معنی خوددار
مترادف و متضاد زبان فارسی
بردبار، خویشتندار، سلیم، شکیبا، صبور،
(متضاد) ناشکیبا، تودار
فارسی به عربی
قاره
لغت نامه دهخدا
خوددار. [خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب) صابر. بردبار. شکیبا. (ناظم الاطباء). آنکه دیر غم خود بدوستان و کسان گوید. آنکه راز و غم خویش آشکار نکند. (یادداشت بخط مؤلف). || عفیف. کف ّنفس کننده. (یادداشت بخط مؤلف).
خوددار بودن
خوددار بودن. [خوَدْ / خُدْ دا دَ] (مص مرکب) تمالک نفس کردن. مالک نفس خود بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
فرهنگ معین
بردبار، شکیبا، کسی که خود را از انجام عمل ناپسند نگه می دارد. [خوانش: (~.) (ص فا.)]
فرهنگ عمید
کسی که خود را از انجام کارهای ناپسند نگه میدارد، بردبار، شکیبا، خویشتندار،
حل جدول
تودار، بردبار، صبور
فارسی به انگلیسی
Composed, Cool, Demure, Impassive, Patient, Reserved, Restrained, Self-Contained, Undemonstrative, Undemonstratively
خوددار (عامیانه)
Unflappable
فارسی به ایتالیایی
astemio
فارسی به آلمانی
Enthaltsam, Erdteil (m), Kontinent (m)
واژه پیشنهادی
انگلیسی به فارسی
معادل ابجد
815