معنی خلد برین

لغت نامه دهخدا

خلد برین

خلد برین. [خ ُ دِ ب َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بهشت بالایین. (ناظم الاطباء):
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
شهید بلخی.
قصر شاهیست بهر باب به از خلد برین
سخنی نیست درین باب که خلدیست برین.
مسعودسعدسلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
آراست جهاندار دگرباره جهان را
چون خلد برین کرد زمین را و زمان را.
سنائی.
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزدما پیغمبر آورده ست این پیغام را.
سوزنی.
روضه ٔ خلد برین خلوت درویشانست
مایه ٔ محتشمی خدمت درویشانست.
حافظ.
حافظا خلد برین خانه ٔ موروثی نیست
اندر این منزل ویرانه نشیمن چکنم ؟
حافظ.

خلد برین. [خ ُ دِ ب َ] (اِخ) رجوع به صیادلر در این لغت نامه شود.


برین

برین. [ب َ] (ص نسبی) منسوب به بر. بالایین، یعنی بلندترین و بالاترین، چه فلک الافلاک را باین اعتبار سپهر برین گفته اند. (از برهان). برتر و بلند. (غیاث). بالایین. بلندترین. بالاترین. برترین. عالی ترین. (ناظم الاطباء). اعلی. علْوی. زبرین. زوَرین. فوقانی. روئین. مقابل فُرودین. (یادداشت دهخدا):
برین آتش است و فرودینْش خاک
میان آب دارد ابا باد پاک.
ابوشکور.
جهان برین و فرودین توئی خود
بتن زین فرودین بجان زآن برینی.
ناصرخسرو.
این فرودین بدین دو بازرسید
آن برین را بدین دو بازرسان.
ناصرخسرو.
خوق، حلقه ٔ گوشواره زیرین باشد خواه برین. (منتهی الارب).
- آسمان برین، آسمان اعلی. فلک الافلاک. آسمان نهم. فلک اطلس:
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان.
فرخی.
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان به آسمان برین میتوان رسید.
سوزنی.
کله گوشه بر آسمان برین.
سعدی.
- باد برین، باد صبا، چنانکه باد دبور فُرودین است. (از برهان) (از آنندراج):
بزیر چرخ برین بی مثال فرمانش
ز سوی قبله نیارد وزید باد برین.
شمس فخری (از آنندراج).
و رجوع به باد شود.
- برین دائره، فلک. (آنندراج).
- || کره ٔ خاک. (آنندراج).
- برین سفره، فلک و دنیا. (آنندراج).
- برین فرهنگ، بالاترین دانش، و آن علم الهیات و حکمت است که علم به صانع تعالی و عقول و نفوس باشد. (از آنندراج). و رجوع به علم برین شود.
- || نام کتابی بوده از تصانیف پادشاه کامل خردمند، تهمورث ملقب به دیوبند، و معنی ترکیبی آن یعنی عقل اول، چه فرهنگ به معنی عقل است و بر بالاترین همه عقول و آن نیز اول همه است. (آنندراج).
- برین مرکز، کنایه از زمین است. (هفت قلزم).
- بهشت برین، بهشت بالایین:
جهان شد ز دادش بهشت برین
به پرویز کردن سزد آفرین.
فردوسی.
دل شاه شدچون بهشت برین
همی خواند بر کردگار آفرین.
فردوسی.
وز آن چون بهشت برین گلستان
نگردد تهی روی کابلستان.
فردوسی.
ابلیس پیر بود بیندیش تا چه کرد
بگزید بر بهشت برین آتش سعیر.
فرخی.
بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند
در بهشت برین پیش تو بروز شمار.
فرخی.
سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش
ز می اردی بهشت کرده بهشت برین.
منوچهری.
بخت جوان دارد آن که با تو قرین است
پیر نگردد که در بهشت برین است.
سعدی.
به دورت جهان چون بهشت برین است
بهشت برین نیز حقا بر این است.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
و رجوع به بهشت برین در ردیف خودشود.
- پایه ٔ برین، بلندترین پله. (ناظم الاطباء).
- جهان برین، جهان اعلی:
جهان برین و فرودین توئی خود
بتن زین فرودین بجان زآن برینی.
ناصرخسرو.
- چرخ برین، فلک الافلاک. آسمان وکره ٔ سماوی. (ناظم الاطباء):
نباید که در کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ برین آفتاب.
فردوسی.
چنین است کردار چرخ برین
گهی این بر آن و گهی آن برین.
فردوسی.
ز چندان بزرگان مرا برگزید
سرم را به چرخ برین برکشید.
فردوسی.
گر از علم و طاعت برآریم پر
از اینجا به چرخ برین برپریم.
ناصرخسرو.
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را.
انوری.
راست گفتی مظله ایست سیاه
سر برافراخته ز چرخ برین.
ظهیر فاریابی.
بزیر چرخ برین بی مثال فرمانش
ز سوی شرق نیارد وزید باد برین.
شمس فخری.
و رجوع به چرخ برین در ردیف خود شود.
- خلد برین، بهشت بالایین و ابدی و بهجت و عشرت انگیز. (ناظم الاطباء):
عید آمد از خلد برین شد شحنه ٔ روی زمین
هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده.
خاقانی.
و رجوع به خلد برین درردیف خود شود.
- سپهر برین، فلک الافلاک که بالاتر از فلکهای دیگر است. (از برهان) (آنندراج):
خروش سواران ایران زمین
رسیده بگوش سپهر برین.
فردوسی.
که آیابهشت است یا بزمگاه
سپهر برین است یا چرخ ماه.
فردوسی.
گر نه سپهر برین آبده دست تست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین ؟
خاقانی.
بپای پیل حوادث سرم نگشتی پست
زیادتی نرسیدیم از سپهر برین.
ابن یمین.
بکام تو بادا سپهر برین
سپهر برین نیز بادا بر این.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
و رجوع به سپهر در ردیف خود شود.
- عرش برین، فلک الافلاک:
ساخته عرش برین فرش را
فرش قدم کن چو زمین عرش را.
جامی.
و رجوع به عرش در ردیف خود شود.
- علم برین، علویات: چنان اختیار افتاد که چون پرداخته شده آید از منطق حیلت کرده آید که آغاز علم برین کرده شده و بتدریج به علمهای زیرین شده آید. (دانشنامه ٔ علائی). و رجوع به علم در ردیف خود شود.
- فردوس برین، بهشت بالایین و ابدی و بهجت و عشرت انگیز. (ناظم الاطباء):
نه از این آمد باللَّه نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد.
منوچهری.
قصر جاه و شرف و عمر تو بادا معمور
تا به فردوس برین بر شده در سارد شرف.
سوزنی.
تا نقش تو در دیده ٔ ما گوشه نشین شد
هر جا که نشستیم چو فردوس برین شد.
مولانا.
و رجوع به فردوس در ردیف خود شود. || بزرگ. بلند:
نخستین برآیم ز جَم ّ برین
جهاندارتهمورس بآفرین.
فردوسی.
چنین گفت کز گاه جَم ّ برین
نیاراست کس لشکری همچنین.
فردوسی.
از آن شهره فرزند کو را رسیده ست
بقدر بلند برین محمد.
ناصرخسرو.
- برین پادشاه، پادشاه بزرگ و بالاترین پادشاه. (آنندراج).
|| دائم و ابدی. || (اِ) مطبوع و نیکوئی هر چیزی، و اعلائی هر چیزی. || قسمت عمده. (ناظم الاطباء). || رخنه و شکاف. || (اِخ) نام آتشکده ای. (برهان) (ناظم الاطباء).

برین. [ب ُ] (اِمص) بریدن پارچه و جامه و امثال آن. برینش. قطع. (فرهنگ فارسی معین).

برین. [ب ُ / ب ِ] (ع اِ) ج ِ بُره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بره شود.

برین. [ب ُ رَ] (اِخ) عبداﷲ داری، مکنی به ابوهند. صحابی است. (از منتهی الارب). و رجوع به ابوهند شود.

برین. [ب ُ] (اِ) پارچه ٔ کوچک و هلال داری باشد که از خربزه و هندوانه بریده باشند. (برهان) تراشه. قاش. قاچ. (یادداشت دهخدا):
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکّر خوردش و چون انگبین.
مولوی (از آنندراج).

برین. [ب ِ] (اِ) هر سوراخ را گویند عموماً، و سوراخ تنور را خصوصاً. (برهان) (آنندراج). سوراخ زیر تنور و کوره و دمگاه و غیره. (یادداشت دهخدا). برینه. || درِ تنور. (ناظم الاطباء). || آب نتن و راه فاضل آب. (ناظم الاطباء).


خلد

خلد. [خ ُ] (ع اِ) نوعی از قبره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || دست برنجن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، خِلدَه. || گوشواره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خِلدَه. || بقا. همیشگی. (منتهی الارب). جاویدان. (یادداشت بخط مؤلف): ثم قیل للذین ظلموا ذوقواعذاب الخلد هل تجزون الا بما کنتم تکسبون. (قرآن 52/10). فوسوس الیه الشیطان قال یا آدم هل اءَدلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی ̍. (قرآن 120/20). قل اءَذالک خیر ام جنه الخلد التی وعد المتقون. (قرآن 15/25).
نه در بهشت خلد شود کافر
کآن جایگاه مؤمن میمونیست.
ناصرخسرو.
|| بهشت. فردوس. (منتهی الارب):
زخواری عز بدست آور که باشد رنج با راحت
ز طاعت خلد حاصل کن که باشد خار با خرما.
فخرالدین مطرزی.
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضه ٔ رضوان.
فرخی.
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
برسبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
گیتی آراسته چو خلد مخلد.
منوچهری.
جهان از خلد گویی مایه گیرد چون بهار آید
بچشم از دور هر دشتی بساط پرنگار آید.
لامعی جرجانی.
ترا پیرایه از دانش پدید است
که باب خلد را دانش کلید است.
ناصرخسرو.
در خلد چگونه خورد آدم
آنجا چو نبود شخص نانخور.
ناصرخسرو.
گر ماه چه روشن است چون روی تو نیست
ور خلد چه خرم است چون کوی تو نیست
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست.
مسعودسعدسلمان.
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
گر مقدس گردد اندر حضرت قدسی کسی
همچو قدوسان بود در خلد فیها خالدون.
سنائی.
یکی از آن کنیزکان... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه).
دولت بزاید داد او، چون خلد کایمان بردهد
راحت فزاید باد او، چون شکر کاحسان بردهد.
خاقانی.
کز بزم تو خلد جان ببینم.
خاقانی.
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش.
خاقانی.
این آب در زعم اهل هند شرفی و خطری عظیم دارد و منبع آن از چشمه ٔ خلد شناسند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
رضوان در خلد بازکرده ست
کز عطر مشام روح خوشبوست.
سعدی.
بخلدم دعوت ای زاهد مفرمای
که این سیب زنخ زآن بوستان به.
حافظ.
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و تن سبیل.
حافظ.
- روضه ٔ خلد، بهشت:
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان
یکی را سد یأجوج است باره
یکی را روضه ٔ خلد است بالان.
عنصری.
- هشت خلد، هشت بهشت:
حجت بهشت خلد نیارد سر
صدیقه گر بحشر بود یارش.
ناصرخسرو.
رضوان ز هشت خلد بود عارش.
ناصرخسرو.
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد.
خاقانی.
ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش
از ذات شهریاری رضوان تازه بینی.
خاقانی.
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده.
خاقانی.
از هفت سپهر و هشت خلدش.
خاقانی.
در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر
در تو نگاه کردن در نور ماهتابی.
عطار.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است.
حافظ.

خلد. [خ َ] (ع مص) موی سپیده نشده کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || مقیم در جایی گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خلدبالمکان او خلد الی المکان. || همیشه ماندن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

فرهنگ فارسی هوشیار

خلد برین

بهشت برین و بالا بین

حل جدول

فرهنگ عمید

برین

قرارگرفته در جای بالاتر و برتر، بالایی: بهشت برین، خلد برین، چرخ برین،


خلد

بهشت،
(صفت) همیشگی،
* خلد برین: طبقۀ فوقانی بهشت،

گویش مازندرانی

برین

امر به ریدن – برین

معادل ابجد

خلد برین

896

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری