معنی خطا کار

فرهنگ فارسی هوشیار

خطا کار

اشتباه کننده، سهو کننده، بزهکار، عاصی، گنهکار، مجرم


خطا

نادرست، خطا، ناراست، گناهی که از روی عمد نباشد، سهو، اشتباه

حل جدول

خطا کار

خاطی


خطا

اشتباه

اشتباه، سهو

لغت نامه دهخدا

خطا

خطا. [خ َ] (اِخ) نام شهریست از ترکستان. زمین مشکخیز منسوب به خوبرویان و شاهدان. (از شرفنامه ٔ منیری). ختا. رجوع به ختا در این لغت نامه شود:
همه مرز چین با خطا و ختن
گرفتش ببازوی شمشیرزن.
فردوسی.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطا زین ورا زیبد یون.
مجلدی.
بگامی سپرد از خطا تاختن
بیک تک دویداز بخارا به وخش.
بخاری.
بچهره بودی محسود نیکوان خطا.
سوزنی.

خطا. [خ ِ / خ َ] (از ع، اِ) سهو و اشتباه. (ناظم الاطباء). نقیض صواب. (یادداشت بخط مؤلف):
گرت سوی نخجیر کردن هواست
گر از خانه نخجیر گیری خطاست.
فردوسی.
زین بیش شما را سوی من نیست خطایی.
ناصرخسرو.
او در خشم شده، گفت: بر زبان من خطا کجا رود. (کلیله و دمنه). این نوع ممارست بخطا راه برد. (کلیله و دمنه).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار.
خاقانی.
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست وین جمله خطاست.
مولوی.
چو دانی و پرسی سوءالت خطاست.
سعدی (بوستان).
مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب ار فکر او خطا نبود.
ابن یمین.
- خطا رفتن، اشتباه از کسی سر زدن:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت.
حافظ.
- خطا کردن، اشتباه کردن: پس گفت خطا کردم. (تاریخ بیهقی). سلطان ماضی، مردی بود مستبد برأی خویش و آن خطا نکرد. (تاریخ بیهقی).
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از فرهنگ اسدی).
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکردهیچ خدنگی خطا.
خاقانی.
بوسیم عطا کردی زآن کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی دیگر نکنی دانم.
خاقانی.
اصل بد در خطا خطا نکند.
نظامی.
اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت اوبودند، جمله خطا کردند. (گلستان سعدی).
- خطا کردن راه، گم کردن راه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خطا گفتن، ناصواب گشتن. اشتباه گفتن. نادرست گفتن:
خطا گفته ست زی من هرکه گفته ست
که مردم بنده ٔ مالست و احسان.
ناصرخسرو.
عامه دیو است اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیوان.
ناصرخسرو.
نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن.
عطار.
- خطای باصره، خطایی که در دیدن حاصل میشود، یعنی آنچه در بیرون است چنانکه در درون است، دیده نمی شود، بلکه بصورت دیگر دیده میشود.
- خطای حس، اشتباهی که حواس در دریافت محسوسی می کند، یعنی محسوس خارجی آنطور که باید در معرض احساس قرار نمیگیرد.
|| گناه. جرم. ذنب. عصیان. اثم. معصیت. جناح. (یادداشت بخط مؤلف). گناه بی قصد. (آنندراج): گفت: [مسعود] حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت. (تاریخ بیهقی). اگر رای عالی بیند بیک خطا کز وی رفت تبدیلی نباشد. (تاریخ بیهقی).
بحرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب.
ناصرخسرو.
اول خطا ز آدم و حوا بود
تو هم ز مثل آدم و حوائی.
ناصرخسرو.
ای بخطاها بصیر و جلد و ملی
نایدت از کار زشت خود خجلی.
ناصرخسرو.
بزرگا گر خطایی آمد از من
مگیر از من و گر باشد بزرگ آن.
جوهری هروی.
خطای بندگان باشد بهرحال
که تا پیدا شود عفو بزرگان.
انوری.
هر دو فرموش کن از آنکه کریم
هم خطا هم عطا کند فرموش.
خاقانی.
خطایی نه الحمدﷲ ز آنجا
که اینجا ز بیم خطا می گریزم.
خاقانی.
وظیفه ٔ روزی خواران را بخطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
از خطا نادم نگردیدن خطای دیگر است.
صائب.
- بی خطا، بی گناه:
ملک آن تست و شاهی فرمای هرچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی خطا بگیری.
سعدی (طیبات).
بنده ام گر بی گناهی می کشد
راضیم گر بی خطایی می زند.
سعدی (طیبات).
- جایزالخطا، بخشوده گناه. از اینجاست این عبارت معروف: الانسان جایزالخطا؛ انسان جایزالخطاست.
- خطا رفتن، گناه از کسی سر زدن: ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکریست مطیع... از وی خطا نرفته است. (تاریخ بیهقی).
- خطاشوی، شوینده ٔ خطا. زائل کننده ٔ گناه:
آبرو می رود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
حافظ.
- خطا کردن، گناه کرد: پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. (تاریخ بیهقی).
گر ترا گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده ست لابد مادرم.
ناصرخسرو.
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان.
خاقانی.
- مادر بخطا، مادر بگناه. فحشی است که کسی بکس دیگر دهد و در آن زنا کردن مادر کسی را قصد کند.
|| (ص) ناصواب. ناراست:
دلت گر براه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت، بدین تدبیر خطا که کرد. (تاریخ بیهقی). امیر بوسهل را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سردکرده و گفته تا کی از این تدبیرهای خطای تو. (تاریخ بیهقی).
ز کوی میکده برگشته ام زراه خطا
مرا دگر ز کرم، با ره صواب انداز.
حافظ.
- قتل خطا، قتلی که از روی عمد، قصدو اراده صورت نگرفته باشد.
|| (ق) ناراست. ناصواب:
اگر باره ٔ من نگشتی خطا
ز چنگم کجا یافتی دورها.
فردوسی.
روزی در محفل تازی خطا می گفت. (کلیله و دمنه).
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر بچین سر زلفت بخطا می نگرم.
سعدی.
وزیران در نهانش گفتند: رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم ؟ گفت: بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. (گلستان سعدی).

خطا. [خ ُ] (اِخ) نام جائیست در بین کوفه و شام. (معجم البلدان).

خطا. [خ ِ] (اِخ) نام یک کوه و یا یک زمینی است در سراه. (از معجم البلدان).

خطا. [خ ُ] (ع اِ) ج ِ خُطوَه و خَطوَه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

فارسی به عربی

خطا

تجاوز، خاطی، خطا، ذنب، زله، سوء التصرف، شریر، ظلم

عربی به فارسی

خطا

لغزش , اشتباه , غلط , سهو , خطا , عقیده نادرست , تقصیر , عیب , نقص , ناپاک , پلید , شنیع , ملعون , نادرست , خلا ف , طوفانی , حیله , جرزنی , بازی بیقاعده , ناپاک کردن , لکه دار کردن , گوریده کردن , چرک شدن , بهم خوردن , گیرکردن , نارو زدن (در بازی) , ناشایستگی , بی مناسبتی , نادرستی , عدم صحت , چیز ناصحیح و غلط , عدم دقت , نسیان , برگشت , انحراف موقت , انصراف , مرور , گذشت زمان , زوال , سپری شدن , انقضاء , استفاده از مرور زمان , ترک اولی , الحاد , خرف شدن , سهو و نسیان کردن , از مدافتادن , مشمول مرور زمان شدن

فرهنگ عمید

خطا

سهو، اشتباه،
(صفت) [مقابلِ صواب] نادرست،
(اسم) گناه،
(ورزش) در یک رشتۀ ورزشی، هر عمل خلاف مقررات،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خطا

نادرستی

مترادف و متضاد زبان فارسی

خطا

اشتباه، سهو، غلط، خبط، لغزش، زلت، نادرست، ناصواب، سقیم،
(متضاد) صحیح، درست، صواب، جرم، تقصیر، قصور،
(متضاد) صواب، معصیت، خطیئه، ذنب، اثم، گناه، فول، خلاف

معادل ابجد

خطا کار

831

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری