معنی خوب رویی

حل جدول

خوب رویی

ملاحت

خوشگلی، زیبایی، قشنگی، ملاحت، جمال، حُسن


خوب رویی و زیبایی

صباحت

لغت نامه دهخدا

رویی

رویی. (ص نسبی) منسوب به رو (روی). آنچه در ظاهر و سطح چیزی جای گیرد: لاستیک رویی. (فرهنگ فارسی معین). || (حامص) منسوب به روی، و در ترکیب با کلمات دیگر حاصل مصدر تشکیل دهد: خوب رویی. تازه رویی. خوش رویی. زشت رویی. آدم رویی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به روی شود.


تازه رویی

تازه رویی. [زَ / زِ] (حامص مرکب) تازگی و نیکویی صورت. (ناظم الاطباء). خوشرویی. شادی. جوان سیمایی. گشاده رویی. بشاشت. نَضْره. (منتهی الارب) (دهار). نَضاره. نُضور. نَضَر. بِشْر. (منتهی الارب):
که روی سیاوش اگر دیدمی
بدین تازه رویی نگردیدمی.
فردوسی.
تازه رویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو بهر هنگام.
فرخی.
در بزرگی باتواضع در سیاست باسکون
در سخا با تازه رویی در جوانی باوقار.
فرخی.
بشغل دل و رنج تن کم نکردی
ازین تازه رویی وزین خوش لقایی.
فرخی.
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی.
فرخی.
... بنده مثال داده است شوربایی ساختن، سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54).
تازه روئیش تازه تر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار.
نظامی.
ابر و بادی که آمدی زآن پیش
تازه کردند تازه رویی خویش.
نظامی.
چون صبح ز روی تازه رویی
میکرد نشاط مهرجویی.
نظامی.
عروس مرا پیش پیکرشناس
همین تازه رویی بس است از قیاس.
نظامی.
چو شاه گنج بخش این نکته بشنید
چو صبح از تازه رویی خوش بخندید.
نظامی.
قبا بسته چو گل در تازه رویی
پرستش را کمر بستند گویی.
نظامی.
خاموش دلا ز تیزگویی
میخور جگری بتازه رویی.
نظامی.
محمدبن آملی در علم تصوف گوید: خلق هشتم (از اخلاق سالک) بشره و تازه رویی... (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری ص 165). رجوع به تازه رو و تازه روی شود.


گشاده رویی

گشاده رویی. [گ ُ دَ / دِ] (حامص مرکب) بشاشت. انبساط. طلاقت وجه. خوشرویی. تازه رویی:
خورشید بدان گشاده رویی
یک عطسه ٔ بزم اوست گویی.
نظامی.


بی رویی

بی رویی. (حامص مرکب) بی مروتی. (غیاث). پرروئی. بی شرمی. بی حیائی. بی چشم و رویی:
بی رویی ار بروی کسی آری
بی شک برویت آید بی رویی.
ناصرخسرو.
|| رسوایی:
گر بپوشیمش ز بنده پروری
تو چرا بی رویی از حد می بری.
مولوی.
|| بی توجهی. (غیاث) (آنندراج):
این است جفا که زود بگذشتی
از بی رویی چو روی ما دیدی.
عطار.
|| بیرونقی. (غیاث) (آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

رویی

(صفت) منسوب به رو (روی) آنچه در ظاهر و سطح چیزی جای گیرد لاستیک رویی.


نیک رویی

‎ زیبایی، بشاشت خنده رویی.


نیکو رویی

‎ زیبایی، بشاشت خنده رویی.

فرهنگ معین

رویی

(ص نسب.) آن چه در سطح چیزی جای گیرد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

رویی

بالایی، فوقانی،
(متضاد) تحتانی

فرهنگ عمید

رویی

ویژگی آنچه از فلز روی ساخته شده،
[مجاز] چیز سخت و محکم،

فارسی به عربی

رویی

انتهی

فارسی به آلمانی

رویی

Aus, Darüber, Herüber, Hinüber, Über, Vor, Vorbei

معادل ابجد

خوب رویی

834

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری