معنی خرامان

لغت نامه دهخدا

خرامان

خرامان. [خ ِ] (نف، ق) خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری):
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدندچیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو.
فردوسی.
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
خصم خرامان درین ضیاع فراوان.
ناصرخسرو.
دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی.
سعدی (طیبات).
مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب).
- سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند:
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط شه ز یغمایی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد.
عطار.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی (خواتیم).
صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی). || در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن:
که آیی خرامان سوی خان من
بدیدار روشن کنی جان من.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
همی چشم درویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدارآن شاه سیر.
فردوسی.
خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سروافسرش.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان.
نظامی.
وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان.
نظامی.
دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت:
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت.
کمال خجندی.
تدأدؤ؛ چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب).
- خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن.


خرامان کردن

خرامان کردن. [خ ِ ک َ دَ] (مص مرکب) بناز و تبختر بحرکت در آوردن. بحرکت درآوردن:
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی.
حافظ.


خرامان رفتار

خرامان رفتار. [خ ِ رَ] (اِ مرکب) رفتنی با ناز و تبختر. رفتنی ازروی خرامندگی: جواظ؛ خرامان رفتار. (منتهی الارب).


خرامان رفتن

خرامان رفتن. [خ ِ رَ ت َ] (مص مرکب) با ناز و تبختر راه رفتن. با اختیال ره سپردن: میح، خرامان رفتن. (منتهی الارب).

حل جدول

خرامان

نوند

نوان

دنان، نوان

دنان

نام های ایرانی

خرامان

دخترانه، آن که با ناز و تکبر راه می رود

فرهنگ پهلوی

خرامان

با ناز و وقار راه رفتن

فرهنگ معین

خرامان

(خُ) (ص فا.) رونده با ناز و تکبر و تبختر.

فرهنگ عمید

خرامان

خرامنده،
(قید) در حال خرامیدن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خرامان

چمان، خرامنده، شتابان، عشوه‌کنان، نازروان

فرهنگ فارسی هوشیار

خرامان

رونده با ناز و تکبر و تبخر

فارسی به عربی

معادل ابجد

خرامان

892

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری