معادل ابجد
دار در معادل ابجد
دار
- 205
حل جدول
دار در حل جدول
- چوبه اعدام
- خانه و درخت
- درخت اعدام
- درخت قالی
- درخت قالی، چوبه اعدام، درخت اعدام، خانه و درخت
مترادف و متضاد زبان فارسی
دار در مترادف و متضاد زبان فارسی
- صلابه، صلیب، بیت، خانه، سرا، مقر، مکان، منزل، چوب
فرهنگ معین
دار در فرهنگ معین
- دسته، گروه، اطرافیان شخص، طرفداران. [خوانش: و دسته (رُ دَ تِ) (اِمر. ) (عا. )]. توضیح بیشتر ...
- [ع.] (اِ.) جایی که در آن سکونت کنند، سرای، خانه.
- چوبی که مجرمانِ محکوم به مرگ را از آن حلق آویز می کنند، درختی که میوه نمی دهد. [خوانش: (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
- در ترکیب گاه به معنی «دارنده » آید: آب دار، پول دار، در ترکیب به معنی «نگاهدارنده » آید: خزانه دار، راه دار. [خوانش: [په. ] (ص فا. )]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
دار در لغت نامه دهخدا
-
دار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان):
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یکروز میوه ز دار.
اسدی.
و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات زیر «دار» بعنوان مزید مؤخر اسم (پساوند) بکار رفته است: اربودار. امروددار. بندق دار. دیب دار. دیودار. سارخکدار. سارشکدار. سپیدار. سپیددار. سرخدار. || چوبیکه دزدان را از آن بحلق آویزند. (برهان):
بزد بر در دژ دودار بلند
فروهشت از دار پیچان کمند.
فردوسی.
بدژخیم فرمود کاین را بکوی
به دار اندر آویز و برتاب روی. توضیح بیشتر ...
- دار. [دارر] (ع ص) شتر بسیارشیر. ج، درور. درر. درار. (اقرب الموارد). توضیح بیشتر ...
-
دار. (اِخ) نام شهری در هندوستان. (برهان).
-
دار. (اِخ) نام بتی است. (منتهی الارب).
-
دار. (ع اِ) به معنی خانه باشد. (برهان). ج، دور. دیار. ادور. ادوره. دوران. دیران. (المنجد):
دار غم است و خانه ٔ پرمحنت
محنت ببارد از در و دیوارش.
ناصرخسرو.
این جهان گذرنده دار خلود نیست. (تاریخ بیهقی). || دیوان. اداره: عبدالغفار بدار استیفا رود و. (تاریخ بیهقی). || به معنی جهان نیز بکار میرود چنانکه گوییم: دار دنیا، دار آخرت، دار فنا، دار بقا:
وقت آن است کزین دار فنا درگذریم
کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
دار در فرهنگ عمید
-
تیر چوبی بلند و عمودی که بر سر آن حلقه و ریسمان میبندند و محکومین به اعدام را به آن حلقآویز میکنند،
چهارچوبی که برای بافتن فرش و گلیم کاربرد دارد: دار قالی،
[قدیمی] درخت: امروددار، دیودار، سپیددار (سپیدار)، سرخدار، تن ما چو میوهست و او میوهدار / بچینند یک روز میوه ز دار (اسدی: ۴۱۱)،
[قدیمی] تیر یا چوبی که در سقف خانه میاندازند،
* دار زدن: (مصدر متعدی) به دار آویختن،. توضیح بیشتر ...
-
=داشتن
دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبدار، پولدار، چیزدار، خزانهدار، دردار، دستهدار، راهدار، مالدار، نامدار، وامدار،
* داروبَرد: [قدیمی، مجاز]
کروفر، گیرودار: بپوشید رستم سلیح نبرد / به آورد گه رفت با داروبرد (فردوسی: ۳/۱۹۱)،
هایوهوی در جنگ،
* داروگیر: [قدیمی، مجاز]
جاهوجلال: یکی حمله بردند بر سان شیر / بدان لشکر گشن با داروگیر (فردوسی: لغتنامه: داروگیر)،
هیاهو،
جنگ و ستیز،
* داروندار: [عامیانه] تمام دارایی کسی، آنچه کسی از مال و ثروت در اختیار دارد،. توضیح بیشتر ...
-
خانه، سرا،
[مجاز] دنیا،
* دار عقبی: [قدیمی، مجاز] خانۀ آخرت، جهان دیگر،
* دار غرور: [قدیمی، مجاز]
سرای خودخواهی و خودبینی،
دنیا: دور باد از خجسته مجلس تو / نکبت دهر پیر و دار غرور (سوزنی: ۲۰۸)،
* دار فانی: [مجاز] دنیا،
* دار فنا: [قدیمی، مجاز] =دارالفنا: ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نِه / زآن پیش که گویند که از دار فنا رفت (حافظ: ۱۸۰)،
* دار قرار: [قدیمی، مجاز] =دارالقرار
* دار قُمامه: [قدیمی] =دارالقمامه
* دار مکافات:
جهان کیفرها،
[مجاز] دنیا،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی
دار در فارسی به انگلیسی
- Gallows, Tree
فارسی به عربی
دار در فارسی به عربی
ترکی به فارسی
دار در ترکی به فارسی
گویش مازندرانی
دار در گویش مازندرانی
- تخته ای که در محل تقسیم آب گذارند
- درخت، چوب، بگذار، داشته باش، نگهدار
- درخت
فرهنگ فارسی هوشیار
دار در فرهنگ فارسی هوشیار
- درخت، چوب راست و بلند که برای محکومین تهیه دیده اند، بمعنی دور، خانه، سرا هم می گویند. توضیح بیشتر ...
فرهنگ فارسی آزاد
دار در فرهنگ فارسی آزاد
- دار، خانه- شهر- دیار- قبیله (جمع: اَدوار- ادوُر- اَدوِرَه- دُور- دُورات- دُوران- دِیار- دِیارَه- دِیارات- دِیران). توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید