معنی خوش قدم

لغت نامه دهخدا

خوش قدم

خوش قدم. [خوَش ْ /خُش ْ ق َ دَ] (اِخ) رجوع به سیف الدین خوشقدم شود.

خوش قدم. [خوَش ْ / خُش ْ ق َ دَ] (ص مرکب) مبارک پی. میمون النقیبه. فرخ پی. فرخنده پی. خجسته پی. مقابل بدقدم. (یادداشت مؤلف). || نامی از نامهای کنیزان سیاه. (یادداشت مؤلف).

خوش قدم. [خوَش ْ / خُش ْ ق َ دَ] (اِخ) دهی از دهستان علیشروان بخش بدره ایلام، واقع در 65هزارگزی خاور ایلام. کوهستانی و سردسیر با 320 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


قدم

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب).

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

قدم. [ق َدَ] (ع اِمص) پیشی در کار. || (اِ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی. || پی و اثر. گویند: قدم صدق. رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای. || گام. خطوه. ج، اقدام. (منتهی الارب) (آنندراج). بادیه آشام، ثابت، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است. (آنندراج):
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
سعدی (بوستان).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری.
سعدی (بوستان).
خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه ٔ خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم.
بیدل (از آنندراج).
گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءهٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم. و فی الحدیث حتی یصنع رب العزه فیها قدمه، یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ. والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنه. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. (منتهی الارب). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه ٔ آن قرقره ٔ کعب است. مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است. ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. (جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151- 159).
- جان در قدم کردن، جان را به پایش فدا کردن:
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است.
سعدی.
- در (اندر) قدم کسی افتادن، خود را خوار و ذلیل کسی کردن. خضوع و تذلل نمودن. نهایت تعظیم و احترام کردن:
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم.
سعدی.
- سر قدم رفتن، خالی کردن معده از فضول. اجابت کردن معده. به قضای حاجت شدن.
- هم قدم، همگام. همدم: با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و هم قدم بودم. (گلستان).

فرهنگ عمید

خوش قدم

ویژگی کسی که قدمش میمون و مبارک است، خجسته‌پی،


قدم

اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه،
گام،
کار، عمل،
* قدم افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا فشردن،
پافشاری کردن،
* قدم برداشتن: = * قدم برگرفتن
* قدم برگرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] حرکت کردن، راه افتادن،
* قدم بریدن: (مصدر لازم) ترک آمدوشد کردن، پا بریدن،
* قدم زدن: (مصدر لازم) راه رفتن و گردش کردن،
* قدم گذاردن: = * قدم نهادن
* قدم گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] راه رفتن،
* قدم نهادن (گذاشتن): (مصدر لازم) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی،

فارسی به عربی

خوش قدم

محظوظ


قدم

خطوه، خطوه واسعه، سرعه، قدم

واژه پیشنهادی

خوش قدم

مبارک پا

همایون نخل

حل جدول

خوش قدم

مبارک پی

گویش مازندرانی

خاش قدم

خوش قدم

فرهنگ معین

قدم

(اِ.) پای، گام، جمع اقدام، واحد مسافت و آن فاصله میان دو پایه یک فرد متوسط است به هنگام راه رفتن، (اِمص.) عمل، کار، ثبات و پایداری.، ~رنجه فرمودن کنایه از: تشریف آوردن.، ~ کسی سبک بودن کنایه از: الف - خوش قدم ب [خوانش: (قَ دَ) [ع.]]

معادل ابجد

خوش قدم

1050

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری