو با آنک هر دو بر صورت مردم اند به هیئتهاء مختلف که یافته اند از یکدیگر جدااند، و اندرین حکمت عظیم است، چه اگر این هیئتهاء مختلف نبودی و همه ٔ مردم بر یک هیئت بودندی چنانک بمثل دامان اند شرهابسیار بودی بمیان مردم. (جامعالحکمتین ص 82).
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
ناصرخسرو.
دامست جهان بر تو ای پسر دام
زین دام ندارد خبر دد و دام.
ناصرخسرو.
دام و دد را دام میسازی و باز
دام تست این گنبد بسیارفن.
ناصرخسرو.
و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد [نوبنجان]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 146).
جیفه ٔ دشمنان جافی تو
از زبانی بدام و دد مرساد.
خاقانی.
انس و پریش چون ملک زله ربای مائده
دام و ددش چومورچه هدیه فزای مملکت.
خاقانی.
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر.
نظامی.
دد و دام از نشاط دانه ٔ خویش
همه مطرب شده در خانه ٔ خویش.
نظامی.
چو موئی برف ریزد پر بریزم
همه در موی دام و دد گریزم.
نظامی.
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه ای لشکری صف زده.
نظامی.
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بدبود.
مولوی.
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند.
سعدی.
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک.
سعدی.
|| سرانداز و مقنعه ٔ زنان عموماً و مشبک آن خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || کمند:
پس صید خسته شده تیزگام
چه تازی همی خیره در دست دام.
اسدی.
|| مکمن. || دَمَندان. || نزد محققین زخارف دنیوی است و آنچه باعث بازماندگی از مبداء باشد. (برهان). || مجازاً قصد از حیله و تزویر بود.
کلمه ٔ دام را بمعانی نخستین با مصادر و پیشاوندها و کلمات دیگر ترکیباتی است چون:
- از دام رستن، رها شدن از دام. رهائی یافتن:
به خان زنان برد و دستش ببست
به مردی ز دام بلا کس نرست.
فردوسی.
بشنو سخن نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام.
(منسوب به بایزید بسطامی).
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد در او سخت خر نباشد.
ناصرخسرو.
- به دام بودن، در دام بودن. در تله بودن:
گفتم که کشم پای بدامن هیهات
پایی که بدامست ز دامن چه نویسد.
خاقانی.
- به دام آمدن، دردام افتادن. گرفتار دام شدن:
بدامم نیاید بسان تو گور
رهائی نیابی بدین سان مشور.
فردوسی.
چنین گفت کامد هزبری بدام
اباچامه و رود و پرکرده جام.
فردوسی.
پرستنده گفتند با یکدگر
که آمد بدام اندرون شیر نر.
فردوسی.
مرا خواندی و خود بدام آمدی
نظر پخته تر کن که خام آمدی.
نظامی.
- به دام آوردن، در دام افکندن. گرفتار دام ساختن:
هزبری که آورده بودی به دام
رها کردی از دست و شد کار خام.
فردوسی.
شوم یک بیک شان بدام آورم
گر آیین شمشیر و نام آورم.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که او را بدام
نیارد مگر مردم زشت نام.
فردوسی.
کزاینسان سر شیری آری بدام
نه گرشاسب کرد این نریمان نه سام.
فردوسی.
سوار جهان پور دستان سام
ببازی سر اندرنیارد بدام.
فردوسی.
وگر باز لشکر بجنگ آوریم
سر خود بدام نهنگ آوریم.
فردوسی.
کسی گر بپیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد.
اسدی.
لیکن چوبدام خویش آوردت
گرگیست بفعل و زشت کفتاری.
ناصرخسرو.
- به دام آورده، در دام کشیده. گرفتار ساخته. بدام کشانده:
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دگرباره به صحرا کرده پرواز.
نظامی.
- به دام افتادن، دردام اسیر شدن. به دام آمدن:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش.
حافظ.
- به دام شدن، در دام افتادن.
- به دام کسی بودن، اسیر او بودن. گرفتار دام او بودن. در قبضه ٔ تصرف او بودن:
سرتخت ایران بکام تو باد
تن ژنده پیلان بدام تو باد.
فردوسی.
- پایدام، دام که بر پا نهند. نوعی از دام که پای جانوران را بگیرد:
دولت تیز مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
خاقانی
رجوع به پای دام شود.
- دام به خار و خس پوشیدن، دام زیر گیاه پوشیدن. کیدی نهانی را بظاهری آراسته پوشاندن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.
خاقانی.
- دام بلا، دام سختی و محنت:
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
فردوسی.
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندرنیاری بدام بلا.
فردوسی.
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد.
حافظ.
- دام تزویر، کنایه از تصلح و اظهار فضیلت و تقدس است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- دام جهان، دام روزگار:
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد.
ناصرخسرو.
وز دام جهان رمان رمان باشد
چون عادت شوم او همی داند.
ناصرخسرو.
- دام ِ گنبد، دام فلک:
سر برآر این دام گنبد را ببین
ای برادر بی کران و بر دوام.
ناصرخسرو.
- دام زیر گیاه پوشیدن، دام به خار و خس پوشیدن. مکری نهانی را بظواهر آراسته پوشیدن:
آهوان را بسبزه میخواند
دام زیرگیاه می پوشد.
خاقانی.
- دام سر زلف، کنایه از شکن زلف خوبان است:
چشم ماشکل قد چُست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام.
خواجو.
- در دام آمدن، بدام افتادن. صید شدن. گرفتار شدن:
دنیا در دام تو آید به دین
بی دین دنیا نبود جز که دام.
ناصرخسرو.
- در دام آوردن، گرفتار دام کردن. بدام آوردن. صید کردن. گرفتن:
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر ترا خرداد خور داد.
ناصرخسرو.
گوید بنسیه نقد ندهد هر که نیکست اخترش
با زرق بفریبد تنش در دام خویش آرد سرش.
ناصرخسرو.
- در دام کسی آوردن سر، مطیع او شدن. اطاعت او کردن:
نبد در جهان کس بهنگام او
که سر درنیاورده در دام او
فردوسی.
- در دام آویختن، گرفتار دام شدن:
دردام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد.
ناصرخسرو.
هست بدام تو دشمن تو همیشه
گویی گشت این جهان سراسر دامت.
مسعودسعد.
- در دام افتادن، در دام آویختن. اسیر دام شدن. گرفتاردام گشتن:
من غند شده ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام.
بوطاهر خاتونی.
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده.
نظامی.
دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد.
خاقانی.
شتر بدان دم در دام افتاد. (کلیله و دمنه).
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد.
حافظ.
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکوسرانجام.
جامی.
- سازِ دام، لوازم و اسباب دام.
- || دام چینی:
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و سازِ دام.
فردوسی.
- سر از دام کسی پیچیدن، از اطاعت او سرپیچیدن.
- سر از دام کسی نپیچیدن، از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن:
ز من هر چه خواهی همه کام تو
بر آرم نپیچم سر از دام تو.
فردوسی.
- صاحب دام (به سکون یاء و یا بکسر آن)، خداوند دام:
هر که در قوم بزرگ است امامش خوانند
هر که دل صید کند صاحب ِ دامش خوانند.
خاقانی.
- دام و دانه، وسیله ٔ فریب با آلت گرفتاری. نوشی نیش در میان. رجوع به دانه و دام شود.
- از دام جسته، رها شده از دام. نجات یافته:
پس آنگه از برش برخاست ناکام
بچاه افتاد جانش جسته از دام.
(ویس و رامین).
- از دام جستن، از دام رستن. رها شدن از دام. نجات یافتن:
سخن همچو مرغیست کش دام کام
نشیند بهر جا چو بجهد ز دام.
اسدی.
- صید دام،اسیر شده. گرفتار آمده. اسیر و گرفتار:
ای صید دام حسنت شیران زورمندان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی.
خاقانی.
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تواند.
عطار.
- بسته ٔ دام، گرفتار دام. گرفتار و اسیر. مجازاً عاشق بودن:
من بسته ٔ دام تو سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است آن یارب چه مدام است این.
خاقانی.
مرغ فتنه ٔ دانه بر بام است او
پرگشاده بسته ٔ دام است او.
مولوی.
- سربه دام (اندر) آوردن، گرفتار ساختن. اسیر کردن. موجب گرفتاری شدن:
وگر باز لشکر به جنگ آوریم
سر خود به دام نهنگ آوریم.
فردوسی.
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجوئی به دام آورد.
اسدی.
- || مطیع شدن. اطاعت کردن:
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سر اندر نیارد به دام.
فردوسی.
- به دام رسانیدن، به دام کشانیدن. گرفتار کردن:
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
خاقانی.
- بر دام زدن، به دام کشاندن. گرفتار ساختن:
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید.
خاقانی.
- دام دار، صیّاد:
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز.
اسدی.

دام. (اِ) در مناصب امراء و سلاطین هند و خراج ملک، دام عبارت از چهلم حصه روپیه و هم به معنی بیست وپنجم حصه از فلوس و در اوزان ادویه دام پخته هژده ماشه و نزد بعضی بیست ویک ماشه باشد و دام خام دوازده ماشه باشد. (غیاث اللغات).

تعبیر خواب

دام

دام اگر بیند، مکر وحیلت بود. اگر بیند پای او در دام گرفتار است، دلیل بود که به مکر و حیله گرفتار شود. اگر بیند پایش از دام گشوده گشت، تاویلش به خلاف این بود. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

دام شکاری

576

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری