معنی خودکامه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
خودسر، شهربان، مرزبان. [خوانش: (~. مِ) (ص مر.)]
فرهنگ عمید
خودرٲی
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
خودرای، خودسر، خویشتنکام، لجوج، مستبد، مطلقالعنان، یکدنده،
(متضاد) دموکرات، دموکراتمنش، مردمسالار
فارسی به انگلیسی
Absolute, Authoritarian, Arbitrary, Autocrat, Autocratic, Despot, Despotic, Dictator, Dictatorial, Totalitarian, Tyrannical, Tyrannous, Tyrant, Willful
فارسی به عربی
دکتاتور
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی.
فارسی به آلمانی
Diktator (m)
معادل ابجد
676