معنی خاصتر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

چندی

چندی. [چ َ] (حامص) کمیت. مقدار. چندائی. «هندسه چیست:دانستن اندازه ها و (چندی) یک از دیگر». (التفهیم). «و دیگر علم ریاضیست و اندر وی تشویش و اختلاف کم افتد. زیرا که از جنبش و گردش دور است و موضوع وی چون بجمله گیری «چندی » است و چون بتفصیل گیری «اندازه و شمار» است. (دانشنامه ٔ علائی ص 71). یکی آنکه جوهر را بسبب وی اندازه برافتد و قسمت بود و کمی و بیشی بود و این را «چندی » خوانند و بتازی «کمیت ». (دانشنامه ٔ علائی ص 85). و حیوان که عام تر است از مردم و خاص تر است از جسم، و همچنین شمار که خاصتر است از چندی، و عام تر است از جفت.... (دانشنامه ٔ علایی ص 14). نخستین فصل اندر چندی علمهای حکمت. (دانشنامه ٔ علائی ص 68).
- چندی پیوسته، با کمیت متصله. ابن سینا گوید: کمیت دو گونه است: یکی «پیوسته » که بتازیش «متصل » خوانند. و یکی «گسسته » که بتازی «منفصل » خوانند. و متصل چهارگونه است: یکی درازا و بس که جز یکی اندازه اندر وی نیابی و اندر وی جسم بقوت بود و چون بفعل آید او را خط خوانند و دوم آنکه دو اندازه دارد:درازا و پهنا بر آن صفت که گفتیم و چون بفعل آید آنرا سطح خوانند. (دانشنامه ٔ علائی ص 87).
- چندی گسسته، کمیت منفصله. رجوع به چندی پیوسته و دانشنامه ٔ علائی ص 87 شود.


دائم

دائم. [ءِ] (ع ص، ق) همیشه آرامیده و ساکن، و فی الحدیث نهی علیه السلام ان یبال فی الماء الدائم، ای الساکن. ظل دائم، سایه ٔ آرمیده. || همیشه. همواره. پیوسته. پاینده. باقی. هموار. هماره. همارا. هامواره. واصب. بی کران. متصل. یک بند. یک ریز. پایدار. ثابت. جاوید. دائماً. سرجح. (منتهی الارب). مدام. مستمر:
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دائم زمنده.
فرالاوی.
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
دقیقی.
کار من در هجر تو دائم نفیرست و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریوست و غرنگ.
منجیک.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
اگر دل نخواهی که ماند نژند
نخواهی که دائم بوی مستمند.
فردوسی.
دادشان دائم و پیوسته شرابی چون گلاب
نشد از جانبشان غایب روزی و شبی.
منوچهری.
عیش تو باد دائم با یار مهربان.
منوچهری.
و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای تعالی دائم بجنگ باشد. (تاریخ بیهقی).
باقی شود اندر نعیم دائم
هر چیز در این رهگذر نباشد.
ناصرخسرو.
می طلب دائم چو میدانی که هست.
عطار.
خری را ابلهی تعلیم میداد
بر او بر صرف کرده عمردائم.
سعدی.
دائم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانائی.
حافظ.
طعام راهن، طعام دائم. (منتهی الارب). || نامی از نامهای خدای تعالی: الدائم القدیم العزیز الرحیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). || لازم: تب دائم، تب لازم.
- عقد دائم، مقابل عقد انقطاع. رجوع به عقد دائم شود.
|| در اصطلاح منطق هر حکم که ضروری بود دائم بود. و اگر ضرورت بر اطلاق بود، داوم نیز بر اطلاق بود، و اگر ضرورت بحسب شرطی بود، دوام در مدت وجود آن شرط بود، مگر که ضرورت بحسب وقتی بود خاص و در غیر آن وقت نبود. پس بحسب عرف این ضروری را دائم نخوانند، چه دوام عبارت از شمول اوقات باشد، و چون ضروری گویند بی قید وقت، این قسم از آن خارج باشد و هرچه دائم بود ضروری بود بحسب خارج، از آن روی که اتفاقیات مستنداند بعلل، و وجود معلولات دال است بر وجود علل، و با وجود علل وجود معلولات ضروری. این بحث تعلق بعلم الهی دارد اما همه دائم ضروری نبود بحسب ذهن چه ضروری ذهنی خاصتر از ضروری خارجی است. پس به اعتبار مواد هر دو، یعنی ضروری و دائم، متساوی باشند در دلالت و به اعتبار جهات ضروری خاصتر بود از دائم بوجهی، و عامتر بوجهی. و کسانی که اعتبار این دقیقه نکنند گمان برند که میان سخن حکما در این باب مناقضتی هست چه گاه ممکن بر ضروری حمل کنند و گاه هر دو را متقابلان گویند و گاه ضروری و دائم بر تساوی استعمال کنند، و گاه دائم را عامتر گیرند، و همه بحسب این اعتبارات صادق بود. (اساس الاقتباس صص 132-131).


مقدونیه

مقدونیه. [م َ نی ی َ / م َ ی ِ](اِخ) نام شهری است که دارالملک فیلقوس پدر اسکندر بوده.(برهان)(آنندراج). شهری است... پایتخت فیلقوس.(فرهنگ رشیدی). ناحیتی از یونان قدیم که حد جنوبی آن بحر اژه و کوه کامبونی و مغرب آن سلسله ٔ جبال پند و شمال آن کوه اربلوس و مشرق ردپ بوده و اسکندر از این مملکت بوده است. ماقدونیا. مقدونیا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناحیتی است تاریخی در شبه جزیره ٔ بالکان در دوران فیلیپ دوم(356- 336 ق. م.) واسکندر سوم(کبیر)(336- 323 ق. م.) که بر یونان فرمانروائی داشتند، ولی این ناحیه پس از چندی و به دنبال سه جنگ پی در پی در سالهای 216- 168 ق. م. در شمار یکی از ایالات روم قرار گرفت. ترکها در سال 1371 م. بر این ناحیه فرمانروایی یافتند در حالیکه بلغارها و سربها و یونانیان بر سر تصاحب آن ادعاهائی داشتند و در نتیجه ٔ دو جنگ در بالکان(1912- 1913 م.)، مقدونیه میان این کشورها تقسیم گردید. در سالهای 1915- 1918 م. مقدونیه تبدیل به صحنه ٔ مهم و عجیبی گردید که در آن جا متفقین علیه سپاهیان آلمان و اتریش و بلغارستان صف آرایی می کردند. قسمت اعظم این سرزمین کوهستانی و دارای آبگیرهاست که بزرگترین آنها «واردار» است. امروزه مقدونیه میان بلغارستان و یونان 1/890/700 تن سکنه دارد و شهر مرکزی آن سالونیک است) و یوگوسلاوی تقسیم شده که این قسمت بصورت جمهوری فدرال اداره میشود(150800 تن سکنه دارد و مرکز آن سکوپج است).(از لاروس). و رجوع به ناظم الاطباء و ایران باستان ج 2 ص 1190 و قاموس الاعلام ترکی ذیل مقدونیه و ماکدونیه و حاشیه ٔ برهان چ معین و اسکندر شود:
سکندر به دستوری رهنمون
ز مقدونیه برد رایت برون.
نظامی.
به یونان زمین بود مأوای او
به مقدونیه خاصتر جای او.
نظامی.
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
نظامی.


دریغا

دریغا. [دِ / دَ] (صوت) در این لفظ الف زائد است و می تواند که برای ندبه باشد که در آخر مندوب زائد کنند برای مد صوت، و «خان آرزو» نوشته که الف دریغ رابط بود به معنی دریغ است، و همین قسم الف خوشا و بسا به معنی خوش است و بس است. (غیاث) (آنندراج). کلمه ٔ غیر موصول که در افسوس و حسرت استعمال کنند یعنی آه و وای و دردا و حیف و افسوس. (ناظم الاطباء). ای دریغ و افسوس کردن بر تقصیرات گذشته. (شرفنامه ٔ منیری). افسوس. ای افسوس. حیف. حیف باد. وا اسفا. دردا. حسرتا. واحسرتا. وای. اسفا. فسوسا. والهفا. ایا. معالاسف. معالتأسف:
دریغا نگارا مها خسروا
نبرده سوارا گزیده گوا.
فردوسی.
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا.
فردوسی.
دریغا تهی از تو ایران زمین
همه زار و بیمار و اندوهگین.
فردوسی.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.
فردوسی.
دریغا فرود سیاوش دریغ
که با زور دل بود و با گرز و تیغ.
فردوسی.
دریغا که شادان شود دشمنم
برآید همه کام دل بر تنم.
فردوسی.
دریغا دل و زور و این یال من
همان زخم شمشیر و کوپال من.
فردوسی.
دریغا برادر دریغا پسر
چه آمد مرا از زمانه بسر.
فردوسی.
دریغا که رنجم نیامد بسر
ندیدم در این هیچ روی پدر.
فردوسی.
بگفتا دریغا چنان ژنده پیل
که بودی خروشان چو دریای نیل.
فردوسی.
بسوزد دلم بر جوانی تو
دریغا بر پهلوانی تو.
فردوسی.
دریغا که پند جهانگیر زال
نپذرفتم و آمدم بدسگال.
فردوسی.
دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد از مخالفت پیش روان. (تاریخ بیهقی ص 494). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). من که بونصرم گفتم دریغا که من امروزاین سخن می شنوم. (تاریخ بیهقی ص 326). همه ٔ نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا. (تاریخ بیهقی ص 297).
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 384).
دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه).
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه می گوید.
خاقانی.
چون به پای علم روز سر شب ببرند
چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند.
خاقانی.
دریغا جز سلام و دعا عبارتی خاصتر بایستی تا شرایط خدمت در ضمن آن مدرج کردمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 292).
در این آتش که عشق افروخت برمن
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن.
نظامی.
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی.
نظامی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه درموج خون آمدم.
نظامی.
دریغا آنچنان سرو شغنباک
ز باد مرگ چون افتاد برخاک.
نظامی.
و گرخواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست.
نظامی.
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش.
نظامی.
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
سعدی.
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیف است و دریغا که در صلح بهشتیم.
سعدی.
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن.
سعدی.
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی.
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی.
سعدی.
دمی چند گفتم برآرم بکام
دریغا که بگرفت راه نفس.
سعدی.
دریغا که برخوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی.
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغابوسه چندی بر زنخدان دلاویزت.
سعدی.
- آی دریغا، ای افسوس:
آی دریغا که خردمند را
باشد فرزند وخردمند نی.
رودکی.
- ای دریغا، افسوس.ای فسوس:
ای دریغا طبع خاقانی که واماند از سخن
کوسخندان مهین تا برسخن بگریستی.
خاقانی.
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی.
مولوی.
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا شدی.
مولوی.
ای دریغا لقمه ای دوخورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد.
مولوی.
ای دریغابود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد.
مولوی.
ای دریغا پیش از این بودی اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل.
مولوی.
ای دریغا حاصل عمر و حیات
این چنین دادی به باد نائبات.
مولوی.
ای دریغا روزگار و عمرما
رفته چندین سال بر باد هوا.
مولوی.
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت.
سعدی.


صدر

صدر. [ص َ] (ع اِ) بالای مجلس. طرف بالا: مرا با خویشتن در صدر بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
سخن چون منش پیش خواندم بفخر
بصدر اندر آمد ز صف النعال.
ناصرخسرو.
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار.
سوزنی.
از لا رسی بصدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران.
خاقانی.
چون رسیدی بر در لا، صدر الاّ جوی ازآنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا.
خاقانی.
بصف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی.
خاقانی.
امروز کدخدای براعت توئی بشرط
تو صدردار و این دگران وقف آستان.
خاقانی.
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری وبر درمانده ای.
(مثنوی).
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه ٔ باز.
نظام قاری.
|| اعلای مقدم هر چیز و اوّل آن. (منتهی الارب). ج، صدور. || بزرگ. مهتر. رئیس. سید:
و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92).
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم.
مسعودسعد.
بحسب فخر امیران بزرگ
به نسب صدروزیران کبیر.
سوزنی.
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی.
خاقانی.
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان.
خاقانی.
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمه ٔ ری، اتقیای ری.
خاقانی.
امام الهدی صدر دیوان حشر.
سعدی.
صدر عمار و مجد عبادان
قریه من وراء عَبادان.
کمال اسماعیل.
|| سینه. (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (تشریح میرزا علی ص 105) (مهذب الاسماء). سینه ٔ مردم. (منتهی الارب). بر. ج، صدور: و کلها نافعه من اوجاع الجنبین و الصدر. (ابن البیطار).
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست تاج صدور و فخر کبار.
خاقانی.
امیر از سر سلامت صدر و راستی اندرون گفت اندیشه ٔ آن داشتم که ترا بقلعه فرستم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 175). || مجلس. محفل:
همان ناصرم من که خالی نبود
ز من مجلس میر و صدر وزیر.
ناصرخسرو.
هر که بی عقل، صدر شاهان جست
پیل بر نردبان برد بدرست.
سنائی.
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد.
مسعودسعد.
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاج است.
مسعودسعد.
یک زمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان زآصف.
سوزنی.
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج.
سوزنی.
گر بصدراو درآید سائلی عریان چو سیر
با حریر و حله ته برته رود همچون پیاز.
سوزنی.
این منم یارب بصدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
سوزنی.
بکوی عشق هم عشق است رهبر زآنکه مردم را
به امر پادشا باید بصدر پادشا رفتن.
خاقانی.
ز صدر تو گر غایبم جز بشکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم.
خاقانی.
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عزّ و علا.
خاقانی.
بر کعبه کنند جانفشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه.
خاقانی.
وآنهمه خوبی که در آن صدر بود
نور خیالات شب قدر بود.
نظامی.
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است.
نظامی.
|| وزیر. رئیس:
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آن را زدری.
فرخی.
صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). فنعم البقیه هذاالصدر. (تاریخ بیهقی ص 288). و نومید نیستم از فضل ایزد عزّ ذکره که آنها را بمن بازرساند تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود. (تاریخ بیهقی ص 297).
صدری که جز بصدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست.
مسعودسعد.
بشکر صدر زمان هرزمان ز بحر سخن
صدف مثال دهان را بدر بینبارم.
خاقانی.
شمس دین سایه ٔ آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود.
سعدی.
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست.
سعدی.
- امثال:
صدر هر جا که نشیند صدر است. (از مجموعه ٔ امثال هند). بزرگ به تواضع کوچک نشود.
|| دست. مسند. مسند وزارت:
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوست تری از زر و سیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
زو مخیرتر ملک هرگز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین.
فرخی.
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین.
فرخی.
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر باعزت و شان.
فرخی.
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان.
فرخی.
هر که این بالش واین صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان.
فرخی.
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان.
فرخی.
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشیدفعال.
فرخی.
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدرکام یافته منت بسی پذیر.
فرخی.
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین.
فرخی.
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
فرخی.
او بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وآن بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
فرخی.
چون عاشقان بدوست بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می و کار، هر چهار.
فرخی.
پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153). نزدیک خواجه رفت و اورا دید در صدرگونه ای پشت بازنهاده. (تاریخ بیهقی ص 368). چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی ص 171). صدر وزارت مشتاق است تا آن کسی که سزاوار او گشته است... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی ص 375). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر. (تاریخ بیهقی ص 153). آنگاه امیر محمد را... بر دست راست وی بنشاندندی چنانکه زانوی وی بیرون صدر بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 112).
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و بصدری و نهالی.
ناصرخسرو.
آمدبصدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل.
سوزنی.
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل.
سوزنی.
ز اقبال برکمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین.
سوزنی.
منت خدای را که بصدر و سریر خویش
آمد، از آنکه رفت بصد بار خوبتر.
سوزنی.
بروزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی.
صدر دیوان ممالک بتو آراسته باد
خاصه آن محترمان را که قیام اند و قعود.
سعدی.
نه هرکس سزاوار باشد بصدر
کرامت بفضلست و رتبت بقدر.
سعدی.
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان). || (ع مص) بازگشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادربیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). بازگشت. و منه: طواف الصدر؛ یعنی زیارت بازگشت. (منتهی الارب). || برون آمدن. || سر زدن از. || بر سینه زدن. (منتهی الارب). || رسیدن سینه را. یقال: صدره، ای ضربه فاصاب صدره. || درد کردن سینه. (منتهی الارب). || (اِ) پیشگاه. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (دهار) (زمخشری). || مرقد. روضه. تربت:
نعت صدر نبوی به که بغربت گویم
بانگ کوس ملکی به که بصحراشنوند.
خاقانی.
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
خاقانی.
اگر بر احمد مختار خوانند این چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی.
خاقانی.
|| دارای منصب صدارت. کسی که تعیین قضات و متولیان وقف بعهده ٔ اوبوده است:
زگلپایگان رفت مردی به اردو
که قاضی شود، صدر راضی نمی شد
برشوت خری داد و بستد قضا را
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد.
؟
رجوع به صدارت شود. || در عروض مصراع اول هر بیت مقابل عَجُز. اول جزء از مصراع اول در بیت. (تعریفات جرجانی). جزء اول از مصراع اول. (المعجم چ مدرس رضوی ص 23). و مراد از لفظ صدر و ابتداءاول مصراع است... و می شاید که هر دو آغاز را صدر گویند یا ابتدا. (المعجم ص 24). در اصطلاح عروضیان رکن اول از مصراع اول بیت را نامند چنانچه در رسائل عروض تازی و پارسی بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || انداختن الف فاعلن در عروض. (منتهی الارب). || هر چیز که مقابل روی تست. (منتهی الارب). || اول نامه. (مهذب الاسماء). عنوان نامه و آغاز آن. مفتتح نامه. آنچه در مقدمه ٔ نامه قبل از شروع مطلب نویسند. در اساس الاقتباس آمده: و اکثر اقاویل خطابی را، صدری، و اقتصاصی، و خاتمه ای باشد. و صدر بمثابت رسمی و نشانی بود غرض را... پس باید صدر مشتمل بود بر تعریض بمقصود، و تلویح آنچه باقی اجزاء بر آن مشتمل خواهد بود. مثلا چنانکه تصدیر فتحنامه به آنکه: الحمد ﷲ معز اولیائه، و قاهر اعدائه. و تصدیر ذکر مدح کسی به آنکه تعظیم فضلا و اکرام علما از لوازم باشد. تصدیر شکایت به آنکه دیری است تا گفته اند: دشمن دانا بهتر از نادان دوست. و بر جمله تصدیربامثال و احادیث و ابیات پسندیده باشد. و باید که افتتاح نکند بلفظی که بفال ندارند، یا به ایراد قبیحی یا مکروهی. بل ابتدا بسخن خوش و فال نیکو و ذکر عاقبت خیر کند، چه اگر اول تأثیر آن در نفوس اقتضاء نفرتی کند، باشد که به آخر آن نفرت مانع تصدیق باشد و اقناع حاصل نیاید. و تصدیر بمشاورات خاصتر بود، چه تصدیر اقتضاء عظمت مطلوب کند، پس بامور عظام اولی، و امور عظام بمشاورات خاصتر است، چنانکه گفتیم. و در رسائل خطابی مکتوب هم طول تصدیر شاید. اما در ملفوظ بهتر چنان بود که هرچه بهتر ایراد مقصود کند، به ملخص تر و مفهوم تر عبارتی، چه طول تصدیر دلیل جبن قائل یاشناعت قول بود، مگر که قائل را مذمت فعل بیان باید کرد. و باشد که تصدیر بذکر فضیلت خود و رذیلت خصم کنند، و این نادر بود. و اما در اعتذار ترک تصدیر واجب بود، چه مستمعان انتظار جواب دارند. و مشغول شدن بچیزی دیگر بر تعلل حمل کنند، پس افتتاح بحاصل جواب و لب دفع باید کرد، و بعد از آن بیان آن و با ایراد استدراجات مشغول شد. و در منافرات تصدیر پسندیده بود، و بر منکر مدح یا هاجی اول تعظیم قبح کند، پس تلخیص بمطلوب. این است سخن در تصدیر. (اساس الاقتباس ص 579).
|| صدرالقدم، جای پیوند انگشتان. (منتهی الارب). || صدر السهم، نصف پائین تیر است. تا پیکان بدان جهت که در وقت انداختن تیر همان جانب مقدم است. (منتهی الارب). کما شرقت صدر القناه من الدم. || (اِخ) ستاره ٔ نورانی در ذات الکرسی. رجوع به ذات الکرسی شود.

معادل ابجد

خاصتر

1291

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری