معنی خویشاوندان
لغت نامه دهخدا
خویشاوندان. [خوی / خی وَ] (اِ مرکب) ج ِ خویشاوند. (ناظم الاطباء). اقارب، اُسرَه. حمیم. (یادداشت مؤلف): پسرش عضد قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان. (تاریخ بیهقی). بخویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان. (قابوسنامه). پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید. (قصص الانبیاء). چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء). در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایه او را بگریزانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). عتره؛ خویشاوندان نزدیک. (دهار).
فارسی به انگلیسی
Family, Kin, Kindred, Kinfolk, People
حل جدول
انساب
فک و فامیل
ارحام
عترت
متعلقان
خویشاوندان- نزدیکان
متعلقان
خویشاوندان عزیز
رمان ساوه ریو استراتى
نزدیکان و خویشاوندان
اقران
قوم و خویش
خویشاوندان
فارسی به عربی
اقرباء، اهل
مترادف و متضاد زبان فارسی
اقارب، اقربا، اقوام، کسان، منسوبان، منسوبین، وابستگان،
(متضاد) بیگانگان
اطلاعات عمومی
فرهنگ فارسی هوشیار
خویشاوندان خویشان خویشاوندان اقربا.
انگلیسی به فارسی
خویشاوندان
معادل ابجد
1028