معنی حل نشدنی
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Indissoluble, Insoluble, Insolvable
فارسی به عربی
لغت نامه دهخدا
حل حل. [ح َ لِن ْ ح َ لِن ْ] (ع اِ صوت) کلمه ای است که بدان شتران را زجر کنند تا تیز روند و گاه بجای آن حَل ْ مسکنه گویند. (منتهی الارب).
نشدنی
نشدنی. [ن َ ش ُ دَ] (ص لیاقت) ناشدنی. محال. ممتنع. ناممکن. (یادداشت مؤلف). مقابل شدنی. رجوع به شدنی شود.
حل
حل. [ح َ] (ع صوت) کلمه ای است که بدان شتران را زجر کنند تا تیزروند. حل حل به تنوین نیز چنین است. (منتهی الارب).
حل. [ح َل ل] (ع اِ) روغن کنجد. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج).به لغت حجاز سمسم غیرمقشر و به اصطلاح اکسیریان زیبق را نامند. (تحفه). || (مص) دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج). || گشادن گره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (غیاث). گشودن گره. گشادن. (غیاث). گشودن و ضد آن عقده است که بستن باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). و با لفظ شدن و کردن مستعمل و به معنی آسان مَجاز است. (آنندراج): حل مشکل. حل معما. حل عقد. حل مسائل:
ز فعل شخص حال شخص می دان
بتو شد حل این اسرار پنهان.
ناصرخسرو.
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو بتأیید نظر حل معما میکرد.
حافظ.
- راه حل، وسیله و طریقه وراهی برای گشودن امری معضل.
|| گداخته شدن. (منتهی الارب). گداخته گردیدن. (غیاث). || فرودآمدن در جای. (منتهی الارب) (غیاث) (اقرب الموارد) (دهار). حلول و حلل. (منتهی الارب). ساکن شدن در و به این معنی بصورت مجهول استعمال شود. || حلال شدن. (غیاث) (آنندراج). || (اصطلاح ادب) حل عبارت از آن است که نویسنده ای ابیات شعر را که دارای معنایی است از قید قافیه بگشاید و آنها را در عبارات نثر درآورد.
- حل کردن، آب کردن: حل کردن چیزی چون قند مثلاً در آب، آب کردن آن. تنگ ساختن چیزی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
حل. [ح ُل ل] (ع اِ) اسبان که پی آنها سست و فروهشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). و آن جمع احل است. (منتهی الارب).
حل. [ح ِل ل] (ع ص، اِ) آنچه بیرون حرم است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج).
- اشهر حل، مقابل ِ اشهر حرم. ماههای حلال. مقابل ِ ماههای حرام.
|| مرد بیرون آمده از احرام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج). آنکه از حرم بیرون آید. (مهذب الاسماء). || حلال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان عادل). نقیض حرام. (منتهی الارب) (غیاث). جواز. سوغ. روایی. (نصاب). روا. بحل:
کس را بقصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
|| نشانه. (منتهی الارب) (غیاث). هدف. || فرودآمده. (ترجمان عادل). || گشایش سوگند بکفاره و استثناء. (منتهی الارب) (غیاث): گویند: یا حالف اذکر حلا. (منتهی الارب). || وقت احلال یعنی وقت بیرون شدن از احرام. گویند: فعله فی حله و حرمه، ای وقت احلاله و احرامه. (منتهی الارب). || (مص) بیرون آمدن از احرام. (غیاث). || حلال شدن. (منتهی الارب) (غیاث) (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
عربی به فارسی
انحلا ل , برهم خوردگی , چاره سازی , شولش , حل , محلول , راه حل , تادیه , تسویه
برهم زدن , منحل کردن , متفرق کردن یا شدن , از گیر در اوردن , رها کردن , باز کردن , شل کردن , لینت دادن , نرم کردن , سست کردن , از خشکی در اوردن , حل کردن , رفع کردن , گشادن , شیرین کردن , شیرین شدن , ملا یم کردن , ازاد کردن , گشودن
فرهنگ عمید
از بین بردن (مشکل)،
(صفت) فاقد اشکال،
(اسم) جواب، پاسخ: حل تستها ایراد داشت،
(شیمی) انحلال، آمیزش، یا مخلوط شدن یک ماده در یک مایع،
(ریاضی) یافتن پاسخ مسئله،
واژه پیشنهادی
محال-غیرممکن
معادل ابجد
452