معنی خواستن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
خواهش کردن، آرزو داشتن، طلبیدن، اراده کردن، قصد داشتن. [خوانش: (خا تَ) [په.] (مص ل.)]
فرهنگ عمید
درخواست کردن، طلب کردن، طلبیدن،
میل داشتن،
قصد داشتن،
[عامیانه] دوست داشتن،
فراخواندن،
لازم داشتن: یک فروشندۀ خوب برای مغازه میخواهم،
[عامیانه] انتظار داشتن،
[قدیمی] آرزو داشتن،
[قدیمی] اراده کردن،
* خواهناخواه: ‹خواهوناخواه› خواهینخواهی، بهناچار،
* خواهینخواهی: = * خواهناخواه
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرزو کردن، اراده کردن، طلبیدن، میل کردن، آرزومند بودن، اشتیاق داشتن، مشتاق بودن، راغب بودن، خواهش کردن، طلب کردن، احضار کردن، فراخواندن، امر کردن، فرمان دادن، تمایلداشتن، میل داشتن، تصمیم داشتن، قصدداشتن، مصمم ب
فارسی به انگلیسی
Ask, Bid, Care, Claim, Demand, Desire, Intend, Invite, Like, Mean, Petition, Purpose, Ring, Want, Will
فارسی به ترکی
istemek
فارسی به عربی
اختر، اسال، استجد، امنیه، انو، تطلب، حاجه، رغبه، س، عظم، استدعاء
فرهنگ فارسی هوشیار
طلب کردن، طلبیدن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Auffordern, Aussuchen, Auswählen, Bedarf (m), Bein (n), Benötige, Benötige, Benötigen, Benötigen, Bitten, Brauchen, Brauchen, Erfordern, Fordern, Fragen, Gräte (f), Knochen (m), Möchte, Testament (n), Verlangen, Verlangen, Wählen, Werde, Werden, Wille (f), Willen, Wunsch (m), Wünschen
معادل ابجد
1117